چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۶۲۸ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(1)


همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.

گرم شد. ادامه داد:
اصلا نمی فهمم آدما برای چی دروغ میگن. ادا در میارن. توی دانشگاه یه عده بودن همچین تظاهر به دوست داشتنت می کردن که نگو! مخصوصا ترم آخر هی قرار کافه و دورهمی میزاشتن. یا تو فیسبوک هی میان قربون صدقه میرن و ابراز دلتنگی می کنن.
لبخند زدم و گفتم که می فهمم چه می گوید.
تشویق شد باز بگوید:
حالا چند روز پیش یکیشون تنه به تنه از کنارم رد شد و رفت اما سلام و علیک نکرد!
گفتم تو چرا نکردی? فوری جواب داد که چرا خب،من سلام کردم.
باز لبخند زدم اما وقتی گفت که از آن آدم ها نیست که الکی قربان صدقه کسی برود بعد پشت سرش صفحه بگذارد، دلم قهقهه زدن می خواست.
به دونقطه پرانتزی بسنده کردم و به کارم مشغول شدم...

دوست داشتن های کال


ماندن در برزخ 

تاوان عشق به چشمانی ست
که دیدن انعکاس خود در آیینه را حتی
به فراموشی سپرده است.
رنج عظیم ماندن
درد غریب رفتن...
برایم تفأل بزن.


متاستاز



تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.

غروب در راه تاریک برگشت به خانه دوباره تماس گرفت. اوضاعش را پرسیدم. چیزی گفت که وسط خیابان میخکوب شدم. راننده وانت فریاد کشید که خب این وسط با اون تلفن لعنتی ات حرف نزن.
دکتر، آزمایش متاستاز داده بود.
خدایا تحمل رنج این یکی را ندارم دیگر.
سعی کردم عادی رفتار کنم. هفته ی دیگر جواب آزمایش می آید...
و انگار آدمی که پذیرای دردی شد تمامی رنج های دنیا به سویش روانه می شوند. خیلی شیک، به نوبت، یکی یکی.
به سال گذشته فکر می کنم. به تنهایی دلپذیر و درد پاهایم که مجال تفکر به من نمی داد.
بغضم را می بلعم و به او می گویم خیر است ان شاءالله، و نگران نباش و...ازین دست جملات کلیشه ای که هر دو خوب بلدیم به موقع از آنها استفاده کنیم.
می گوید باید ببینمت.
می گویم حتما و تمرین آدم خندانی را می کنم که پنج شنبه باید چطور ظاهر شود.
جیب هایت کجاست که عمیق سردم است...

دل تنگ می شود مدام








آدم ها حرفهای مگویشان را می آوردند سر خاک رفته هاشان و زار می زنند...

لبخندم درد می کند

 

یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.

حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...

روز دوازدهم



گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.

نه پیش رویت و نه پس نگاهت هیچ دیده نمی شود. نه میتوانی جلو بروی و نه عقب.
باید جسور باشی و حرکتت را ادامه بدهی.
در صبح تاریک سه شنبه،دلم همچو مه ای می خواهد. سکوتی عمیق و زنی که میانه ی سحری ابرآلود نشسته است به انتظار اندکی روشنایی
...

لهجه های باورنکردنی


یک بار هم بشود

در شبی بی مهتاب و یا صبحی پیچیده در غبار
بی مقدمه بگویی
دوستت دارم.
به کجای دنیا مگر بر می خورد?!



پاییز راه نفسم را می گیرد...




اینکه از بغل کبوترا رد میشمو پر نمیزنن و در نمیرن، باعث شعفه چون منو اصلا آدم حساب نمی کنن که جیم شن!

میشه منو آدم حساب نکنی?!

Ne me Quitte Pas


سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.

سوز داره، دلم می ره...

اللهم الرزقنا...



چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!

دست از سرم بردارید. اگر زندگی ام جهنم است، دور شوید تا آتشش دامنتان را نگیرد.
من به این سکوت زنده ام. به ندیدنتان. 
دنیا به این بزرگی، آدم به این زیادی. چرا آسوده ام نمی گذارید?!
دلم(که نمی دانم دارم یا نه)،گرفته است.
سال گذشته دراین ایام، بی آنکه بخواهم ، سفری سخت مرا خواند.
همان جا خواستم، ازبزرگی که انگار هنوز هیچ از او نمی دانم، اگر صلاح کار من تمام شدن است، کمک کند.
تمام شد.
و من امسال دلتنگم.
مرا بخوان...

Rainy nigh,rainy eyes



-Do me a favour tonight??

Sure,tell me.
-Just a cup of tea with me.
Sorry, I'm really busy.
-...
///
F u c k ing on-off relationship.

آرامش امشبت،نوش


وقتی گریه می کردم، می گفت حالا که می خواهی گریه کنی برای چیزی گریه کن که ارزش داشته باشد. می گفت سخنرانی و روضه امام حسین گوش کن و گریه کن.
حالا ، شبی مثل امشب، دلم می خواست خانه نبودم. یک گوشه ی تاریک بین آدم ها می نشستم و برای مردمی می گریستم که جنس رنج هاشان فراتر از تصور من است...

دوپامین



کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...

Those three little words


دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.

زمانی به واسطه زندگی خارج از ایران، عادت به نامه نویسی داشتم. نامه ها معمولا با چیزی همراه می شد. حتی با چند گلبرگ.
انگار روح آدمی بود که در خطوط حلول می کرد. تمامی حس و حال نویسنده منتقل می شد به گیرنده ی نامه.
وقت نوشتن، گریسته یا از گفتن خاطره ای مشترک، لحظاتی مداد را رها کرده و بلند بلند قه قهه زده است.
می توانستی وقت دلتنگی نامه ها را دوباره خوانی کنی. روی کلمات دست بکشی. کاغذ را ببویی و ...
حالا اگر بحث انرژی یا سیگنال های انسانی درست باشد تکلیف پست چی نامه ها چه می شود.
نامه های درون شهری که پست چی محله ای داشت، روزی چندبار باید درد جابه جا می کرد? روزی چند بار خبر خوش?

و اگر چشمانت سرنوشت من ...


مرگ از پاها جان نمی گیرد.

کافی است بنشینی روبه نگاهم.
گوش هایم در ابتدا خواهند مرد و بعد کم کم از دنیا کم می شوم .
چشم دوام می آورد تا وقتی باشی،تا وقتی بمانی و بعد
 به آهستگی _______________

زندگی با طعمی شور


ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...

وقتی اطرافم را خلوت کردم انگار کن چشمانم بازتر شد چیزهایی دیدم که دراین عمر طولانی به بودنشان باور نداشتم. گوشم صداهایی شنید که وجودشان برایم باورپذیر نبود. تجربه هایی دردناک و آدم چه کند وقتی در دنیایی گرفتار است که گاه گریزی ندارد جز همنیشنی با صبر و ماندن در سکوت.
و فکر کن چه رنج آور است کلمات را کشتن...

چیزی شبیه...



به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...

از صبح از زیر پتو در نیامده ام. آشفته ام.
خسته ام. خسته از متهم کردن، خسته از متهم شدن.
دل آزار از خواستن، از خواسته شدن.
انگار از خودی فرار می کنم که اصلا به یاد ندارم چگونه بود.
چند صباحی اینجا و تمام فضای مجازی را ترک می کنم.
باید به سکوت گوش دهم، صدای خدا...
بدرود.نقطه.

پ.هیچگونه وسیله ی ارتباطی مجازی نخواهم داشت. ارتباط با من فقط از طریق تلفن و برای دوستان نزدیک خواهد بود.
یا حق.

پنجره ها باز، عطرت از کدام سو می وزد



ساعت دو و نیم بیدار شدم و شروع کردم به عکس انداختن برای کلاس صبح. امکاناتم کم و عکس ها باب میلم نشد. نشستم پای لایت روم و ادیت.
به این فکر کردم که خودم در مقابل بقیه آدم ها چقدر رو توش شده ام? چقدر خودم نیستم?
بعضی آدم ها همه جوره کنارم مانده اند. وقتی عصبی بودم، وقتی گریه می کردم. وقتی دلم سیگار می خواست یا دویدن وسط خیابان. وقتی وحشی بودم و بی رحم. این آدم ها اهل ادیت نیستند. اما خیلی ها مرا با ویرایش خودشان دوست دارند. بعد نه آنها تاب می آورند نه دل من قرار ماندن می گیرد...

ویران است


خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی

انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.

وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.

بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...

انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.

اللهم...بماند



از غربت آبان

به سرمای بهمن پرتاب شدم

چیزی درونم فرو ریخت...


پ.

(از رویای مهر

به غربت آبان کوچ کردم!

بی آن که بالی به سویت گشوده باشم!

بی آن که در هوایت پر زده باشم!


نسترن_وثوقی)