چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۷۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

50


زمانی می رسد که دیگر چیزی برای انتظار وجود ندارد و دیگر کسی نیست که منتظرت باشد، که منتظرش باشی.

و چه اندازه سخت است چنین روزهایی.


انقلاب


از پنج شنبه بیزارم.

دلتنگ ترین روز هفته...


از من دریغ نکن،حتی نقطه ها را



دارم یاد می گیرم در تعامل با آدم ها به دانسته هایم اکتفا نکنم. انسان موجود پیچیده و غیرقابل پیش بینی است.
جای دور نرویم، همین مادر از جان عزیزترم این روزها مرتب در ذهن من علامت تعجب و سوال ترسیم می کند.
همین مامانی که مرتب از رنگ موهای من شاکی بود، دیشب در کمال ناباوری گفت که چقدر این رنگ به صورت من می آید و اصلا چرا می خواهی مشکی اش کنی?!
نگفتم که از بس شما شکایت کردی. ریشه موها را نشانش دادم و گفتم خب موهای من تیره است و ...
مادرها کلا موجودات نگرانی هستند. وقتی یک نفر از من تقاضای ازدواج کرد، مامان سرزنشم کرد که نباید می گفتی مطلقه هستی و برسر حرفش محکم ایستاد که هیچ مردی با نزدیک شدن به من نیت خیر ندارد.
نفر دوم که درخواستش را با من مطرح کرد، مامان تغییر رویه داد و باز محکومم کرد که چرا نگفتی جدا شدی??اصلا چرا گفتی مجردی?!!
یاد گرفته ام در مقابل او فقط سکوت کنم. حق را به او بدهم و توانم را بگذارم برای جنگیدن با بقیه آدم ها. 
آدم های عجیب، دنیای وحشی...

پ.رئیس چاپخانه می پرسید رأی می دهم? پرسیدم شما چطور? گفت بله خانوم،به انگلیسی ها :)

ساعت برنارد



گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.

می خواهد ببیند آن اطراف کسی جوابی برای چه چهه زدن دارد یا اینکه جز دیوارها که هر روز نزدیک تر می شوند، همدمی نیست.

پ.خواب گریزپاست
و چشمانم
در انتظار بیعت.

همنشینی رنگ ها


*سلام،چطوری?

/بد.
*کجایی?
/انقلاب، هستم تا دو ساعت دیگه.
*تا دو ساعت دیگه اونجام.

پ.و نعمت دوست خوب.

یک مشت گل یخ


گاهی وقت ها هم هیچ نباید گفت.
تنها خیره شوی و تمام دلتنگی ات را در همان نگاه، غرق کنی.

خفه شو دل جان.



یک روز صبح باید همت عالی را متعالی سازم و به سمت بهترین کله پاچه ای که در این شهر است بروم.
باید بروم به سوی تجربه نکردنی های نفرت انگیز زندگی ام.
دنیا باید جای قشنگی شود برایم...

خیابان ارامنه، متری شش و نیم





شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.

در ساعت استراحت هستیم. سرم را می گذارم روی میز و چشمانم را می بندم. صدای شستن ظرف های ناهار از آشپزخانه می آید.
صوت آب شیرین است، خواه رودخانه باشد خواه شیر دستشویی.
"ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم." همکار می پرسد چرا از ضمیر جمع استفاده شده است و چرا خیلی جاها خدا به صورت سوم شخص در قرآن یاد می شود?
سرم را بلند می کنم و باهم در این مورد حرف می زنیم.
یادم بماند که نزدیک من است، نزدیک تر از رگ گردن.
چشمانم را می بندم.

ماه پیشونی هم نشدیم!




دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:

چرا چند وقته نمی خندی?
لبخند می زنم و از او می شنوم:
همیشه بخند.
پ.به این  فکر می کنم چقدر سخت است آدمی از درون یخ زده، خنده های گرمی از خود به جای بگذارد.

دریا باید موّاج باشد


یک زمانی فکر می کردم "مال کسی بودن" حسی دارد شبیه بردگی.

الان فکر می کنم "مال کسی نبودن" یعنی یک جور بی هویتی.

می دانم هر دوبار اشتباه کرده ام اما...


پ.هنوز به تنها بودن ایمان نیاورده ام...

سرکوب


می شود جمعه باشد و آنقدر خوابید که خورشید خانه را کاملا روشن کند و باز بیدار نشوی تا مامان با زنگ تلفن از جا بپراند تو را.
می شود برای خودت صبحانه درست کنی و با سینی برگردی به رختخواب بنشینی به خوردن و دیدن Revolutionary Road.
تمام که شد ببینی به به چه نوری دارد پنجره های امروز. کاکتوس ها را ردیف کنی زیر تابش خورشید و بنشینی به تماشای زیبایی.
کمی جمع و جور کنی، تختت را مرتب کنی و فکر کنی چقدر رنگ ها دلشان برای تو تنگ شده. بگردی تخته و قلم موها را پیدا کنی، نفسی عمیق بکشی و بنشینی به کشیدن خطوط، به ریختن رنگ ها روی فابریانو...
می شود زندگی کرد. می شود با خیلی چیزها دلخوش بود.
حتی می شود در حال درد کشیدن پهلو زیر لحاف، این جملات را سرهم کرد.

پ.روز فلانم، ساعت بهمان...
 چه اهمیتی دارد وقتی هنوز آجرهای سه سانتی در این شهر زنده هستند.

wifi



تشنگی کلافه ام کرده بود. به اولین کافه که رسیدم داخل شدم. نشستم و سفارش لیموناد دادم. تاکید کردم نعنا داشته باشد.

مشغول خواندن پیغام های تلنبار شده ی کانال های تلگرام بودم که پسری فال به دست بالای سرم ظاهر شد. گفتم نمی خواهم. از میزم که گذشت با خود گفتم چرا تنهاییم را با او، یک کیک و شیر قسمت نکنم?
دقایقی بعد او و دوستش مهمان یک نفر دیگر شدند. چای و کیک.
اما آن یک نفر ترجیح داد کنار پنجره تنها بنشیند.

سه 1 پی در پی،شماره موبایل آدم های مهم.


از عدد پانزده خوشم نمی آید. از روز پانزده، همچنین...

متصدی بانک، فک بالایش جلو بود




زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!

پیاز سرخ کردم. چشمانم می سوخت. اهمیتی ندادم. غذا را هم می زدم و ظرف ها را هم می شستم.
هال کمی آشوب داشت. دستی کشیدم به سر و رویش. آرام شد. گلدان ها را نگاهی انداختم، همین برای امروزشان کافی است.
لباس که پوشیدم نشستم به عکس دیدن. یک عکسی بود از دیواری بلند و آبی که یک ماهی قرمز از آن بیرون زده بود. روی نیمکتی پایین دیوار، پیرمردی نشسته بود. دوستش دارم این دیوار را. باید پیدایش کنم...

پ.روز سیزده، یعنی زمانی عاقل می شوم??

مچالگی زیر لحاف



اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی. 

زمان لعنتی می رود و تو با انبوهی از خستگی ها، خسته تر باقی می مانی.
به همه چیزی مشکوک می شوی. 
به عشق، به اعتماد، به اینکه دنیا جای خوبی ست برای با تو بودن...

پ. بی آنکه بوسه ای بر گونه ام بنشیند، صورتی تر از قبل شده است.
سرما خوب سیلی می زند و من خوب تر درد می کشم در روز یازدهم.

امان از خیار ماست



به جان تو نباشه،به جان خودم، دارم دلمو گم می کنم...


پ.روز هشتم، آسمان تهران، غروب زیبایی داشت.

گلاب،آب،شکر



حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.

دستم را به دیوار گرفتم. ایستادم. می گفتی آفتاب نرم می تابید و من چقدر این تعبیر را دوست داشتم. زمزمه کردم، هشتی ها، پستوها...
پاهایم را می کشیدم و آسفالت خیابان زیر آن ها فریاد می کشید.
پستو دقیقا چه شکلی است و زندگی در خانه ای که پنجره هایش شیشه های رنگی دارند حتما عمر آدم را طولانی می کند.
وانتی داد می کشید هویج شیرین، پرتقال آبگیری کیلویی نمی دانم چند تومان. که بیایید و بخورید، بعد بخرید.
چه طولانی است راه رسیدن.
چقدر نیستی.

پ. شب پنجم باران می بارد.

صداها می مانند



جاری نبود.

 ایستاده بود و تنها انعکاس زیبایی درختان و آسمان او را دیدنی می کرد...
ایستاده ام و هیچ چیزی از من منعکس نمی شود.
نه تابش خورشید، نه گذر نسیم.

پ.لبخندم را به من برگردان در روزی که شنبه است، روز پنجم.

چای کوهی


مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.

باید یاد بگیری به سلامی بسنده کنی از روی ادب.
زن که باشی، مجبور که باشی گارد بگیری، تنها می شوی.
تنهاتر از قبل...

مثلا کامیونی باشد با راننده ای مست


برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!

آه بلندی کشیدم. راننده ها پیاده شدند و به جان هم افتادند. به خودم زمان ندادم و از تاکسی پیاده شدم و عرض خیابان را طی کردم.
روبروی یک گل فروشی ایستادم. گل ها را نمی دیدم فقط به خودم زمان داده بودم تا درد  برود پی کارش، گرچه لابد کارش همان بوده است! حس سنگینی نگاه یک غریبه وادارم کرد حرکت کنم. دنبالم آمد و مرتب می گفت که بایستم و سوالی دارد. تجربه می گفت حتی نگاهش نکنم. تا دفتر بدو رفتم.
وقتی رسیدم کمی نشستم و بعد از خنک شدن بدن بود که فی الواقع درد خودش را به رخم کشید.
از آن زمان ها بود که سن فراموش می شود و کودک درون دلش گریه می خواهد و دستی که درد را برایش تسکین دهد.
به مامان فکر کردم که کمی از من دلگیر است. حتی اگر هم نبود اهل نازکشیدن نیست!!
درد زیاد شد و رنگ از چهره رفت.
همکاری دارم هر دو از نظر روحی حس می کنیم شبیه هستیم اما فاصله را حفظ می کنیم. آمد بزور به کمرم پیروکسیکام زد، عین مادری دلسوز.
اما درد...