چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

معجزه قرن بیست و یک


کلمات خسته و خواب آلودند.

چیزی نپرس، فقط
بنشین و به چشمانم نگاه کن.
شاید یک بار هم که شده، چیزی فهمیدی...

So close


هوای سرد و تهران و شب.

کوچه هایی که تمامی ندارند و من که مدام یک موسیقی را گوش می دهم.
حس مالکیت مطلق. تهران برای من است.
بروم، بروم و این شب و این خیابان های خلوت و تاریک تکرار شوند.
دستانم را در جیب هایم پنهان کنم، بینی ام را در شالی دستباف فرو کنم و حض کنم که چه اندازه دلم تنگ نیست.
هوس لبوی داغ سر چهار راه دیوانه ام کند و تجربه ی بار اول خوردنش لب جوی ولیعصر سرخوش.
سیر شوم، از همه چیز. از نداشتن، از داشتن و نیرویی مرا ببرد بالای اولین پل عابر پیاده و همان بشود پل پرواز...

میشه کوله مو برام بیاری?




درها را قفل کرده ام.
پرده ها را کشیده ام.
اما صدایش از پس در ها ، دیوارها می گذرند ، بر سرم خراب می شوند و یادم می اندازند برای فرار بی اندازه رنجور و پیرم...
به شب پناه می برم.
چشمانم را می بندم. کنارم نشسته ای در روزی که پنج شنبه نیست و پروانه ای روی شانه ات به خواب رفته است.

Shadows and lies mask you from me


زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.

خسته می شوی از نشان دادن علاقه ات، خسته می شوی در پافشاری بر روی خواسته هایت. یک کلام،"کم می آوری."
سکوت می کنی.
موسیقی گوش می دهی.
می نویسی.
غرق می شوی در تنهایی ات. غرق...



صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!

مثل اینکه هنگام رانندگی هر لاینی که من انتخاب کنم برای راندن، می شود شلوغ ترین لاین!
یک مورد میان آنها کم بود:
هر کسی که در خیال توست، بی خیال توست...
غم دارم و این روزها بیشتر از قبل کسی نیست برای واگویه کردن دردها.



1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.

وقتی نیست، یک نفر تماس می گیرد از فلان شهر و سفارش بهمان کتاب را می دهد. شماره حساب می خواهد برای پرداخت پول و ازعان دارد که به حساب معمول ما نمی تواند واریز کند. شماره کارت یک بانک دیگر را می دهم و خلاص.
به دفتر که می آید گزارش کاری که جای او کرده ام را می دهم.
نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد همراه با لبخندی که مو به تنم سیخ می کند. که "خب طبیعی است، تو نمی دانی!! هرگز شماره حساب دیگری نده. بگو به ما چه که شما نمی توانید، همینی که هست!"
از رئیس جویا می شوم. ایرادی نمی گیرد.
2.بار اول است که چک کردن ماکت یک کتاب قبل از آماده کردن زینک های مربوطه به من سپرده می شود. یک کتاب 670صفحه ای که حداکثرچند ساعته باید با فایل pdf مقایسه شود. مسؤولیت بزرگی است. یک اشتباه یعنی هزارو ششصد کتاب با همان اشتباه.
می آید بالا سرم. می گوید من هم همین کار را کرده ام. باید ریز به ریز 670 صفحه را بخوانی و مقایسه کنی!
بنظرم منطقی نیست و لزومی ندارد. چیزی نمی گویم و به شیوه ی خودم پیش می روم. 
رئیس می آید. طریقه ی چک کردنم را می گویم. تایید می کند.
فکر می کنم به میل ریاست و خودبرتربینی که در ذات خیلی از ما هست. 
فکر می کنم به خودم و به جنبه ای از فاطمه که انزجار را در دیگران برمی انگیزد.
دلم می خواهد برگردم و به او بگویم "هی همکار سانتی مانتال، من چه کار کنم چندشت می شود???"

گاهی عامی باش



با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.

چقدر رنگ، چقدر آدم، چقدر چانه برای زدن!
مثل خیلی از زن های دور و بر مظنه می پرسیدم و ابرو بالا انداخته و با قیمتی که از بازار بزرگ داشتم مقایسه می کردم. خنده ام گرفته بود و از زن بودنم لذت می بردم.
برای اولین بار بود که حساب جیبم را داشتم.
القصه که دست پر و با روحی شاد از خرید به منزل مادری برگشتم...

پ1.مدت ها بود نه رویای صادقه به سراغم می آمد و نه آخر هفته ای نسبتا خوب.
پ2.منظور از رویای صادقه قطعا خرید از جمعه بازار نیست!

اکسپو



کافه سراغ داری برم، بشینم و بگم:

هی کافه چی، زندگیم سرد شد،
عوضش می کنی?

یک روز خاکستری



در مسیر خانه، لیز خوردم. شانس آوردم دستم در حلقه ی بازوی همکارم بود و نجات یافتم.
بار دوم که پایم سُر خورد، همکارم نبود اما اطرافم از زمین میله هایی زشت سبز شده بودند که توانستم آویزان یکی از آنها شوم.
با خود گفتم که خدا سومی را ختم به خیر کند.
باران بارید...

پ. یک چیزی را مطمئن شدم.
من شُش دارم!
از صبح موقع دم، قفسه سینه ام بشدت درد می گیرد.

تیک تاک ثانیه ها،تاک تیک قلب من



لعنت به عطسه های تو وقتی
به خرافه 
مرا از دیدنت محروم می کنند.

کلیک کن



وقتی خواب می میرد...


پ.ای حال نامعلوم آروم باش آروم

وقتی انگشتات نباشه،مو...



هر شب می بافتم و هر صبح بازش می کردم. دیگر نیازی به شانه کردن نبود. اما امروز صبح با آرامش شانه زدم. انگار یک جور وداع باشد.
خودم را در آیینه نگاه کردم. موهای کوتاه، ناخن های از ته گرفته شده، فقط یک اسب می خواهم...
پ.برنج تمام شده بود. پنج کیلو خریدم، پرسیدم سنگین نیست? برش داشتم و راه افتادم.
سنگین بود. اشک ها آمدند باز. چقدر بیشعورند و وقت نشناس.
هر وقت دستم سنگین می شود، یادم می افتد من یک زن هستم و بعد می آیند. 
پررو می شوم. با همان بار سنگین می روم و نان روغنی می خرم. باید خوشمزه باشد، باید بند بیایند این قطره های احمق.
می رسم خانه ام. قیمه حاضر است با ظرف سالاد و گرسنگی من. می خندم. مامان می خندد و می گوید مبارک باشد اما سشوار ساده می کشید بهتر می شد. می دانم در دلش می گوید وحشی شده ای...


ذره ذره کم میشم،گم میشم.



انگار اصلا نیستی...

دنبال یک عکس خوب می گشتم. 

همه جا هستی، هیچ جا نیستی.

دلم تنگ شد،خیلی.


پ...

این فصلِ با تو بودن و دور از تو بودن است...


محمد_شفاعتی_فر

صبح و من هنوز زنده ام


نم نم گاه گاه بارانی

بر کویری تب دار.
*"سرگشته ی کدام دریایی
 که دیرزمانیست"
 خشکسالی
حکم می راند.

*اصلاح از شاعری مهربان

سال هاست ساعت نمی بندم


"در دنیای تو ساعت چند است?"

یک عاشقانه ی بشدت آرام.
فیلمی که می خواستم با تو ببینم.
نبودی، تقدیر این بود.

دلتو بزارجا دلم لعنتی


بعضی سلام ها هستند که از همان اول بوی خداحفظی می دهند.

امان از آن سلام ها...

رستاخیز



صبح ایستاده بودم جلوی آیینه. کرم را برداشتم و مالیدم روی صورتم. چرا صورتم سبز شد?! به جای کرم مرطوب کننده، خمیر دندان مالیده بودم.

از در قدس وارد دانشگاه شدم. قدم زنان به طرف کلاس میرفتم به خیال خودم که متوجه شدم جلوی در 16آذر سر درآورده ام.
بیست دقیقه ست یک فیلم آمریکایی پلی کرده ام که جمعا شاید حواسم به سه دقیقه آن بود.
بعضی روزها انگار همه چیز هجوم می آورند که آدم را له کنند.
قلبم می دود...

*امشب به سیل اشک ره خواب می زنم


جوانه ای سر زد از خاک؛

درختی از ریشه کنده شد تا آفتاب
بی واسطه
بی حریم
بر برگ های نورسته، بتابد...

*حافظ جان

شاید این بار در چشمانم خیره شدی و...



برای خداحافظی که می آیی

لطفی کن و پیرهن چهارخانه نپوش.
جنون است دیگر؛ پا می گذارم در یکی از خانه ها و دیگر گریزی از من نیست.

*با تو مرگ و بدون تو مرگ است



خوشحال نبود، اما وانمود می کرد که هست.  تمام مدتی که آسمان و ریسمان برایش می بافت، قلبش به شدت می تپید. صورتش خیس بود و دهانش خشک.

انگار حکم قتل خود را به دست خود امضا می کرد...


*آخرم را
شنیده ای اما...
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و
بدون تو مرگ است...
عشق را هیچ انتخابی نیست!
ع.آذر