بی خوابی و این نفرت که از قلبم تا چشم هایم دویده است.
تا مشت هایم که بکوبم به سینه ی نمی دانم چند نفر.
تصور اینکه چطور آدم ها در مقدس ترین جای دنیا به دست هم نوعانشون کشته شدند، چند روز و شبی است که رهایم نمی کند. چنگ می زند به دلم. غم روی غم. درد کنار درد.
گازی که شنیده ام رها کرده اند و مردم در اثر استشمام بی حال و افتاده اند...
آخ خدا خدا...
این بشری است که خلق کردی.
در بی خوابی دیشب مدام به زنانی فکر می کردمکه تا چند روز دیگر بی همسر به شهرشان باز می گردند.
به سیل استقبال کنندگان در فرودگاه...
به گریه های مدام...
به زجه ها...
به...
به طواف آخر، که مانده است...
به حرف هایی که بین خدا و داغداران زده می شود.
صبر
صبر یا ایها العزیز.
رییس جمهور پای پله های هواپیما،به سمت فرنگ، دو بار گفت دستور داده ام به وزیر خارجه،دستور داده ام به فلانی...
جریان رسیدگی به فاجعه ی منا بود.
حالت تهوع بهم دست داد. فقط یک اسم ”رییس جمهور“،باعث می شود اینقدر تحقیر آمیز نسبت به بقیه صحبت کند.
من یک کارمند عادیه عادی. رییس، امروز چند بار صدایمکرد وچیزهایی خواست. هر بار، اینطور حرفش را شروع می کرد:
خانم س... یک زحمتی برای شما دارم....
تفاوت در استفاده از کلمات است. خیلی ساده،خیلی ساده.
یک سری حرف ها هستند که گفتنشان مثل سرکشیدن جام زهر است. نگفتنشان هم مثل تیغی که در حنجره فرو برود...
مرگ
قدم به قدم
سایه به سایه می آید.
من چه دلتنگم امروز
برای مردمی که نمی شناختم
و از بس زندگی کرده بودند
نفس کم آوردند.
مرا در آغوش بگیر، قبل از مرگ...
دور همنشسته اند. اسمشان این است که اهل فرهنگ اند.
نشسته اند به تمسخر مردمی که امروز جمع شدند و دعای عرفه خواندند. رییسشان که باید باشعورتر از بقیه باشد، می گوید :”توی سر سگ هم بزنی، تو این گرما نمیاد زیر آفتاب. اما این مردم میان. خب بشین تو خونه، کله ت آفتاب نخوره.“
بلند می شوم سرم را با کتاب ها گرم کنم.
صدای خنده شان آزارم می دهد.
دلم برایت بیشتر تنگ می شود...
حدود ده سال پیش شاید، عادت داشتم از حمام که بیرون می آیم، همانطور حوله پیچ ولو شوم روی تخت. در حالیتی خلسه وار و یخ کرده به خواب روم.
امشب ناخواسته همان تجربه ها تکرار شد. با صدای تلفن از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شوم در چه حالی هستم.
کاش موهای خیسم ...
کاش صورت یخ کرده ام...
هیچی.
بعضی روزها حس می کنم کوله ام خیلی سنگین شده است.
مثل امروز که داشتم سلانه سلانه به سمت خانه می رفتم. خانمی که در دو قدمی من بود، کم کم اینقدر دور شد که چشمانم دیگر نمی دیدش.
انگار یک نفر نشسته بود توی کوله پشتی ام!!
خسته ام.
دلم می خواهد بروم سینما و درتاریکی آنجا دو ساعت بخوابم!
تابستان تمام شد...
*.چکامه کریمی
""چند وقت پیش دوستی برایم از معامله با خدا سخن گفت. که با خدا معامله کرده است و دلش را گوشه ای ساکت.
آن موقع چندان حرفهایش مفهوم نبود برایم.اصلا از این لفظ معامله آن هم با خدا ...دوست نداشتم.به دلم نمی نشست.مگر آدم با خدا معامله می کند؟مگر طلبی از خدا داریم که ای خدا ما فلان کار را می کنیم تو هم بیا این کار را برایمان بکن، تو هم هوایمان را داشته باش..
تا امشب که عجیب این معامله را فهمیدم.
یک پیر نورانی می گفت اینقدر ننالید که خدا دعایمان را مستجاب نمی کند.کاری که او خواسته انجام داده اید؟با او رفیق بوده اید؟
خدای من
می نویسم اینجا که یادم نرود،من یادم نرود قراری که با تو می گذارم.
دستم به هیچ کجا بند نیست جز در درگاه تو.هیچ کس حالم را نمی فهمد جز وجود نازنین تو.
بیا به خواسته ی من گوش کن.بیا معامله کنیم.
و چقدر سخت است.چه دردی دارد این شرط و شروط..
درد می کشم،اما دیگر شکایتی نمی کنم و منتظر می مانم...""
نگاه اول
وارد قطار می شوم. مسیر کوتاهی را که در پی دارم می ایستم. رو به روی خانمی چادری.
تمام مدت به من خیره شده است. عصبی ام می کند. به روسریم ور می روم. خانم خیلی جدی است، فکر می کنم چه ایرادی در ظاهرم است که قبل از ترک خانه نفهمیده ام.
قطار در ایستگاه من می ایستد. خانم چادری بلند می شود و همان طور که به سمت در می رویم می ایستد کنارم و با لبخند می گوید: خانم ببخشید، مانتوتون رو از کجا خریدین. دیدم قشنگه و بلند. برای دختر داشجوام می خوام. چند خریدید...
خنده ام می گیرد!!
نگاه دوم
... ایستاده است وسط آشپزخانه، بدون هیچ حرکتی.می روم جلویش می ایستم و می پرسم که، آقا ... آشغال های کاغذی را جمع می کنی یا قاطی زباله های دیگر دور می ریزی؟
همان طور خیره نگاهم می کند، مستقیم توی چشم هایم. تکان نمی خورد.
نمی دانم چرا کمی می ترسم، انگار مشکل جسمی یا روحی اش را فراموش کرده ام. از آشپزخانه می زنم بیرون...
نگاه سوم
...
در فقدان آن نگاه.
کاش...
یاد ایمیل اولیه ام در یاهو افتادم. بازش کردم و با 2810 نامه ی نخوانده رو به رو شدم.
نخواندم و بستمش.
نامه ای که بوی تو را ندهد...
پ.
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمی خوانی
مولانای جان
الا بذکر الیار...
بی خوابی و اندوه
غم، درد و پریشانی
سلسله ی افکار
الا بذکرالیار...
تمام هفته صبر می کنم تا بشود پنج شنبه.
تا بزنم بیرون. از خودم در بروم.
بعد یک تصادف مسخره وتمام برنامه ای که داشتم می شود همان توهم همیشگی.
انگار تمامخستگی شش روز گذشته در تنم می ماند. جا خوش می کند کنار باقی خستگی ها، دلتنگی ها، استرس ها...
می خزم به کنج خانه . تلویزیون را روشن می کنم و خیره می شوم به دیوار.
امشب شام غریبان پدر یک دوست عزیزه.
حتی نمی تونستم باهاش تماس بگیرم، نمی دونستم چی باید بهش بگم.
خودش تماس گرفت، می گفت مرگ قطعی ترین قسمت زندگیه.
تلفنو که قطع کرد. نشستم گوشه ی آشپزخونه و برای آدمی که امشب پدر نداره، گریستم.
فاطمه امروز به قبل از نهار و بعد از نهار تقسیم شد.
صبح حال خوشی نداشتم،اصلا ناخوش بگو.
تا وقت نهار که زنگ زد. که صدای لوسش مثل مورفین تزریق شد به روحم. نگفتم سر غذا هستم، می ترسیدم بهانه شود و زود قطع کند.
و عصر که از در انتشارات بیرون زدم، در آن کوچه ی بن بست دوست داشتنی، دختری از ترک موتور پیاده شد. پسر در آغوشش گرفت و بوسیدش. حال خوشم تکمیل شد. زیباترین صحنه ای که امروز دیدم. و اگر پسر می دانست دل بنده ای را اینقدر زیر و رو کرده است، بوسه هایش را به توان دو بلکم سه می رساند. چه بهانه ای بهتر ازین!
آنقدرها فازم عوض شد که برخلاف هر روز، نخواستم علیرضا آذر گوش بدهم.
قطعه ای از فرمان فتحعلیان را گذاشتم و سه بار شنیدمش.
چقدر امروز آدم های خیابان دوست داشتنی بودند.
زمزمه می کردم ” ای عشق بخون با من، تو خلوت این شبهام...“