وقتی انگشتات نباشه،مو...
- يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۵ ب.ظ
هر شب می بافتم و هر صبح بازش می کردم. دیگر نیازی به شانه کردن نبود. اما امروز صبح با آرامش شانه زدم. انگار یک جور وداع باشد.
خودم را در آیینه نگاه کردم. موهای کوتاه، ناخن های از ته گرفته شده، فقط یک اسب می خواهم...
پ.برنج تمام شده بود. پنج کیلو خریدم، پرسیدم سنگین نیست? برش داشتم و راه افتادم.
سنگین بود. اشک ها آمدند باز. چقدر بیشعورند و وقت نشناس.
هر وقت دستم سنگین می شود، یادم می افتد من یک زن هستم و بعد می آیند.
پررو می شوم. با همان بار سنگین می روم و نان روغنی می خرم. باید خوشمزه باشد، باید بند بیایند این قطره های احمق.
پررو می شوم. با همان بار سنگین می روم و نان روغنی می خرم. باید خوشمزه باشد، باید بند بیایند این قطره های احمق.
می رسم خانه ام. قیمه حاضر است با ظرف سالاد و گرسنگی من. می خندم. مامان می خندد و می گوید مبارک باشد اما سشوار ساده می کشید بهتر می شد. می دانم در دلش می گوید وحشی شده ای...
- ۹۴/۱۰/۰۶