چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۱۴ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

😒



هیچ چیز بدتر از بگونگو با آدم های نفهم نیست.

آمده بود کتاب تحویل دهد. بماند چقدر چانه زد و حرف بیهوده.
مدام نق می زد. مدام لبخند می زدم و در دلم می گفتم آقای محترم لطفا خفه شو و بگذار به برف نو سلامی دهم...

من غرق نگاهت،تو?!




خانه ی قبلی هیچ وقت صدای اذان نمی آمد. یعنی اصلا مسجدی نبود نزدیکی ما. اینجا که آمده ام،صدای اذان که هیچ،مرتب صدای نوحه و روضه هم می آید. دل آدم یکریز مچاله می شود. 

خدایا کنار دعاهای این مردم دعای زمینی مرا برآورده می کنی?به خداییت قسم دیگر تحمل دردهای قدیمی را ندارم. بگذار دنیای من هم به همان آرامی دنیای دیگران بچرخد...

پ. شانه ات را بیاور،سرم بنای آرامش ندارد.

روز بیست و دوم



نیت کردم شعری بگویم.

قلم به دست گرفتم و
طرحی از تو زاده شد...

وقتی منو میفهمی...




من پاستا خوردم،اون منو تماشا کرد. گفتم اینجوری که بده.گفت اتفاقا وقتی بااشتها میخوری، از دیدنت لذت می برم.

از دم دانشگاه تا مفتح پیاده روی کردیم. حرف زدیم،خندیدیم و به هرکی دلمون خواست فحش دادیم.
دلم نمی خواست ازش جدا شم.سفت بغلش کردم،چند بار. احساس دلتنگی رهام نمی کرد حتی تو آغوشش.
خدایا، میشه جواب آزمایش سرطان  این موجود نازنین منفی باشه?

یک شب عادی


زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.

یک رژ ملایم چاشنی زیبایی لب هایش کرد. فیلمی از انبوه فیلم های ندیده اش بیرون کشید و چهار زانو زل زد به تلویزیون.یک لیوان نسکافه، یک نخ سیگار.  با خودش قرار گذاشته بود امشب مهربان باشد و به هیچ چیز،هیچ کس فکر نکند.
قلبش به شدت می زد. نفسش تنگ شد. زمزمه کرد،نفسم بند نفس های کسی هست که نیست...
رژ لبش را با پشت دستش پاک کرد و پناه برد به زیر پتو...

اتوبوس های پاییز



در راه دانشگاهم. هوا اخم هایش درهم است. Fugggy memory گوش می دهم، مثل هر روز صبح. یک خود آزاری شیرین.

به این فکر می کنم وقتی شب از نیمه گذشته است و کسی حالت را می پرسد، شب بخیر گفتن به او یعنی خفه شو لطفا. یعنی دست از سرم بردار. یعنی برو بمیر با موسیقی های انتخابی ات برای شروع روز...

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(1)


همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.

گرم شد. ادامه داد:
اصلا نمی فهمم آدما برای چی دروغ میگن. ادا در میارن. توی دانشگاه یه عده بودن همچین تظاهر به دوست داشتنت می کردن که نگو! مخصوصا ترم آخر هی قرار کافه و دورهمی میزاشتن. یا تو فیسبوک هی میان قربون صدقه میرن و ابراز دلتنگی می کنن.
لبخند زدم و گفتم که می فهمم چه می گوید.
تشویق شد باز بگوید:
حالا چند روز پیش یکیشون تنه به تنه از کنارم رد شد و رفت اما سلام و علیک نکرد!
گفتم تو چرا نکردی? فوری جواب داد که چرا خب،من سلام کردم.
باز لبخند زدم اما وقتی گفت که از آن آدم ها نیست که الکی قربان صدقه کسی برود بعد پشت سرش صفحه بگذارد، دلم قهقهه زدن می خواست.
به دونقطه پرانتزی بسنده کردم و به کارم مشغول شدم...

دوست داشتن های کال


ماندن در برزخ 

تاوان عشق به چشمانی ست
که دیدن انعکاس خود در آیینه را حتی
به فراموشی سپرده است.
رنج عظیم ماندن
درد غریب رفتن...
برایم تفأل بزن.


متاستاز



تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.

غروب در راه تاریک برگشت به خانه دوباره تماس گرفت. اوضاعش را پرسیدم. چیزی گفت که وسط خیابان میخکوب شدم. راننده وانت فریاد کشید که خب این وسط با اون تلفن لعنتی ات حرف نزن.
دکتر، آزمایش متاستاز داده بود.
خدایا تحمل رنج این یکی را ندارم دیگر.
سعی کردم عادی رفتار کنم. هفته ی دیگر جواب آزمایش می آید...
و انگار آدمی که پذیرای دردی شد تمامی رنج های دنیا به سویش روانه می شوند. خیلی شیک، به نوبت، یکی یکی.
به سال گذشته فکر می کنم. به تنهایی دلپذیر و درد پاهایم که مجال تفکر به من نمی داد.
بغضم را می بلعم و به او می گویم خیر است ان شاءالله، و نگران نباش و...ازین دست جملات کلیشه ای که هر دو خوب بلدیم به موقع از آنها استفاده کنیم.
می گوید باید ببینمت.
می گویم حتما و تمرین آدم خندانی را می کنم که پنج شنبه باید چطور ظاهر شود.
جیب هایت کجاست که عمیق سردم است...

دل تنگ می شود مدام








آدم ها حرفهای مگویشان را می آوردند سر خاک رفته هاشان و زار می زنند...

لبخندم درد می کند

 

یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.

حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...

روز دوازدهم



گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.

نه پیش رویت و نه پس نگاهت هیچ دیده نمی شود. نه میتوانی جلو بروی و نه عقب.
باید جسور باشی و حرکتت را ادامه بدهی.
در صبح تاریک سه شنبه،دلم همچو مه ای می خواهد. سکوتی عمیق و زنی که میانه ی سحری ابرآلود نشسته است به انتظار اندکی روشنایی
...

لهجه های باورنکردنی


یک بار هم بشود

در شبی بی مهتاب و یا صبحی پیچیده در غبار
بی مقدمه بگویی
دوستت دارم.
به کجای دنیا مگر بر می خورد?!



پاییز راه نفسم را می گیرد...




اینکه از بغل کبوترا رد میشمو پر نمیزنن و در نمیرن، باعث شعفه چون منو اصلا آدم حساب نمی کنن که جیم شن!

میشه منو آدم حساب نکنی?!

Ne me Quitte Pas


سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.

سوز داره، دلم می ره...

اللهم الرزقنا...



چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!

دست از سرم بردارید. اگر زندگی ام جهنم است، دور شوید تا آتشش دامنتان را نگیرد.
من به این سکوت زنده ام. به ندیدنتان. 
دنیا به این بزرگی، آدم به این زیادی. چرا آسوده ام نمی گذارید?!
دلم(که نمی دانم دارم یا نه)،گرفته است.
سال گذشته دراین ایام، بی آنکه بخواهم ، سفری سخت مرا خواند.
همان جا خواستم، ازبزرگی که انگار هنوز هیچ از او نمی دانم، اگر صلاح کار من تمام شدن است، کمک کند.
تمام شد.
و من امسال دلتنگم.
مرا بخوان...

Rainy nigh,rainy eyes



-Do me a favour tonight??

Sure,tell me.
-Just a cup of tea with me.
Sorry, I'm really busy.
-...
///
F u c k ing on-off relationship.

آرامش امشبت،نوش


وقتی گریه می کردم، می گفت حالا که می خواهی گریه کنی برای چیزی گریه کن که ارزش داشته باشد. می گفت سخنرانی و روضه امام حسین گوش کن و گریه کن.
حالا ، شبی مثل امشب، دلم می خواست خانه نبودم. یک گوشه ی تاریک بین آدم ها می نشستم و برای مردمی می گریستم که جنس رنج هاشان فراتر از تصور من است...

دوپامین



کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...

Those three little words


دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.

زمانی به واسطه زندگی خارج از ایران، عادت به نامه نویسی داشتم. نامه ها معمولا با چیزی همراه می شد. حتی با چند گلبرگ.
انگار روح آدمی بود که در خطوط حلول می کرد. تمامی حس و حال نویسنده منتقل می شد به گیرنده ی نامه.
وقت نوشتن، گریسته یا از گفتن خاطره ای مشترک، لحظاتی مداد را رها کرده و بلند بلند قه قهه زده است.
می توانستی وقت دلتنگی نامه ها را دوباره خوانی کنی. روی کلمات دست بکشی. کاغذ را ببویی و ...
حالا اگر بحث انرژی یا سیگنال های انسانی درست باشد تکلیف پست چی نامه ها چه می شود.
نامه های درون شهری که پست چی محله ای داشت، روزی چندبار باید درد جابه جا می کرد? روزی چند بار خبر خوش?