زمانی می رسد که دیگر چیزی برای انتظار وجود ندارد و دیگر کسی نیست که منتظرت باشد، که منتظرش باشی.
گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.
*سلام،چطوری?
شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.
دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:
یک زمانی فکر می کردم "مال کسی بودن" حسی دارد شبیه بردگی.
الان فکر می کنم "مال کسی نبودن" یعنی یک جور بی هویتی.
می دانم هر دوبار اشتباه کرده ام اما...
پ.هنوز به تنها بودن ایمان نیاورده ام...
تشنگی کلافه ام کرده بود. به اولین کافه که رسیدم داخل شدم. نشستم و سفارش لیموناد دادم. تاکید کردم نعنا داشته باشد.
از عدد پانزده خوشم نمی آید. از روز پانزده، همچنین...
زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!
اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی.
حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.
مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.
برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!