چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۷۸ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

ماهِ بلاتکلیف



این کتاب (کافکا در کرانه) نمى خواهد تمام شود، شاید هم من نمى خواهم تمامش کنم. نمى خواهم یا نمى توانم...

دستم را مى کشم روى کلمات. خانه ساکت است و صداى جیرجیرک ها از پارک همسایه مى آید،شاید دارند براى هم دلبرى مى کنند یا اوج دعواهایشان را با آدم ها قسمت مى کنند.

تمرکز ندارم.

کولر را روشن مى کنم سردم مى شود، خاموش مى کنم گُر مى گیرم.

ماه بلاتکلیفى است...

الحمد



خدا صداى ما را مى شنود، به همین سادگى.

خدا مى تواند به آرزوهاى کوچک نظر کند



هیچ وقت در مسابقه "دو" شرکت نکرده ام اما اگر بخواهم زندگى را تشبیه کنم به یک میدان مسابقه دوندگی، همیشه آن وسط ها درحال قدم زدن بودم. البت که گاهى هم دویده ام اما هرگز جزء نفرات اول نبودم.

الان حس می کنم باید بدوم چون نفس هاى افراد پشت سرم را روى گردنم حس مى کنم. مشکلى که وجود دارد این است که دویدن دیگر به من نمى آید، من در همان حال قدم به قدم راه رفتن مانده ام.

یکشنبه ها رادوست ندارم



یک دوستى داشتم که وقتى از گرماى تابستان به نق و ناله مى افتادم مى گفت صبر کن از بیستم شهریور هوا خنک مى شود. بیخود مى گفت، هیچ سالى از بیستم شهریور هوا خنک نمى شد اما من هنوز به حرف او دلخوشم.

شاید بعد سال ها فردا، هوا در بیستمین روز شهریور بشود پاییز، ابرى با قطره هاى ریز باران.

شاید فردا دلمان خوش شود..

*کیک هویج



می گن زندگیت همون چیزیه که قبلا بهش فکر می کردی، می گن زندگیت همون تصوراتته.

دروغ می گن...



*کیک هویج براى زنده شدن نیاز به آرد،شکر،روغن،تخم مرغ، هویج و گردو دارد. اگر یکى از این ها نباشد تولدى صورت نمی گیرد.

یا زهرا


بعد از دو سال دوباره حمله سرگیجه داشتم، چندان دور از انتظار هم نبود.

بابا صداى بغض آلود و پر از فینو فونم که پاى تلفن شنیدند به سرعت خودشان را رساندند و بهانه مسخره من مبنى بر سرماخوردگى را باور نکردند.

پدر و مادر داشتن نعمت بزرگى است، الحمدالله.


پ.منگ قرص هایى هستم که بلعیده ام.

روز سختى بود...

دلم براى خرابه روبرو تنگ مى شود



به زودى از خانه‌ى تنهایىِ دنجم کوچ مى‌کنم. این روزها مشغول کارتون بستن و به نظاره نشستن شکستن ناخن‌هایم هستم. اوایل فکر اینکه چطور سه نفرى در یک خانه‌ی کوچک باید زندگى کنیم کمى مرا مى‌ترساند اما امشب بعد از بازدید سه خانواده‌ى متقاضىِ محل سکونت فعلى و با شنیدن قیمت رهن وحشتناکى که صاحب‌خانه قرار داده است (بیست و پنج میلیون بیشتر از رهنى که داده بودیم!) بسى خوشحال شدم که قرار است دیگر مستاجر نباشیم. 

داشتن خانه، هرچند نقلى، نعمت بزرگى است.

الحمدالله على کلِ حال.


مِسى که هسى😜



بعضى از روزها هستند که در تقویم من باید مهر بخورند روز درد

مثل امروز، یکشنبه‌روزى که اضافه بر تزریق هفتگى، واکسن کزاز هم داشتم. دردهاى سهگانه که سومى اش بماند در لفافه!

القصه، بسیار ممنون از الطاف الهى که چقدر بر بندهى حقیر نظر دارند. صلوات.

دوز قوى‌تر لطفاً!



وقتى شاگرد مدرسه بودم، حیاط خالى همیشه مضطربم مىکرد. اون تهى بودن و من فقط‌ بودن حتماً دلیلى داشت و حتماً دلیلش خوشایند نبود. اینکه دیر رسیدم مدرسه یا حالم بد شده و بیرون کلاسم.

فکر مىکردم دیگر این اضطراب با من نیست، تا امروز که به انتظار کنار حیاط دبستانى نشسته بودم.

خالى بود و در دل من رخت می‌شستند...

به وقت طلوع، صدایم کن




اینکه می‌گویند زمان مرهم است بر خیلی از زخم‌ها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمی‌شوند. با آنها زندگی می‌کنی. گوشه‌ای از روزمرگی‌هایت نگهشان می‌داری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل می‌کنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.

لازم است گاهی عکس‌ها پاره، آهنگ‌ها حذف و چیزهایی دور انداخته شوند.

پ۱.راحتیِ دو نفره‌ی تخت‌خواب شو را فروختم، بعد از دو سال خدمت صادقانه‌اش.
فروختم به پسرِ عبدلی معروف.
پ۲.این تخت دو سال تمام تنهایی را به رخم می‌کشید، پس شب‌های زیادی روی زمینِ سفت صبح می‌شد تا دهن‌کجی محکمی به او شود...

دلتنگی برای درختی مُرده


این کتاب _ کجا ممکن است پیدایش کنم _ را هم تمام کردم. با خودم فکر می‌کنم اگر من یک ژاپنی بودم، موراکامی هم‌صحبت دلنشینی برایم می‌شد.
یکی دیگر از کاکتوس‌هایم تلف شده‌است. در سطل آشغال دفنش می‌کنم. این چندمین کاکتوسی بود که تحت سرپرستی من مُرد؟
گوشی‌ام زنگ می‌خورد، مشتری برای میز چوبی دوست داشتنی‌ام. معامله‌مان نمی‌شود. باید زودتر بفروشمش گرچه مطمٸنم دلتنگش می‌شوم...

*کجا ممکن است پیدایش کنم




آدم است دیگر، یک وقت دلش می‌گیرد حوصله‌اش تنگ می‌شودو دنیایش تاریک، حوصله‌ی هیچ‌کسی را ندارد بی آنکه بداند چرا.

گاهی هم دقیقاً می‌داند چه مرگش است اما زبان گفتنش را ندارد، حتی به نزدیک‌ترین کسی که دارد.

آدم که اینطور می‌شود، آدم‌های دیگر باید درک کنند. خورده نگیرند. برنخورد بهشان.

خلوت، سکوت، گریستن...خوب می‌کنند حتماً.

به قول نمی‌دانم کی در کتاب "تیستو":

اگر گریه نکنی، اشک‌ها در دلت یخ می‌زنند.



*کتابی از هاروکی موراکامی


چرا بهار شبیه تابستان است؟


صبح که از خانه زدم بیرون به سمت مطب دکتر، بسیار نگران بودم. از معدود دفعاتى بود که براى سلامتیم نگران مى شدم. صلوات مى فرستادم که یک پروانه از روبرویم رد شد و سر دیوار روى شاخ و برگ ها نشست. از آن پروانه هاى کودکى که فصل بهار همیشه در باغچه پدرجان پیدایشان مى شد. از آن سیاه ها که نقطه هاى زرد رویش خوشگل ترشان مى کند.

نمى دانم چرا ولى دلم آرام گرفت.


امروز معنى دقیق ذوق کردن را فهمیدم. شیرین ترین لحظه ای که خدا قسمت هرکسى نمى کند را با تمام وجود چشیدم، لحظه اى که اشک و خنده هم زمان مى شوند براى ساختن...

وقتى دانشگاه قبول شدم ذوق نکردم یا وقتى سرسفره عقد بله را گفتم. موقع جدایى حسى بین ترس و شادى داشتم اما باز هم ذوق نکردم که رها شده ام.

قبل تر از آن روزى که نوزاد زیبایم را از خدا هدیه گرفتم از درد توان خندیدن هم نداشتم اما خوشحال بودم و بسیار نگران، انگار مى دانستم این کودک دلربا آینده اى سخت خواهد داشت.

خانه که به اسمم خریده شد، سپاسگزار مامان شدم اما باز هم ذوق نکردم.

من منتظر چیزى فراتر بودم براى شادى عظیم و امروز خدا جواب صبرم را داد. خدا جواب دعاى تک تک عزیزانم را داد و من در حالیکه به پهناى صورت کک مکى ام اشک مى ریختم، قهقهه مى زدم و با صداى بلند از او تشکر مى کردم که هدیه اش را باز پس داد...


دلم مى خواهد بنویسم، کلمات را ردیف کنم و بنویسم.

از اینکه امروز دکترم را عوض کردم و اینکه چرا مجبور به این کار شدم. از نامردى آدم هایى که شهوت هاى زمینى چطور اجازه سوء استفاده از انسان هاى نیازمند را به آنها داده است.

از شغلى که فکر مى کردم شغل مى شود و هشت روز تمام با انگیزه برایش زحمت کشیدم و خودى نشان دادم اما حالا باید براى گرفتن حق فریاد بکشم بلکم شنیده شود...

خسته ام، به تعداد محدودى دشنام در دلم اکتفا مى کنم و شب بخیر مى گویم.


پ.سال گذشته در چنین روزى دنیا دور سرم مى چرخید. امسال در چنین شبى، سرم آرام گرفته است.

الحمد.


*با هم بودن



کتاب قطور را تمام کردم. در روزهایى که لذت بردن از زندگى به رویایى کم رنگ تبدیل شده است من از خواندن صفحات این رمان فرانسوى لذت بردم. با کلماتش بغض کردم، با جملاتش خندیدم و مهم تر از همه امیدوار شدم.

انگار اگر بتوانیم افسار زندگى خود را از چنگال دیگران بیرون بکشیم و برایمان نوع نگاه و قضاوتشان مهم نباشد زیستن شیرین ترین هدیه خدا خواهد بود...


*اثرى از آنا

اسنایپر نام یک وسیله کشنده است


جمعه در راه برگشت از نمایشگاه، وقتی سرخوش بودم از هوای طوفانی و اینکه روز آخر کارم در میان هیاهوی مردم تمام شده است، موبایلم جان داد. خاموش شد و دیگر دلش نخواست روشن شود.

حالا روز پنجم است که گوشی ندارم و برخلاف تصورم آنچنان هم احساس کمبود نمی کنم.

باشد که رستگار شویم😀

اللهم...هر چه خواستی


صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم می‌آورم و عمیقاً بو می‌کشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، می‌دانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابه‌لای صفحاتش غرق می‌کنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کم‌رنگ شده است.

مورچه‌ای از کنارم می‌گذرد. انگشتم را سد راهش می‌کنم. کمی شاخک‌هایش را درگیر انگشت می‌کند، راهش را کج می‌کند و به نهایت سرعت یک مورچه، دور می‌شود.
به کتاب برمی‌گردم. به دو سه روز پایانی نمایشگاه فکر می‌کنم، دلم غنج می‌رود.
کاش شروع کارم با انتشاراتِ ...، هم‌زمان نمی‌شد با این ایام.

Hero




موتور دوست دارم. می‌دونم مناسب من نیست،اصطلاحاً در شٲنم نیست، ولی لذت غریبی داره سوار شدن و ویراژ بین ماشین‌ها.

دستاتو باز کنی و بادو بغل بگیری...

پوچ


حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سال‌ها زودتر از موعد مقرر از خواب برمی‌خیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها می‌بیند.

آدمی تنها معلق در بیکرانه‌ی دنیا...