روبه رویم نشسته ای
و من
حال پیانیستی را دارم
که تمامی انگشتانش را بریده اند...
فکر کن
ماهی بودیم!
ساعتی ۳۶۰۰بار عاشقت می شدم و فراموشت می کردم!
زندگی رنگ کسالت به خود نمی گرفت...
دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست.
بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...
چیزهایی هست که نمی توان تغییر داد، که همیشه با آدمی اند. سایه شان بر دوش سنگینی می کنند. خسته می کنند، فرسوده می کنند.
مثل گذشته.
حالا یادت چون خنکای اول صبح پاییز بیاید و نوازشی دهد و برود. چه فرق می کند. نسیم می گذرد...
گاهی وقت ها هست که مشکلات، که دردها و نگرانی ها آنقدر زیاد می شوند که طاقت آدم تمام.
اما بدی ماجرا اینجاست که دیگر شکایت نمی کنیم، تلاش نمی کنیم اوضاع عوض شود. انگار برایمان مهم نیست چه پیش آید. عادت می کنیم. خیال می کنیم رندگی یعنی همین، مثل همه ی مردم. باید سوخت و ساخت.
من می گویم این آدم ها بهتر است سرشان را بگذارند زمین و بمیرند.
زندگی فراتر ازین دردهاست. ظرفیت انسان فوق العاده ست. چرا عادت کنیم به خستگی، به سختی؟
چرا عادت نکنیم به لذت، به خوش گذرانی، به لبخند-نه،به قهقهه؟
بار آخر که بلند بلند خندیدیم کی بود؟
متنم را دوباره خوانی می کنم. انگار به در گفته ام که دیوار بشنود!!
کلاس نقد عکس باشد و از مشق هایت، کشیدن یک نقاشی سورئال باشد. حالا همه ی اینها به کنار. باید یک شعر هم برایش بگویی!!
نقاشی سورئال با شعری در ضمیمه!
جونم برات بگه که
سرصبحی بدجور هوس انار کرده بودم.
میشه یه تُک پا بیای پیشم، یکم بخندی؟؟
نیمه شب، خیس باران
خواب، از من پرید.
تو از سقف می چکیدی،
روی پیشانیم می نشستی
از چشمانم سُر می خوردی
وکنار لبانم پهلو می گرفتی.
چشمانم را بستم
و تسلیمت شدم.
بارانِ بی هنگامِ من
به پیش رو...
*سعدی
وقتی از صبح با یک فاجعه رو به رو می شوی دیگر انتظاری نداری که تا شب اوضاع بر وفق مراد پیش برود.
کتاب هایی که در انبار خیس شد و از بین رفت ومن، شاید به طرز خنده داری، دلم برای درخت هایی که قطع شدند تا از هیکلشان این کتاب ها سبز شوند، گرفت.
و بعد پنج هزار کتابی که باید به دستمان می رسید و بابت دروغگویی و بدقولی عده ای ماند برای شاید فردا. چقدر می خواستم ورود اولین کتابی که در جریان تولیدش بودم به انتشارات را، شاهد باشم. و فردا من نیستم...
همه چیز مرا خاکستری کرده بود و تو باید زنگ می زدی تا با آن صدای لوست حال مرا بهتر کنی.
باید زنگ می زدی وتکه بارانم می کردی و بر سرم می کوبیدی که دیدی حرف تو و دکتر یکی بود!
که همان پولی که رفت در جیب دکتر بابت شنیدن من، باید خرج تفریح منو تو می شد.
باید زنگ می زدی ومن از ته دل می گفتم چقدر بیشعوری که حاضرم سه برابر همان پول را بدهم وتو بیایی، بنشینی رو به رو، مزخرف بگویی و حال مرا خوب کنی.
دنیای غریبی است که چرندیات تو ،حال مرا خوب می کند؟!
من
منتظر
آبان
می مانم...
خودکار به دست می گیرد و شروع می کند به پرسیدن.
می پرسد و یادداشت می کند. هراز گاهی هم چنگالش را در ظرف میوه اش فرومی بردو از میوه های متنوع و تکه تکه شده به سمت دهانش می برد.
تمامی گفت وگو بیست دقیقه هم به درازا نمی کشد.
مدام لبخند می زند، ابرو بالا می اندازد و می گوید: تو خیلی خوبی! خانه که داری، شغل مناسب و در دلت راضی هستی از اوضاع. حالا اگر هر روز چند قطره اشک هم بریزی مگر چه می شود؟!
می گوید تو جنگیده ای مدت ها و طبیعی است که الان خسته باشی. از خودت توقع زیادی نداشته باش. که این اوضاع حداقل تا شش ماه طول می کشد.
شش را می کشم و می گویم: شش ماه؟!
می گوید: حداقل.
باز تاکید می کند که فاطمه، تو خیلی خوبی!
و هر دو می خندیم.
آخر هم سه نوع قرص وبه امید دیداری برای یک ماه بعد.
وقتی کسی منتظرمنیست، ترجیح می دهم بمانم انتشارات. خورشید که غروب کند برمی گردم به سمت خانه. می توانستم امشب به عروسی بروم اما حس می کنم تحمل چهره هایی که بادیدن من تبدیل به علامت تعجب و سوال می شوند را ندارم.
خوب است شب با خورشت بادمجان مامان و چهره ی زیبای خواهریم عزیزم تمام شود...
صبح باشد
در پاییزی که بوی باران نمی دهد،
در را باز کنم به سمت روزی کاری
و یک پاکت خرمالو قبل از رسیدن به مغازه ها، پشت در انتظارم را بکشد...
خرمالوهای سبز،گس و من حریصانه گازشان بزنم و آنقدر دهانم جمع شود که تو قطره قطره از چشمانم سَر بروی.
بی آنکه لحظه ای فکر کنم حتی نمی دانستی خرمالو زمین را برایم بهشت می کند و چه باور احمقانه ای که تو سفیر شادی صبحگاهی من باشی.
اما، دلخوشم به ساختنت...
در این روزهای مدرن
هنوز هم قبل از تایپ
کاغذ به دست می گیریم و تو را پیش نویس می کنم.
حالا اما
چطور بنویسم وقتی
کاغذهایمرا باد برده است
و هیج درختی نمانده که قلمی نو برایم بسازد...
راه پیمایی صبح تا شب آخر هفته، ترتیب پاهایم را داده است.
اینقدر که امروز رفت و برگشت به محل کارم به مدد تاکسی بود و الان چنان کوفته و دردناک شده اند که اگر فرشته ای پیدا می شد برای ماساژ آنها، بدون فکر به عواقبش و لرزیدن پایه های عبودیتم، می سپردمشان به دستان او و به خواب می رفتم...
بوی کُندر همه جا را پر کرده بود. به سبک خودشان آهسته جلو می رفتم، که پیدایش شد. عصبانی بود. داد می زد اینجا برای دعا کردن است ،انگار من آن وسط بندری می رقصیدم و خودم خبر نداشتم.
دلم می خواست منم فریاد بکشم که خب منم می خواهم دعا کنم.
چیزی نگفتم. سرم را پایین انداختم و از آنجا بیرون رفتم.
آخر هغته که منتظرش بودم.
اما چرا همیشه آنچه انتظار نداریم پیش می آید. اولین مهمانی در منزل جدیدم برگزار شد. تمام مدت انگار کسی گلویم را گرفته بود و می فشرد.
بیش از چهارصد کشته ی ایرانی در منا.
رفتم دستشویی،تنها جایی که می شد از چشم مهمان ها دور بود و گریستم.
تمام مهمان ها برایم عزیز بودند و من تحمل هیچ کدامشان را نداشتم.
حالا مهمانی به سر آمده است. مامان حتی رو مبلی ها را کشیده اند. خانه را مرتب تحویل دادند و من تنها شدم.
در تاریکی خیره به برق های آسمان...
آغوشت را نمی خواهم وقتی نمی خواهی کنارم باشی، من بسنده می کنم به زانوانم. به نخی که دود می شود. به صدای باران و ...
دلم قبرستان می خواهد امشب.
تمام پاییز
با من قایم باشک بازی می کنی
و تویی که همیشه پیروزی
لابه لای درختان انار گم می شوی
لبخند می زنی و من
مدام درختی را بغل میکنم که انارهایش شکاف خورده.
منصف باش
میان درختان لب به خنده باز نکن...
از آنجایی که این صفحه فقط شامل آه و ناله های من بوده است بر خود لازم می دانم اعلام دارم که،
امروز روز خوبی بود.
گرچه بسیار خسته ام و این خستگی تا فرداشب ادامه خواهد داشت به جهت انبوه کارهایی که بر من نازک نارنجی کار نکرده، واجب شده است، اما...
خوب بود. تازه انگار دارم می فهمم کجا در حال کار کردن هستم. جدای کارهای مالی(که از انجامش بیزارم) سر و کله زدن با آدم ها برای تولید یک کتاب بسیار جذاب است.
تجربه ی رفتن به جاهایی که نرفته بودم مثل چاپ خانه و صحافی، شنیدن صداهایی که نشنیده بودم و حس کردن بوهای جدید برای منی که بسی فضولم، هیجان انگیز است.
بماند که هنوز چشم هایم مدام سوژه ی عکاسی پیدا می کند و حسرت عمیقی گوشه ی دلم جا خوش کرده است.
داخل صحافی بیشتر از اینکه حواسم به صدای رییس و اقای صحاف باشد، چشمانم کادر بندی می کرد و چیلیک...
آی آخر هفته، بیا بغلم کن...
پ.تصویر،زیر زمین،در یک صحافی قدیمی.
از وقتی حرف های مردم برایم چندان اهمیتی ندارند، راه رفتن در خیابان ها برایم دوست داشتنی تر شده. اوایل مامان می گفت این ریختی که میری و میای آبروی ما رو می بری، چادر سر نکردن در این محله یک جورهایی شکستن تابو ست. و من شکستمش. گوش کردم، اصلا صدای بلندی نداشت چه برسد به گوشخراش!
مردم عادت دارند پشت سر آدم هایی که شبیه آنها نیستند حرف بزنند. چه اهمیتی دارد. به قول شاملوجان، آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند.
حالا من راحت قدم می زنم.بدون آنکه لب هایم را بپوشانم یا سرم را به زیر بیندازم.
پاییز است و من لااقل از دیدن ابرهای پاره پاره که، می توانم کیفور شوم و هی زیر لب زمزمه کنم ” ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم“.
خیلی خسته ام، ومنتظر پایان این هفته.
*ندانم