چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۱۴ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

و اگر چشمانت سرنوشت من ...


مرگ از پاها جان نمی گیرد.

کافی است بنشینی روبه نگاهم.
گوش هایم در ابتدا خواهند مرد و بعد کم کم از دنیا کم می شوم .
چشم دوام می آورد تا وقتی باشی،تا وقتی بمانی و بعد
 به آهستگی _______________

زندگی با طعمی شور


ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...

وقتی اطرافم را خلوت کردم انگار کن چشمانم بازتر شد چیزهایی دیدم که دراین عمر طولانی به بودنشان باور نداشتم. گوشم صداهایی شنید که وجودشان برایم باورپذیر نبود. تجربه هایی دردناک و آدم چه کند وقتی در دنیایی گرفتار است که گاه گریزی ندارد جز همنیشنی با صبر و ماندن در سکوت.
و فکر کن چه رنج آور است کلمات را کشتن...

چیزی شبیه...



به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...

از صبح از زیر پتو در نیامده ام. آشفته ام.
خسته ام. خسته از متهم کردن، خسته از متهم شدن.
دل آزار از خواستن، از خواسته شدن.
انگار از خودی فرار می کنم که اصلا به یاد ندارم چگونه بود.
چند صباحی اینجا و تمام فضای مجازی را ترک می کنم.
باید به سکوت گوش دهم، صدای خدا...
بدرود.نقطه.

پ.هیچگونه وسیله ی ارتباطی مجازی نخواهم داشت. ارتباط با من فقط از طریق تلفن و برای دوستان نزدیک خواهد بود.
یا حق.

پنجره ها باز، عطرت از کدام سو می وزد



ساعت دو و نیم بیدار شدم و شروع کردم به عکس انداختن برای کلاس صبح. امکاناتم کم و عکس ها باب میلم نشد. نشستم پای لایت روم و ادیت.
به این فکر کردم که خودم در مقابل بقیه آدم ها چقدر رو توش شده ام? چقدر خودم نیستم?
بعضی آدم ها همه جوره کنارم مانده اند. وقتی عصبی بودم، وقتی گریه می کردم. وقتی دلم سیگار می خواست یا دویدن وسط خیابان. وقتی وحشی بودم و بی رحم. این آدم ها اهل ادیت نیستند. اما خیلی ها مرا با ویرایش خودشان دوست دارند. بعد نه آنها تاب می آورند نه دل من قرار ماندن می گیرد...

ویران است


خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی

انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.

وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.

بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...

انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.

اللهم...بماند



از غربت آبان

به سرمای بهمن پرتاب شدم

چیزی درونم فرو ریخت...


پ.

(از رویای مهر

به غربت آبان کوچ کردم!

بی آن که بالی به سویت گشوده باشم!

بی آن که در هوایت پر زده باشم!


نسترن_وثوقی)

دلم عدسی میخاد با دستای تو


باز شب.

باز نیستی.

سرده. حتی با پتوی جدیدی که امروز خریدم. حتی با درجه ی 70 پکیج. سرده...

از جاده های بسته بیزارم

 مرا ببخش آقای رئیس که پنج دقیقه دیر رسیدم. در ترافیک لبخند زدن به آدم های بی چتر مانده بودم. در خیسی عکاسی های هول هولکی از قطرات. مرا ببخش رئیس که دلم پنج دقیقه بیشتر پاچه های نمدار شلوارم را می خواست...


پ.منتظر پشت در انتشارات تا کلیددار بیاید.

سرده،جیب هات کجاست?


در میان دیوارها گم می شوم

تو اما گمان کن

در انبوه جمعیت، می خندم...

لمس سرشانه هایت



چقدر حرف نگفته دارم برای زدن با تو و چقدرتر از آن،قدم های نزده کنارت؛ اما...

زبانم دوختی.
پاییز ازین کشنده تر می شود? باران ببارد و تو در خانه بمانی وقتی در انبوه آدم ها به ممنوعه ترینشان دل بسته باشی...

لطفا زنده بمان




,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه. 

دایجون مامان دعا کمیل می خونن. بعضیا گریه میکنن، بعضیا فینشونو بالا می کشن. اون یکی دایجون مامان که از شدت بیماری شدن پوست و استخوان، نشسته به خواب رفتن.
من دعا نمی خونم اما به قول تو چشمام اینطوریه، خیسه. به آرزویی که داری، فکر می کنم و به قدم هایی که باید به عقب بردارم.
مثل فیلمی که 2xمیزنن عقب. 
باید یاد بگیرم تماشا کردنو...
سخته، پیر شدم و دیرفهم.

تأیید نیست...



می گذرد...


آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.

بوی آدم ها اذیتم می کند.

صدای بلندشان اذیتم می کند.

خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...

خودخواهم، مغرور و انسان گریز.

دلم می سوزد برای اطرافیانم.

می شود مرا بدزدی؟!

*آسو



صبح

دکمه های مانتوام را می بندم و

به این فکر می کنم، غروب

چه کسی دکمه هایم را باز می کند. 

خودم، مرده شور یا تو...


*آسو: افق

بگو سیب تا ببوسمت


عکاس ناشی بود.

تو‌را در کنارم‌ تار انداخت...

محمود معالج



کلاس تمام شده بود.

ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.

گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.

عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد و‌نگاهی به صورتم انداخت.

"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."

لبخند می زنم. ادامه می دهد.

"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."

باز لبخند می زنم اما تلخ...

نسکافه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی خیال



هی شاپرک

اونی که دورش می چرخی ماه نیست.

فوقش یه لامپ صد واته!!!

این روزها همه را "چیز" صدا می زنم.


از پخشی فلان‌ تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.

از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.

تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.

گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...

گفتم: بله، درست.

دلم می خواست بگویم ای آقا،‌روضه نخوان. من اشکم  همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....

تشنه ام


آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!

زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.

اما همین.

انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.

چی کار کنم؟!!

یه وقتی فک‌ می کردم، شاید بتونم راهمو تو عکاسی پیدا کنم. فک می کردم یه روزی یه شات می زنم که هیشکی تو دنیا نزده. یه صحنه رو ثبت می کنم که همه چارشاخ بمونن! حالا هفته ای یبار دستم میخوره به ژیا-دوربینم- اونم نه قاطی مردم. نه یه جای خاص.
یه زمانی هم فک میکردم میشه نوشتنمو پرورش بدم. میشه...
قبل ترشم فکر نقاشی بودم، فکر زدن یه گالری، یه سبک جدید.
حالا اما عمرا به هیچی فک نمی کنم.
شایدم عجولم. اما نه، پیر دارم میشم و خنگ و دیگه نمیدونم اصلا استعدادی دارم یا نه...