چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

لمس سرشانه هایت



چقدر حرف نگفته دارم برای زدن با تو و چقدرتر از آن،قدم های نزده کنارت؛ اما...

زبانم دوختی.
پاییز ازین کشنده تر می شود? باران ببارد و تو در خانه بمانی وقتی در انبوه آدم ها به ممنوعه ترینشان دل بسته باشی...

لطفا زنده بمان




,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه. 

دایجون مامان دعا کمیل می خونن. بعضیا گریه میکنن، بعضیا فینشونو بالا می کشن. اون یکی دایجون مامان که از شدت بیماری شدن پوست و استخوان، نشسته به خواب رفتن.
من دعا نمی خونم اما به قول تو چشمام اینطوریه، خیسه. به آرزویی که داری، فکر می کنم و به قدم هایی که باید به عقب بردارم.
مثل فیلمی که 2xمیزنن عقب. 
باید یاد بگیرم تماشا کردنو...
سخته، پیر شدم و دیرفهم.

تأیید نیست...



می گذرد...


آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.

بوی آدم ها اذیتم می کند.

صدای بلندشان اذیتم می کند.

خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...

خودخواهم، مغرور و انسان گریز.

دلم می سوزد برای اطرافیانم.

می شود مرا بدزدی؟!

*آسو



صبح

دکمه های مانتوام را می بندم و

به این فکر می کنم، غروب

چه کسی دکمه هایم را باز می کند. 

خودم، مرده شور یا تو...


*آسو: افق

بگو سیب تا ببوسمت


عکاس ناشی بود.

تو‌را در کنارم‌ تار انداخت...

محمود معالج



کلاس تمام شده بود.

ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.

گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.

عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد و‌نگاهی به صورتم انداخت.

"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."

لبخند می زنم. ادامه می دهد.

"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."

باز لبخند می زنم اما تلخ...

نسکافه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی خیال



هی شاپرک

اونی که دورش می چرخی ماه نیست.

فوقش یه لامپ صد واته!!!

این روزها همه را "چیز" صدا می زنم.


از پخشی فلان‌ تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.

از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.

تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.

گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...

گفتم: بله، درست.

دلم می خواست بگویم ای آقا،‌روضه نخوان. من اشکم  همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....

تشنه ام


آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!

زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.

اما همین.

انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.

چی کار کنم؟!!

یه وقتی فک‌ می کردم، شاید بتونم راهمو تو عکاسی پیدا کنم. فک می کردم یه روزی یه شات می زنم که هیشکی تو دنیا نزده. یه صحنه رو ثبت می کنم که همه چارشاخ بمونن! حالا هفته ای یبار دستم میخوره به ژیا-دوربینم- اونم نه قاطی مردم. نه یه جای خاص.
یه زمانی هم فک میکردم میشه نوشتنمو پرورش بدم. میشه...
قبل ترشم فکر نقاشی بودم، فکر زدن یه گالری، یه سبک جدید.
حالا اما عمرا به هیچی فک نمی کنم.
شایدم عجولم. اما نه، پیر دارم میشم و خنگ و دیگه نمیدونم اصلا استعدادی دارم یا نه...

دلتنگی که شاخ و دم ندارد!



روبه رویم نشسته ای

و من

حال پیانیستی را دارم

که تمامی انگشتانش را بریده اند...

ای ساربان، لعنت به تو...



فکر کن

ماهی بودیم!

ساعتی ۳۶۰۰بار عاشقت می شدم و فراموشت می کردم!

زندگی رنگ کسالت به خود نمی گرفت..‌.

مارگاریتا بدون نی



دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش‌. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست. 

بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...                             

بیانزدیک تا هرم نفسهات بشینه رو گونه هام





-چه خوشگلن، بیا دوتاماگ بخریم. یکی من یکی تو.
+نه، یکی بسه.
-چرا؟پول همرات نیس؟عب نداره. من‌ دارم. بیا انتخاب کنیم.

خیره شد به لبای قرمزش و‌دیگه هیچی نگفت...

زخم های تنم را یواش می بوسی؟



چیزهایی هست که نمی توان تغییر داد، که همیشه با آدمی اند. سایه شان بر دوش سنگینی می کنند. خسته می کنند، فرسوده می کنند.

مثل گذشته.

حالا یادت چون خنکای اول صبح پاییز بیاید و نوازشی دهد و برود. چه فرق می کند. نسیم می گذرد...

*دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند



گاهی وقت ها هست که مشکلات، که دردها و نگرانی ها آنقدر زیاد می شوند که طاقت آدم تمام.

اما بدی ماجرا اینجاست که دیگر شکایت نمی کنیم، تلاش نمی کنیم اوضاع عوض شود. انگار برایمان مهم نیست چه پیش آید. عادت می کنیم. خیال می کنیم رندگی یعنی همین، مثل همه ی مردم. باید سوخت و ساخت.

من می گویم این آدم ها بهتر است سرشان را بگذارند زمین و بمیرند.

زندگی فراتر ازین دردهاست. ظرفیت انسان فوق العاده ست. چرا عادت کنیم به خستگی، به سختی؟

چرا عادت نکنیم به لذت، به خوش گذرانی، به لبخند-نه،به قهقهه؟

بار آخر که بلند بلند خندیدیم کی بود؟


متنم را دوباره خوانی می کنم. انگار به در گفته ام که دیوار بشنود!!



*
ﺣﻠّﺎﺝ ﺷﺪﻡ،
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﻔﺮﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ،
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ                                                 
ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻧﺪ . .!
ﻓﺎﺿﻞ_نﻈﺮﯼ

پاییز پشت در بسته مانده است


کلاس نقد عکس باشد و از مشق هایت، کشیدن یک‌ نقاشی سورئال باشد. حالا همه ی اینها به کنار. باید یک شعر هم برایش بگویی!!

نقاشی سورئال با شعری در ضمیمه!

تو که باشی...


جونم برات بگه که

سرصبحی بدجور هوس انار کرده بودم.

میشه یه تُک پا بیای پیشم، یکم بخندی؟؟

*تا خرمنت نسوزد،احوال ما ندانی



نیمه شب، خیس باران

خواب، از من پرید.                                      

تو از سقف می چکیدی،

روی پیشانیم می نشستی

از چشمانم سُر می خوردی

و‌کنار لبانم‌ پهلو‌ می گرفتی.    

چشمانم را بستم 

و تسلیمت شدم.

بارانِ بی هنگام‌ِ من        

            به پیش رو...


*سعدی