سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.
به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.
دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.
پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...
زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!
دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.
اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی.
رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.
سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.
پ.هفته که تمام می شود..
آبی پوشیدی و آسمان
حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.
و شب جمعه ای که نیستی.
در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.
پ.روز سوم
کتاب می خوانم.
نان روغنی می خورم.
موسیقی در حال پخش است.
دوست داشتنت در هوا جاری است.
پ.روز دوم
مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.
شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.
مرگ ،
سرم گیج می رفت. حس می کردم داری از دستانم لیز می خوری و
می افتی.
برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!