چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

آرشه



 آدم ها که وارد زندگى ات مى شوند موسیقى شان را نیز با خود مى آورند.

امان از وقتى که رفته اند اما چه خوب چه بد، پژواک موسیقى شان باقى مانده است.

آهنگى که گاه صورتت را چون نسیمى ملایم مى بوسد و گاه شلاقى سهمگین مى شود.

کاش وقتى مى روند همه ى خود را با خود رهسپار کنند.

خیابان سمیه




پنجره ى تاکسى را کشیدم پایین.

صورتم را سپردم به آفتاب سپردم به باد.

رادیو از پشت سر مى خواند: ربنا تقبّل توبتنا...


تصمیمم را گرفتم. خدا را نمى توانم رها کنم.

بدون تاریخ



همیشه هم آدم خودش در اتفاقات زندگى اش مقصر نیست. هستند کسانى که خواسته یا ناخواسته گند مى زنند به روزت به شبت به لحظه لحظه ى نفس کشیدنت.

با حال خراب پشت ماشین نشستم، با حال خرابى که خودم مقصرش نبودم. باید سریع به منزل مى رسیدم. یک خلاف کوچک و پلیسى که از آن طرف خیابان پشت بلندگو مرا به نام ماشینم صدا زد. پایم را روى گاز فشار دادم...

دیروز هم دعواى مرد فحاش در بازار عودلاجان که چشم دیدن دوربین مرا نداشت و کار به میانجى گرى کاسبان محل و دلجویى از من رسید.

این روزها ...

بگذریم.

دنبال بخشش نباش



رفتم تو بالکن، یه نخ روشن کردم. تند تند پُک مى زدم. سرموبرگردوندم سمت شیشه ى در. یه زن بهم خیره شده بود که صورتش غرق دود بود.

دوتا بادوم خوردم. تیشرتمو درآووردم پرت کردم توى ماشین لباسشویی. یه آدامس جوویدم.


همه چى تکرار مى شه...

بى دختر شدم





خداحافظ "ژیا"، رفیق روزهاى تنهایىِ من...

گاهى باید رو حافظه وایتکس ریخت


 


دلم مى خواد ز غوغاى جهان فارغ بزنم برم دربند یه املت سفارشى بگیرم. ولى خب با املت چیکار کنم؟!

دیگه غیر از جمعه  که حالم ازش بهم مى خوره، از املت هم چندشم میشه.

دله دیگه همون نزدیک شکمه، زخمى که بشه شاید املت بهش نسازه.

چرت و پرت

چرت و پرت...

*لطفاً براى ورود، درها را نشکنید



آدم ها با چهر هاى سرد و تلخ، گاهاً در خیالشان قصد مجذوب کردن دیگران را ندارند

شاید آنها غمگینند، فقط همین...



*درها، روزى درخت بودند.

آیینه بغل



وقتى چاى را مى ریزى در فنجان

کتاب را ورق که مى زنى

خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت

جیغ زدن پرستوها هنگام غروب

چک چک ناودان وقت باران

گریه هاى نوزادى تازه

اس ام اس واریز پول به حسابت

اذان صبحگاهى

همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.


پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...



بى صفت ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نگران نباش





کتاب جزء از کل روى پایم بود. رسیده بودم به صفحه ى سیصد که احساس کردم نفسم بالا نمى آید. چندبار سعى کردم عمیق نفس بکشم و ریه هایم را پر از اکسیژن کنم، افاقه نکرد.

به دستشویى رفتم به گمان اینکه شاید بینى ام گرفته باشد، تمیز بود. به رژ لب نارنجى روى لب هایم در آیینه نگاه کردم، نفسم بالا نمى آمد.

به آشپزخانه رفتم. عود لوندرِ روشن را کردم زیر شیرآب. پنجره را باز کردم و چنان نفس عمیقى کشیدم که پشت قفسه سینه ام که نمى دانم اسمش چیست جیغ کشید و درد ...

یاد دایى جون مامان افتادم. یاد امروز بعد از ظهر که پایشان را گذاشتم در یک لگن آب ولرم و بعد سعى کردم ناخن هایشان را بگیرم.

یعنى من به سنى مى رسم که نوه ى خواهرم پاى مرا روى پایش بگذارد و با قیچى و ناخن گیر کلنجار برود تا بلکم موفق شود ناخن هاى قطور و سفت مرا بگیرد؟

چه حال آشنایى دارم با خودم، با این سختى تنفس...



سه سه




سال هشتاد و شش بود آخرین بارى که آسمان تهران بدون تبعیض بر تمام سطح شهر برف بارید، تا امسال.

از یک سنى به بعد برف فقط سفید است و سرد.

خیلى سرد...

هیژا




باران مى بارد. مى توانم دوربین جدیدم را روى کول بیندازم و از خانه بیرون بزنم ولى تنها پنجره را باز کرده و فکر مى کنم هیچ گاه بیماران واقعى پیش روان پزشک ها نمى روند. تنها کسانى روانه ى مطب آنها مى شوند که از همان بیماران پزشک گریز به ستوه آمده اند.

آسمان خاکسترى است...

هر روز دلتنگ توام



پیچیده بودم لاى پتو. صداى ربناى شجریان مى آمد. پرده را کنار زدم و همان طور سر بر بالش فلق رنگى را نگاه کردم.

باید بلند مى شدم، باید تزریق این هفته را انجام مى دادم.

پتو سخت دورم چنبره زده بود...

*Perfetti sconosciut



یک لیوان کاپوچینو درست مى کنم و با دوتکه بیسکوییت ساقه طلایى مى نشینم به دیدن سریالى ایرانى که طبق معمول پر از بدبختى است.

به تماسى که امروز داشته ام فکر مى کنم. خنده ام مى گیرد با چاشنى حرص با چاشنى حسرت و کمى اندوه.

"خانم فلان به مناسبت پنجاهمین سال تأسیس مدرسه ى رفاه،کلیپى مى خواهیم بسازیم و از شما که موفق بوده اید در این سال ها براى شرکت در این کلیپ دعوت مى کنیم، به عنوان یک هنرمند!"

چرا به محض شنیدن کلمه ى موفق قه قهه نزدم؟

چرا نگفتم آن چهار سال کابوسِ دبیرستان شما دختران از دماغ فیل افتاده ى رفاهى کجا بودید؟!

چرا نگفتم من جز نفرت از آن مدرسه چیزى در ذهنم ندارم که حالا بیایم جلوى دوربینتان لبخند بزنم و چه بگویم؟

شما چه مى دانید از رنج هاى من که همگى از همان پانزده سالگى از همان قدم اول به آن دبیرستان شروع شد...


مى خواهم بخوابم و نیمه شب با شادى عمیقى از خواب بیدار شوم. مى خواهم به معجزه ایمان بیاورم...



*نام فیلمى ایتالیایى که توصیه مى کنم حتماً ببینید.




روز دهم، در انتظار پاسخ مصاحبه



ظهر، آفتاب، آشپزخانه را بغل گرفته بود. خودم را میان آغوششان جا کردم. گرماى مطبوعى پوستم را نوازش مى کرد. ذهن شلوغم آرام نمى گرفت.


آدم گاهى چقدر خسته مى شود و من در آن گاهى ها بودم...




روزهاى شیرینى را نمى گذرانم، نمى گذرانیم.

شب یلدا بود که پدر دوست عزیزم را دفن کردند.

زلزله ها آمدند و رفتند.

مردمِ خسته هر روز به خیابان ها مى ریزند.

حال شهرم خراب و خاکسترى است و...

صبح بود که خبر رفتن دایى عزیزم به ما رسید.

من، مامان و نجمى جون، سه نسل، کنار هم نشستیم و گریستیم.

به خانه برگشتم. یک فیلم گذاشتم و دارم به خودم بى تفاوتى تزریق مى کنم.

دایى هاى مامان از هفت نفر رسیده اند به چهارتا.

امروز مهربان ترینشان تنهایمان گذاشت.


من فیلم نگاه مى کنم و به نفس هایى که فرو مى دهم مى اندیشم.




به آهستگى مى میریم



دیشب زمین لرزید، بیدار بودم، ترسیدم و به خیابان پناه بردیم.

امشب دهاتى ترین لاک عمرم را به ناخن هایم زده ام، جلوى تلویزیون نشسته ایم تا طبق عادت فیلمى که دانلود کرده ام را ببینیم.

ما مردمانى هستیم که زود مى ترسیم، زود آرام مى شویم، به راحتى جوگیر شده و راحت تر از آن همه چیز را فراموش مى کنیم.



هوا خنک است و بهار همچنان روى خرخره ى پاییز نشسته است...

چُس ناله



چرا من باید مهمانى کنم؟!

چرا براى دیگران مى برید و مى دوزید؟

هى "فاطى" ما پنج شنبه میایم خونت ناهار. باشه بیاین ولى فاطیو زهرمار!

حالا بیایم و برایشان توضیح بدهم که این هفته گرفتار بودم، مریض حال هم که چه عرض کنم

بعد برگردند بگویند: آخى! باشه اشکال نداره.

امان از آن افکار شیطانى که روز دیگرى را براى ریخت و پاش در خانه من چیده باشند.


آدم ها، بعضى هایشان این طورى هستند دیگر. حوصله و توان مهمان کردن ندارند!


پ. خیلى لذت بخش است در دهه چهارم زندگى یک نفر مثل خودت پیدا کنى که درگیر رسم و رسومات نباشد.



به تاریخ بیست و هشتم آذرماه



وقتى پیغام داد پدرش به رحمت خدا رفتند، فورى تماس گرفتم. هر دو پاى تلفن گریه مى کردیم آنقدر که مطمئنم بیشتر جملات همدیگر را متوجه نمى شدیم. اما نمى دانستم سوختن دلم برا چى یا چه کسى است.

پدرش قریب به صدسال عمر کرده بود، عمرى با عزّت. شاید براى سختى هایى که رفیقِ تنهایم در نگهدارى از او متحمل شده بود دلم مى سوخت.

براى بى پدر شدنش، براى یتیم شدنش، براى تنهاتر شدنش...

روز خاک سپارى به جاى رفتن سر قبرى که کنده شده بود تا پیرمرد اهل زورخانه را در خود جاى دهد، سر مزار پدرجان زیبایم رفتم.


کاش بودى پدرجان تا این روزهاى سخت برایمان تحمل پذیرتر مى شد.


پ.پسرک نگاهى به سنگ قبر کرد و پرسید: پدرجان سردشون نمى شه؟



زلزله تمام نمى شود



مامان گوشت نمى خورند، نه اینکه گیاه خوار باشند، اصلاً از کودکى گوشت تکه اى دوست نداشته اند.اما همین مامانِ ما اصرار وافرى دارند که اطرافیانشان گوشت بخورند. واضح نمى گویند ولى غذاى بدون مرغ و گوشت را انگار غذا حساب نمى کنند!

امروز هم تا شنیدند شام امشب من قرار است چه باشد، فوراً دو تکه کباب تابه اى را گذاشتند در ظرفى و با من روانه منزل کردند تا پسرک شکم بدون گوشتخورى روى تشک نگذارد!


پ.دلتان نخواهد، کوکوى سیب زمینى مزیّن به زرشک و دمى لپه با پیاز داغ فراوان شام سرآشپز منزل ما است امشب. یعنى که خدا حفظم کند😉