چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۱۴ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

وقتی انگشتات نباشه،مو...



هر شب می بافتم و هر صبح بازش می کردم. دیگر نیازی به شانه کردن نبود. اما امروز صبح با آرامش شانه زدم. انگار یک جور وداع باشد.
خودم را در آیینه نگاه کردم. موهای کوتاه، ناخن های از ته گرفته شده، فقط یک اسب می خواهم...
پ.برنج تمام شده بود. پنج کیلو خریدم، پرسیدم سنگین نیست? برش داشتم و راه افتادم.
سنگین بود. اشک ها آمدند باز. چقدر بیشعورند و وقت نشناس.
هر وقت دستم سنگین می شود، یادم می افتد من یک زن هستم و بعد می آیند. 
پررو می شوم. با همان بار سنگین می روم و نان روغنی می خرم. باید خوشمزه باشد، باید بند بیایند این قطره های احمق.
می رسم خانه ام. قیمه حاضر است با ظرف سالاد و گرسنگی من. می خندم. مامان می خندد و می گوید مبارک باشد اما سشوار ساده می کشید بهتر می شد. می دانم در دلش می گوید وحشی شده ای...


ذره ذره کم میشم،گم میشم.



انگار اصلا نیستی...

دنبال یک عکس خوب می گشتم. 

همه جا هستی، هیچ جا نیستی.

دلم تنگ شد،خیلی.


پ...

این فصلِ با تو بودن و دور از تو بودن است...


محمد_شفاعتی_فر

صبح و من هنوز زنده ام


نم نم گاه گاه بارانی

بر کویری تب دار.
*"سرگشته ی کدام دریایی
 که دیرزمانیست"
 خشکسالی
حکم می راند.

*اصلاح از شاعری مهربان

سال هاست ساعت نمی بندم


"در دنیای تو ساعت چند است?"

یک عاشقانه ی بشدت آرام.
فیلمی که می خواستم با تو ببینم.
نبودی، تقدیر این بود.

دلتو بزارجا دلم لعنتی


بعضی سلام ها هستند که از همان اول بوی خداحفظی می دهند.

امان از آن سلام ها...

رستاخیز



صبح ایستاده بودم جلوی آیینه. کرم را برداشتم و مالیدم روی صورتم. چرا صورتم سبز شد?! به جای کرم مرطوب کننده، خمیر دندان مالیده بودم.

از در قدس وارد دانشگاه شدم. قدم زنان به طرف کلاس میرفتم به خیال خودم که متوجه شدم جلوی در 16آذر سر درآورده ام.
بیست دقیقه ست یک فیلم آمریکایی پلی کرده ام که جمعا شاید حواسم به سه دقیقه آن بود.
بعضی روزها انگار همه چیز هجوم می آورند که آدم را له کنند.
قلبم می دود...

*امشب به سیل اشک ره خواب می زنم


جوانه ای سر زد از خاک؛

درختی از ریشه کنده شد تا آفتاب
بی واسطه
بی حریم
بر برگ های نورسته، بتابد...

*حافظ جان

شاید این بار در چشمانم خیره شدی و...



برای خداحافظی که می آیی

لطفی کن و پیرهن چهارخانه نپوش.
جنون است دیگر؛ پا می گذارم در یکی از خانه ها و دیگر گریزی از من نیست.

*با تو مرگ و بدون تو مرگ است



خوشحال نبود، اما وانمود می کرد که هست.  تمام مدتی که آسمان و ریسمان برایش می بافت، قلبش به شدت می تپید. صورتش خیس بود و دهانش خشک.

انگار حکم قتل خود را به دست خود امضا می کرد...


*آخرم را
شنیده ای اما...
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و
بدون تو مرگ است...
عشق را هیچ انتخابی نیست!
ع.آذر

بدهکاری، صبحانه فرانسوی


چیزی می نوشتم.از پشت سرم صدا می آمد که می خواند " ای دل اگر عاشقی، ای دل، ای...". مداد در دستم بنای شیدایی گذاشت، کم کم از نوشتن به سمت طرح زدن می رفت.

کلافه شدم. چرا ژلوفن اثر نمی کرد? فردا پاییز تمام می شود. تمام می شوم، تمام می شوی?
جیغ می زنی در سرم. چنگ می زنی، دست و پا می زنی. محکم گرفتمت. مغزم تیر می کشد. "... دلبر تو ..بر در دل..."
خفه شو. مزخرف نخوان. کجا حاضر است??
یاد جنازه ی بچه گربه ای افتادم که دیشب سر راهم بود. چه ساعتی دقیقا مرده بود?مادر ش کدام قبرستانی برای کدام ابلهی ناز می کرد?
بلند می شوم. چشمانم سیاهی می رود. روز تمام می شود...


تهران می میرد



و گاهی سایه ها زیباترند.

 مسحور کننده
با ابهت.
شاید باید در تاریکی ماند و مجذوب شد و 
به وقت طلوع، چشم بست و به خواب رفت.

چاشنی کن، آغوشت را


اینکه وقتی نگرانی، وقتی ترس داری، کسی بگوید کنار تو هستم. پشتت گرم، دلشوره نداشته باش.

اینکه بگوید همه چیز درست می شود، همه چیز را درست میکنم فقط...
فقط تو غصه نخور.

چشمان بی چراغ

جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.

ترس بود یا نگرانی یا...
چیز اشتباهی در آن آدم بود که باید عوض شود. چیزهای غلط.
باید از موهایش شروع کند. موهای بلند زنانه بدرد طنازی می خورد، به کار او نمی آید.
برای یک زن چیدن موها چند قدم جلو پریدن است به سمت تحول، بلکم گریز... 
زن خسته شد، آیینه خالی.


به ز بیداری?



از این می ترسم که خود را به خواب زده باشم...

مرا بیامرز




حلوا درست کردن یعنی دور همی سر قابلمه.

یعنی گوش دادن به زیارت، یعنی گریه های مامان.
حلوا یعنی خواهرجوجو از اتاقش بیاید بیرون،بو بکشد،مست شود و بنشیند به لیسیدن قابلمه و قاشق های خسته.
حلوا یعنی مامان دلش گرفته، آرزو دارد،دعا دارد...
و من...
من کمک کنم در هم زدن،کمک کنم در شکل دادن به بشقاب های پرشده، ظرف بشویم و تمام مدت فکر کنم به...
بماند.

و در آغوشت،بیدار،خفتم


...ّ
صورتش را فرو برد در بازوی مرد و به این اندیشید که کاش می شد عطرها را حفظ کرد همچون شعر 
و بعد در شبی زمستانی، شبی سرد، بی بالاپوش کنار ماه نشست و آنها را از بر خواند؛
مرور کرد
 گریست
جان داد...


Truth hurts



آدم ها نزدیک می شوند و از تو موجود رویایی آرزوهایشان را می سازند. پیش می روند تا جایی که وابستگی محتمل می شود. یک کشیده کافیست بیدارشان کند و بعد به راحتی ترکت می کنند.

آدم ها نمی دانند چگونه تنهاترت می کنند و بی اعتمادتر به نسل بشر...

تب


یک ساعت از نیمه شب گذشته است. تنم در گرمایی نامطبوع می سوزد . دلم می خواهد سرم را جدا کنم، از پنجره بیندازمش بیرون تا هوایی بخورد، خنک شود، سبک شود...


عطرت در سرم جیغ می کشد


من به نشانه ها معتقدم. صبح یک قاصدک کوچک رو دستم نشست.

با اینکه روزی سه بار مجبورم در چشم طوطی قطره بچکانم. با اینکه کفش های کتانی ام را که حتی ده بار هم نپوشیده بودم از پشت در خانه، دزدیدند و من هر روز بیم لیز خوردن  دارم. با اینکه پشت سر صندلی ام در محل کار یک بخاریست و روزی چند ساعت مرا درگیر سرگیجه می کند اما...
یک قاصدک در صبح سرد پاییزی رو دستم نشست. 

پ.دستانم زیر دستکش هم یخ می کنند.

آدمی با عادت زنده است



سحر، با خیال تو آغاز می شود
و شام،طرح اندامی است
که مرا اغوا خواهد کرد...