یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.
حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...
گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.
اینکه از بغل کبوترا رد میشمو پر نمیزنن و در نمیرن، باعث شعفه چون منو اصلا آدم حساب نمی کنن که جیم شن!
سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.
سوز داره، دلم می ره...
چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!
کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...
دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.
مرگ از پاها جان نمی گیرد.
ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...
به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...
خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی
انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.
وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.
بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...
انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.
از غربت آبان
به سرمای بهمن پرتاب شدم
چیزی درونم فرو ریخت...
پ.
(از رویای مهر
به غربت آبان کوچ کردم!
بی آن که بالی به سویت گشوده باشم!
بی آن که در هوایت پر زده باشم!
نسترن_وثوقی)
باز شب.
باز نیستی.
سرده. حتی با پتوی جدیدی که امروز خریدم. حتی با درجه ی 70 پکیج. سرده...
مرا ببخش آقای رئیس که پنج دقیقه دیر رسیدم. در ترافیک لبخند زدن به آدم های بی چتر مانده بودم. در خیسی عکاسی های هول هولکی از قطرات. مرا ببخش رئیس که دلم پنج دقیقه بیشتر پاچه های نمدار شلوارم را می خواست...
پ.منتظر پشت در انتشارات تا کلیددار بیاید.
در میان دیوارها گم می شوم
تو اما گمان کن
در انبوه جمعیت، می خندم...