هیچ چیز بدتر از بگونگو با آدم های نفهم نیست.
خانه ی قبلی هیچ وقت صدای اذان نمی آمد. یعنی اصلا مسجدی نبود نزدیکی ما. اینجا که آمده ام،صدای اذان که هیچ،مرتب صدای نوحه و روضه هم می آید. دل آدم یکریز مچاله می شود.
من پاستا خوردم،اون منو تماشا کرد. گفتم اینجوری که بده.گفت اتفاقا وقتی بااشتها میخوری، از دیدنت لذت می برم.
زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.
در راه دانشگاهم. هوا اخم هایش درهم است. Fugggy memory گوش می دهم، مثل هر روز صبح. یک خود آزاری شیرین.
همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.
ماندن در برزخ
تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.
یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.
حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...
گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.
اینکه از بغل کبوترا رد میشمو پر نمیزنن و در نمیرن، باعث شعفه چون منو اصلا آدم حساب نمی کنن که جیم شن!
سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.
سوز داره، دلم می ره...
چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!
کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...
دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.