نم نم گاه گاه بارانی
بعضی سلام ها هستند که از همان اول بوی خداحفظی می دهند.
امان از آن سلام ها...
صبح ایستاده بودم جلوی آیینه. کرم را برداشتم و مالیدم روی صورتم. چرا صورتم سبز شد?! به جای کرم مرطوب کننده، خمیر دندان مالیده بودم.
جوانه ای سر زد از خاک؛
برای خداحافظی که می آیی
خوشحال نبود، اما وانمود می کرد که هست. تمام مدتی که آسمان و ریسمان برایش می بافت، قلبش به شدت می تپید. صورتش خیس بود و دهانش خشک.
چیزی می نوشتم.از پشت سرم صدا می آمد که می خواند " ای دل اگر عاشقی، ای دل، ای...". مداد در دستم بنای شیدایی گذاشت، کم کم از نوشتن به سمت طرح زدن می رفت.
جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.
از این می ترسم که خود را به خواب زده باشم...
حلوا درست کردن یعنی دور همی سر قابلمه.
آدم ها نزدیک می شوند و از تو موجود رویایی آرزوهایشان را می سازند. پیش می روند تا جایی که وابستگی محتمل می شود. یک کشیده کافیست بیدارشان کند و بعد به راحتی ترکت می کنند.
یک ساعت از نیمه شب گذشته است. تنم در گرمایی نامطبوع می سوزد . دلم می خواهد سرم را جدا کنم، از پنجره بیندازمش بیرون تا هوایی بخورد، خنک شود، سبک شود...
من به نشانه ها معتقدم. صبح یک قاصدک کوچک رو دستم نشست.