کلمات خسته و خواب آلودند.
هوای سرد و تهران و شب.
زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.
صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!
1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.
با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.
کافه سراغ داری برم، بشینم و بگم:
نم نم گاه گاه بارانی
بعضی سلام ها هستند که از همان اول بوی خداحفظی می دهند.
امان از آن سلام ها...
صبح ایستاده بودم جلوی آیینه. کرم را برداشتم و مالیدم روی صورتم. چرا صورتم سبز شد?! به جای کرم مرطوب کننده، خمیر دندان مالیده بودم.
جوانه ای سر زد از خاک؛
برای خداحافظی که می آیی
خوشحال نبود، اما وانمود می کرد که هست. تمام مدتی که آسمان و ریسمان برایش می بافت، قلبش به شدت می تپید. صورتش خیس بود و دهانش خشک.