چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

اجازه هست شما را بغل کنم؟



 وقتی از صبح با یک فاجعه رو به رو می شوی دیگر انتظاری نداری که تا شب اوضاع بر وفق مراد پیش برود.

کتاب هایی که در انبار خیس شد و از بین رفت و‌من، شاید به طرز خنده داری، دلم برای درخت هایی که قطع شدند تا از هیکلشان این کتاب ها سبز شوند، گرفت.

و بعد پنج هزار کتابی که باید به دستمان می رسید و بابت دروغگویی و بدقولی عده ای ماند برای شاید فردا. چقدر می خواستم ورود اولین‌ کتابی که در جریان تولیدش بودم به انتشارات را، شاهد باشم. و فردا من نیستم...                                    

همه چیز مرا خاکستری کرده بود و‌ تو باید زنگ می زدی تا با آن صدای لوست حال مرا بهتر کنی.

باید زنگ می زدی و‌تکه بارانم می کردی و بر سرم می کوبیدی که دیدی حرف تو و دکتر یکی بود!

که همان پولی که رفت در جیب دکتر بابت شنیدن من، باید خرج تفریح منو تو می شد.

باید زنگ می زدی و‌من از ته دل می گفتم چقدر بیشعوری که حاضرم سه برابر همان پول را بدهم و‌تو بیایی، بنشینی رو به رو، مزخرف بگویی و حال مرا خوب کنی.

دنیای غریبی است که چرندیات تو ،حال مرا خوب می کند؟!

من

منتظر

آبان

می مانم...

یه چیز بی ربط بگو بخندیم!


خودکار به دست می گیرد و شروع می کند به پرسیدن.

می پرسد و یادداشت می کند. هراز گاهی هم چنگالش را در ظرف میوه اش فرو‌می بردو از میوه های متنوع و تکه تکه شده به سمت دهانش می برد.

تمامی گفت و‌گو بیست دقیقه هم به درازا نمی کشد.

مدام لبخند می زند، ابرو بالا می اندازد و می گوید: تو خیلی خوبی! خانه که داری، شغل مناسب و در دلت راضی هستی از اوضاع. حالا اگر هر روز چند قطره اشک هم بریزی مگر چه می شود؟!

می گوید تو جنگیده ای مدت ها و طبیعی است که الان خسته باشی. از خودت توقع زیادی نداشته باش. که این اوضاع حداقل تا شش ماه طول می کشد.

شش را می کشم و می گویم: شش ماه؟!

می گوید: حداقل.

باز تاکید می کند که فاطمه، تو خیلی خوبی!

و هر دو می خندیم.

آخر هم سه نوع قرص و‌به امید دیداری برای یک ماه بعد.                        

اشک نماد مظلوم نمایی نیست!



وقتی کسی منتظرم‌نیست، ترجیح می دهم بمانم انتشارات. خورشید که غروب کند برمی گردم به سمت خانه. می توانستم امشب به عروسی بروم اما حس می کنم تحمل چهره هایی که بادیدن من تبدیل به علامت تعجب و سوال می شوند را ندارم.

خوب است شب با خورشت بادمجان مامان و چهره ی زیبای خواهریم عزیزم تمام شود...                                             

همه کس، هیچ کس



صبح باشد

در پاییزی که بوی باران نمی دهد،

در را باز کنم به سمت روزی کاری

و یک پاکت خرمالو قبل از رسیدن به مغازه ها، پشت در انتظارم را بکشد...   

خرمالوهای سبز،گس و من حریصانه گازشان بزنم و آنقدر دهانم جمع شود که تو  قطره قطره از چشمانم سَر بروی.                                                           

بی آنکه لحظه ای فکر کنم حتی نمی دانستی خرمالو‌ زمین را برایم بهشت می کند و چه باور احمقانه ای که تو سفیر شادی صبحگاهی من باشی.

اما، دلخوشم به ساختنت...


بی هوا نوازشم کن



 در این روزهای مدرن

هنوز هم قبل از تایپ

کاغذ به دست می گیریم‌ و تو را پیش نویس می کنم.

حالا اما

چطور بنویسم وقتی

کاغذهایم‌را باد برده است

و هیج درختی نمانده که قلمی نو برایم بسازد...

پای زاپاس



راه پیمایی صبح تا شب آخر هفته، ترتیب پاهایم را داده است.

 اینقدر که امروز رفت و برگشت به محل کارم به مدد تاکسی بود و الان چنان کوفته و دردناک شده اند که اگر فرشته ای پیدا می شد برای ماساژ آنها، بدون فکر به عواقبش و لرزیدن پایه های عبودیتم، می سپردمشان به دستان او و به خواب می رفتم...

مریم مقدس


بوی کُندر همه جا را پر کرده بود. به سبک خودشان آهسته جلو می رفتم، که پیدایش شد. عصبانی بود. داد می زد اینجا برای دعا کردن است ،انگار من آن وسط بندری می رقصیدم و خودم خبر نداشتم.

دلم می خواست منم فریاد بکشم که خب منم می خواهم دعا کنم.

چیزی نگفتم. سرم را پایین انداختم و از آنجا بیرون رفتم.

زیر گوش سالمم زمزمه کن: شب تمام‌می شود.


آخر هغته که منتظرش بودم.

اما چرا همیشه آنچه انتظار نداریم پیش می آید. اولین مهمانی در منزل جدیدم برگزار شد. تمام مدت انگار کسی گلویم را گرفته بود و می فشرد.

بیش از چهارصد کشته ی ایرانی در منا.

رفتم دستشویی،تنها جایی که می شد از چشم‌ مهمان ها دور بود و گریستم.

تمام مهمان ها برایم عزیز بودند و من تحمل هیچ کدامشان را نداشتم.

حالا مهمانی به سر آمده است. مامان حتی رو مبلی ها را کشیده اند. خانه را مرتب تحویل دادند و من تنها شدم.

در تاریکی خیره به برق های آسمان...

آغوشت را نمی خواهم وقتی نمی خواهی کنارم باشی، من بسنده می کنم به زانوانم. به نخی که دود می شود. به صدای باران و ...

دلم قبرستان می خواهد امشب.


به پیامبریت ایمان دارم،از غار به درآ



تمام پاییز 

با من قایم باشک بازی می کنی 

و تویی که همیشه پیروزی‌                                

لابه لای درختان انار گم می شوی

لبخند می زنی و من

مدام درختی را بغل میکنم که انارهایش شکاف خورده.

منصف باش

میان درختان لب به خنده باز نکن...

ای نَفَست شرح پریشانی من...


از آنجایی که این صفحه فقط شامل آه و ناله های من بوده است بر خود لازم می دانم اعلام دارم که،

امروز روز خوبی بود.

گرچه بسیار خسته ام و این خستگی تا فرداشب ادامه خواهد داشت به جهت انبوه کارهایی که بر من نازک نارنجی کار نکرده، واجب شده است، اما...

خوب بود. تازه انگار دارم‌ می فهمم کجا در حال کار کردن هستم. جدای کارهای مالی(که از انجامش بیزارم) سر و کله زدن با آدم ها برای تولید یک کتاب بسیار جذاب است.

تجربه ی رفتن به جاهایی که نرفته بودم مثل چاپ خانه و صحافی، شنیدن صداهایی که نشنیده بودم و حس کردن بوهای جدید برای منی که بسی فضولم، هیجان انگیز است.

بماند که هنوز چشم هایم مدام سوژه ی عکاسی پیدا می کند و حسرت عمیقی گوشه ی دلم جا خوش کرده است.

داخل صحافی بیشتر از اینکه حواسم به صدای رییس و اقای صحاف باشد، چشمانم کادر بندی می کرد و چیلیک...

آی آخر هفته، بیا بغلم کن...


پ.تصویر،زیر زمین،در یک صحافی قدیمی.

*جناب شعرهای من،حواست هست دلتنگم؟!


از وقتی حرف های مردم برایم چندان اهمیتی ندارند، راه رفتن در خیابان ها برایم دوست داشتنی تر شده. اوایل مامان می گفت این ریختی که میری و میای آبروی ما رو می بری، چادر سر نکردن در این محله یک جورهایی شکستن تابو ست. و من شکستمش. گوش کردم، اصلا صدای بلندی نداشت چه برسد به گوشخراش!

مردم عادت دارند پشت سر آدم هایی که شبیه آنها نیستند حرف بزنند‌. چه اهمیتی دارد. به قول شاملوجان، آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند.

حالا من راحت قدم می زنم.بدون آنکه لب هایم را بپوشانم یا سرم را به زیر بیندازم.

پاییز است و‌ من لااقل از دیدن ابرهای پاره پاره که، می توانم کیفور شوم و هی زیر لب زمزمه کنم ” ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم“.


خیلی خسته ام، و‌منتظر پایان این هفته.


*ندانم

O2


بی خوابی و این نفرت که از قلبم تا چشم هایم دویده است.

تا مشت هایم که بکوبم به سینه ی نمی دانم چند نفر.

تصور اینکه چطور آدم ها در مقدس ترین جای دنیا به دست هم نوعانشون کشته شدند، چند روز و شبی است که رهایم نمی کند. چنگ می زند به دلم. غم روی غم. درد کنار درد. 

گازی که شنیده ام رها کرده اند و مردم در اثر استشمام بی حال و افتاده اند...

آخ خدا خدا...

این بشری است که خلق کردی.

Lost Control


رازی را پنهان نمی کنم

قلبم را پیش روی همه گشاده ام.

بی پروا اعلام کرده ام که

دوستت دارم.

حالا نشسته ام

تا پیدا شوی

تا فریاد بزنی دستان من تنها به روی سینه تو 

بخواب می روند.


آغوشی باش و

 به اندازه ی تمام نداشته هایم

مرا گرم کن.                                                 

خورشید طلوع نمی کند

 در بی خوابی دیشب مدام‌ به زنانی فکر می کردم‌که تا چند روز دیگر بی همسر به شهرشان‌ باز می گردند.

به سیل استقبال کنندگان در فرودگاه...

به گریه های مدام...

به زجه ها...

به... 

به طواف آخر، که مانده است...

به حرف هایی که بین خدا و داغداران زده می شود.

صبر

صبر یا ایها العزیز.

نگاهم کن، گرم می شوم



رییس جمهور پای پله های هواپیما،به سمت فرنگ، دو بار گفت دستور داده ام به وزیر خارجه،دستور داده ام به فلانی...

جریان رسیدگی به فاجعه ی منا بود.

حالت تهوع بهم دست داد. فقط یک اسم ”رییس جمهور“،باعث می شود اینقدر تحقیر آمیز نسبت به بقیه صحبت کند.

من یک‌ کارمند عادیه عادی. رییس، امروز چند بار صدایم‌کرد و‌چیزهایی خواست. هر بار، اینطور حرفش را شروع می کرد:

خانم س... یک زحمتی برای شما دارم....



تفاوت در استفاده از کلمات است. خیلی ساده،خیلی ساده.

جانم بستان


یک سری حرف ها هستند که گفتنشان مثل سرکشیدن جام زهر است. نگفتنشان هم مثل تیغی که در حنجره فرو برود...

روح زخمی ام را ببوس



مرگ

قدم به قدم

سایه به سایه می آید.

من چه دلتنگم امروز

برای مردمی که نمی شناختم

و از بس زندگی کرده بودند

نفس کم ‌آوردند.


مرا در آغوش بگیر، قبل از مرگ...

ارتفاع از من می ترسد


سبر، صبر و یا ثبر؟؟؟

گاهی وقت ها

 نوشتنش                             

خواندنش

و تصورش هم سخت و طافت فرساست....

باز آخر هفته، باز نیستی



دور هم‌نشسته اند. اسمشان این است که اهل فرهنگ اند.

نشسته اند به تمسخر مردمی که امروز جمع شدند و دعای عرفه خواندند. رییسشان که باید باشعورتر از بقیه باشد، می گوید :”توی سر سگ هم بزنی، تو این گرما نمیاد زیر آفتاب. اما این مردم میان. خب بشین تو خونه، کله ت آفتاب نخوره.“

بلند می شوم سرم را با کتاب ها گرم کنم.

صدای خنده شان آزارم می دهد.

دلم برایت بیشتر تنگ می شود...



حدود ده سال پیش شاید، عادت داشتم از حمام که بیرون می آیم، همانطور حوله پیچ ولو شوم روی تخت. در حالیتی خلسه وار و یخ کرده به خواب روم.

امشب ناخواسته همان تجربه ها تکرار شد. با صدای تلفن از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شوم در چه حالی هستم.

کاش موهای خیسم ...

کاش صورت یخ کرده ام...

هیچی.