چقدر حرف نگفته دارم برای زدن با تو و چقدرتر از آن،قدم های نزده کنارت؛ اما...
,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه.
آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.
بوی آدم ها اذیتم می کند.
صدای بلندشان اذیتم می کند.
خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...
خودخواهم، مغرور و انسان گریز.
دلم می سوزد برای اطرافیانم.
می شود مرا بدزدی؟!
صبح
دکمه های مانتوام را می بندم و
به این فکر می کنم، غروب
چه کسی دکمه هایم را باز می کند.
خودم، مرده شور یا تو...
*آسو: افق
کلاس تمام شده بود.
ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.
گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.
عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد ونگاهی به صورتم انداخت.
"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."
لبخند می زنم. ادامه می دهد.
"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."
باز لبخند می زنم اما تلخ...
هی شاپرک
اونی که دورش می چرخی ماه نیست.
فوقش یه لامپ صد واته!!!
از پخشی فلان تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.
از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.
تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.
گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...
گفتم: بله، درست.
دلم می خواست بگویم ای آقا،روضه نخوان. من اشکم همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....
آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!
زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.
اما همین.
انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.
چی کار کنم؟!!
روبه رویم نشسته ای
و من
حال پیانیستی را دارم
که تمامی انگشتانش را بریده اند...
فکر کن
ماهی بودیم!
ساعتی ۳۶۰۰بار عاشقت می شدم و فراموشت می کردم!
زندگی رنگ کسالت به خود نمی گرفت...
دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست.
بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...
چیزهایی هست که نمی توان تغییر داد، که همیشه با آدمی اند. سایه شان بر دوش سنگینی می کنند. خسته می کنند، فرسوده می کنند.
مثل گذشته.
حالا یادت چون خنکای اول صبح پاییز بیاید و نوازشی دهد و برود. چه فرق می کند. نسیم می گذرد...
گاهی وقت ها هست که مشکلات، که دردها و نگرانی ها آنقدر زیاد می شوند که طاقت آدم تمام.
اما بدی ماجرا اینجاست که دیگر شکایت نمی کنیم، تلاش نمی کنیم اوضاع عوض شود. انگار برایمان مهم نیست چه پیش آید. عادت می کنیم. خیال می کنیم رندگی یعنی همین، مثل همه ی مردم. باید سوخت و ساخت.
من می گویم این آدم ها بهتر است سرشان را بگذارند زمین و بمیرند.
زندگی فراتر ازین دردهاست. ظرفیت انسان فوق العاده ست. چرا عادت کنیم به خستگی، به سختی؟
چرا عادت نکنیم به لذت، به خوش گذرانی، به لبخند-نه،به قهقهه؟
بار آخر که بلند بلند خندیدیم کی بود؟
متنم را دوباره خوانی می کنم. انگار به در گفته ام که دیوار بشنود!!
کلاس نقد عکس باشد و از مشق هایت، کشیدن یک نقاشی سورئال باشد. حالا همه ی اینها به کنار. باید یک شعر هم برایش بگویی!!
نقاشی سورئال با شعری در ضمیمه!
جونم برات بگه که
سرصبحی بدجور هوس انار کرده بودم.
میشه یه تُک پا بیای پیشم، یکم بخندی؟؟
نیمه شب، خیس باران
خواب، از من پرید.
تو از سقف می چکیدی،
روی پیشانیم می نشستی
از چشمانم سُر می خوردی
وکنار لبانم پهلو می گرفتی.
چشمانم را بستم
و تسلیمت شدم.
بارانِ بی هنگامِ من
به پیش رو...
*سعدی