آمدیم بگوییم رنگ سال دو هزار و هجده بنفش است و لاغیر!
چراغ اتاق را خاموش کردم و من تبدیل شدم به انسان نابینایى که مى خواست اندک پلویى را از بشقاب کنار پایش بخورد.
قاشق را کنار گذاشتم. با دست مى خوردم و انگار عطر برنج بیشتر مى شد.
در این کوربازى یک نفره جدیدم هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم.
چراغ را روشن کردم. تنها دو برنج بیرون از ظرف ریخته بودند...
با "او" شرط بسته بودم و برنده شدم.
برایم یک مانتو خرید.
با "او" بار دیگر شرط بستم و این بار من باید تاوان مى دادم به قدر هفت هزار تومان، به من بخشید.
این بازى را دوست دارم چون بسیار عادلانه است!
پ١. بعد از مدت ها امروز کار کردم و حقوقم به محض اتمام کار به دستم رسید. خوشحالم،به لطف "او".
پ٢. وقتى با سردردى هولناک شات هاى پى در پى مى زدم یاد سالى افتادم که با سرگیجه اى غمگین، به تولیدى لباس کوچکى رفته بودم تا گزارشى مستند براى سایت مهرخانه تهیه کنم.
چه زود ماه ها و سال ها مى گذرند.
کدام فصل بود؟!
طوطک هشت ماهه بود که خریدمش. طوطى برزیلى بانمکى که خیلى پر سروصدا بود.
آن روزها مشغول کار و درگیر زندگى بودم و کلاً حس و حال رسیدگى به آن زبان بسته را نداشتم تا اینکه مریض شد. شروع کرد به کندن پرهایش، دیگر آواز هم نمى خواند. پسر کوچولو رضایت داد براى بهبود پرنده، آن را به بابا بسپاریم.
قریب به دو سال گذشت.پرهاى طوطک دیگر به زیبایى قبل برنگشت اما به لطف بابا صاحب ماده اى زیبا شد و حالا چند روزى است که روى سه تخم مى نشیند و اجازه نمى دهد کسى انگشتش را نزدیک او ببرد.
من قانون قفس آنها را دوست دارم. طوطیاى ماده بعد از تخم گذارى زحمت نشستن بر روى آنها را به خود نداد!!!
استرس داشتن براى چیزى که از کنترل انسان خارج است، نتیجه اى جز فرسایش روح ندارد. با این حال و با دانستن این نکته، سخت است نگران نباشى وقتى یکى از عزیزانت درد مى کشد یا ته مانده ى کیف پولت چند اسکناس دوهزار تومانىِ خسته بیش نیست.
سخت است نگران نباشى وقتى هم بازى کودکیت شب ها با اندوهى فراوان سر بر بالین مى گذارد و یا باباىِ جانت هر روز کمتر از قبل مى خندد.
من تمامى دردهاى جسم حقیرم را چون تنفس، به عادتى هر روزه بدل مى سازم اما دنیا جاى دلهره آورى است زمانى که انسان هاى بیشترى را دوست دارم...
زیر نور آفتاب دراز کشیده باشى
بالاى سرت نشسته باشد و
کک و مک هاى صورتت را بشمارد...
پ.نارنجى به پاییز مى آید
نگهدارى جزء به جزء بدن بسیار مهم است. مثلاً فکر کن مثل من گوشه لبت جِر بخورد، نه آنچنان جرخوردنى، تنها یک میلى متر! بسیارى از کارهاى روزمره با خلل مواجه خواهد شد.
غذا خوردنم سخت شده است، خمیازه کشیدنم دشوارتر. دو روز از ته دل دهن کجى نکرده ام!
در اصلِ بوسه و بوسیدن دچار محدودیت. وقتی مى خندم باید اطراف صورتم را بگیرم که از لبخند فراتر نروم. با مسواک زدن هم درگیرام.
القصه که مراقب گوشه لب هاى خود باشید...
سر ظرف شویى ایستاده ام،دو پیمانه برنج را در قابلمه مى شورم. نمى دانم چرا تمیز نمى شود، هر چه مى شورم برنج سفید نمى شود.
چنگ مى زنم
چنگ مى زنم
چنگ...
کاش در سینما بودم، روى پرده فیلم بادیگارد پخش مى شد.
چشمانم را مى بندم، زیر بارانم، وسط اتوبان...
دستم مى سوزد، شیر آب را مى بندم.
فکر مى کنم این برنج ها وایتکس مى خواهد.
تمام مدت سه ایستگاهى که در قطار بودم، دختر که گوشه ى واگن روى زمین نشسته بود خودش را در آیینه نگاه مى کرد و به موهایش ور مى رفت. سعى مى کرد موهاى سمت چپش را پشت گوشش نگه دارد و موهاى سمت راست را خیلى آراسته جورى آویزان کند که نیمچه شالش مانع خودنمایى آنها نشود.
در تمام این مدت او به فکر زیباتر نشان دادن خودش بود و من به فکر اینکه او چرا اینقدر به خودش زحمت مى دهد تا مردان غریبه از دیدن او لذت بیشترى ببرند.
اسفناج سرخ مى کردم، یک ساعت مانده بود به ظهر. مى خواستم شب نرگسى که دوست دارد درست کنم. در یخچال را باز کردم و یک تخم مرغ در مقدارى اسفناج شکستم.
دلم خواسته بود، چرا نباید به خواسته ى خودم احترام مى گذاشتم؟!
شب هم مى توانستم دوباره نرگسى بخورم...
بیدى بالاى سرم پرواز مى کند. پسش نمى زنم،رد نگاهم مى شود مسیر بال زدن حشره اى کوچک.
پوست سرم زیر نایلون و روسرى که محکم بسته ام مى سوزد.
امروز شنیدم که قرار است هوا دوباره گرم شود، آن هم پانزده درجه. غصه ام مى شود، با خودم قرار گذاشته بودم این جمعه که بیاید بروم جمعه بازار. از آن قرارها که گاهى از ذهنم مى گذرد و معمولاً عملى نمى شوند. مثل امروز صبح که کفش هاى کتانى ام را پوشیدم تا پیاده روى کنم اما آمده ام پیش مامان.
هواى عزیز لطفاً گرم نشو...
روز بارانىِ خود را چطور مى گذرانید؟
زیر پتو با دل دردى غم انگیز و دیدن فیلم Lucy.
امید است او بیاید و لقمه اى غذا برایمان بیاورد که بسى گشنه ایم و حرص مى خوریم که چرا جان در بدن نداریم برویم خیابان ها را گز کنیم...
واقعاً معجزه اى ازین عجیبتر که آسمان بگرید و ما لذت ببریم؟!
نشستم زیر پتوى نازک خواهرى. کمى آن طرف تر بابا که به علت سرماخوردگى در منزل مانده اند سرشان گرم موبایل است. صداى زمزمه مامان که گاهى دعا مى خوانند گاه آوازهاى قدیمى از آشپزخانه مى آید. چاشنى اش بوى آش روى گاز باباست و هیاهوى بچه هاى مدرسه ى آنسوى خیابان.
نسیم پاییزى مى وزد...
بعضى شب ها، خانه که ساکت مى شود، آدم از ذهنش مى گذرد "چه روز عجیبى بود".
این عجیب بودن گاهى تلخ و دردآور است گاه شلوغ از شادى.
اما خب، بهرحال مى گذرد، تمام مى شود، تمام مى شویم...
گاهى وقت ها مشکلات چندتایى قرار مى گذارند بریزند سر آدمى. مثلا جفت ماشین ها خراب مى شوند. به گواهینامه ات نگاهى مى اندازى مى بینى تاریخ انقضایش براى خردادماه گذشته بوده است. به دکترت احتیاج پیدا مى کنى، یک هفته مدام با مطبش تماس مى گیرى و پیدایش نمى کنى. کاشف به عمل مى آید که انگار از نزدیکانش کسى فوت کرده است و او را شاید بتوانى در بیمارستان پیدا کنى آن هم در بیمارستانى شلوغ و خارج از تحمل.
کار بیمه ات به گره مى خورد و...
همه اینها در زمانى است که به دلیلى طبیعى اوضاع اعصابت بهم ریخته و کسى هم درکت نمى کند.
نورٌ علىٰ نور.
پ.ذکر گفتن را از سر گرفته ام.
صداى سگ از بیرون مى آید. زوزه نمى کشد،پارس مى کند.
دلم براى آغوش گرم پسرک تنگ است، بیاید بغلم کند و من هر بار بترسم از اینکه نکند انرژى هاى منفى من به او منتقل شود.
پشه ها دستم را نیش زده اند.پشه کش را به برق مى زنم و سعى مى کنم بخوابم...
پ.امروز عاشورا است.
گوش چپم را مى گذارم روى بالشت(یا بالش!) و فشار مى دهم. حالا فقط صداى نفس هایم را مى شنوم. چشمانم را مى بندم، انگشتان دست راستم مى روندکف دست چپم، ناخودآگاه.
با خودم مى گویم کاش غول بزرگ مهربان حقیقت داشت، یک امشبى مى آمد و رؤیایى لطیف از پنجره اتاقم مى فرستاد بالاى تختم، بالاى سرم...
پ١.پدرجان، پدربزرگ قشنگم، خرمالوها در راه اند و شما باز هم نیستید.
پ٢.حالا صداى تپ تپِ قلبم را هم مى شنوم.
*Big Friendly Giant:BFG
عنوان فیلمى سینمایى
این کتاب (کافکا در کرانه) نمى خواهد تمام شود، شاید هم من نمى خواهم تمامش کنم. نمى خواهم یا نمى توانم...
دستم را مى کشم روى کلمات. خانه ساکت است و صداى جیرجیرک ها از پارک همسایه مى آید،شاید دارند براى هم دلبرى مى کنند یا اوج دعواهایشان را با آدم ها قسمت مى کنند.
تمرکز ندارم.
کولر را روشن مى کنم سردم مى شود، خاموش مى کنم گُر مى گیرم.
ماه بلاتکلیفى است...