مرگ از پاها جان نمی گیرد.
ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...
به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...
خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی
انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.
وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.
بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...
انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.
از غربت آبان
به سرمای بهمن پرتاب شدم
چیزی درونم فرو ریخت...
پ.
(از رویای مهر
به غربت آبان کوچ کردم!
بی آن که بالی به سویت گشوده باشم!
بی آن که در هوایت پر زده باشم!
نسترن_وثوقی)
باز شب.
باز نیستی.
سرده. حتی با پتوی جدیدی که امروز خریدم. حتی با درجه ی 70 پکیج. سرده...
مرا ببخش آقای رئیس که پنج دقیقه دیر رسیدم. در ترافیک لبخند زدن به آدم های بی چتر مانده بودم. در خیسی عکاسی های هول هولکی از قطرات. مرا ببخش رئیس که دلم پنج دقیقه بیشتر پاچه های نمدار شلوارم را می خواست...
پ.منتظر پشت در انتشارات تا کلیددار بیاید.
در میان دیوارها گم می شوم
تو اما گمان کن
در انبوه جمعیت، می خندم...
چقدر حرف نگفته دارم برای زدن با تو و چقدرتر از آن،قدم های نزده کنارت؛ اما...
,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه.
آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.
بوی آدم ها اذیتم می کند.
صدای بلندشان اذیتم می کند.
خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...
خودخواهم، مغرور و انسان گریز.
دلم می سوزد برای اطرافیانم.
می شود مرا بدزدی؟!
صبح
دکمه های مانتوام را می بندم و
به این فکر می کنم، غروب
چه کسی دکمه هایم را باز می کند.
خودم، مرده شور یا تو...
*آسو: افق
کلاس تمام شده بود.
ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.
گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.
عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد ونگاهی به صورتم انداخت.
"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."
لبخند می زنم. ادامه می دهد.
"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."
باز لبخند می زنم اما تلخ...
هی شاپرک
اونی که دورش می چرخی ماه نیست.
فوقش یه لامپ صد واته!!!
از پخشی فلان تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.
از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.
تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.
گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...
گفتم: بله، درست.
دلم می خواست بگویم ای آقا،روضه نخوان. من اشکم همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....
آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!
زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.
اما همین.
انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.
چی کار کنم؟!!