چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۷۸ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

اموال شما فتنه‌اند...


رفتن به مطب‌های مختلف که جزو روزمرگی‌هایم شده است بماند.

ویزیت دکتر را که می‌دهم بابت پنج دقیقه صحبت، می‌روم سمت داروخانه. یادم می‌آید که شامپو هم تمام شده است.
سوار مترو می‌شوم و با خرید از دستفروش راهی خانه.
پشت در آپارتمان که می‌رسم می‌فهمم بالاخره خواب ماهی‌های مرده‌ی چند شب پیشم تعبیر شده است.
در جاکفشی باز بود و چهار جفت از کفش‌هایم جایشان خالی!

مرگ بنفش



یک آکواریومِ سه تکه داشت. هرکسی وارد می‌شد می‌نشست به تماشای ماهی‌ها.

نتوانستم ساکت بنشینم. رفتم سمت منشی و پرسیدم که ماهی‌های آکواریوم اول گوشتخوار هستند یا نه. جوابش منفی بود.
گفتم پس یک ماهی مرده است. بلند شد رفت طرف آکواریوم، نگاهی انداخت، همکارش را صدا زد و او گفت که می‌داند که صبح دیده بوده ماهی مرده را.
حدود هشت کارمند آنجا بودند و تنها کافی بود یکی از آنها دقایقی کوتاه را صرف تشییع ماهی بکند.
از آنجا که خارج شدم همچنان ماهی بنفش روی آب مانده بود و من فکر می‌کردم که آیا ماهی‌ها هم روح دارند...

مسجد فاٸق




بعد از هزار و اندی سال، دیشب مسیرم به مسجد فاٸق خورد. مسجدی که چند سالی است آرامگاه چند شهید هم شده است.

نماز مغرب، مسجد پر شده بود از خانم‌هایی که بهمراه داشتن سجاده و چادر سفیدشان حاکی از این بود که مهمان هر شبه‌ی آنجا هستند.
در نماز اول روی هر موضوعی متمرکز بودم الاّ صدای امام جماعت.
فکر می‌کردم به نان‌سفیدهایی که گرفته‌ام و ساندویچ تخم‌مرغی که شام امشب می‌شود.
به ملزومات خانه‌ی نو و اینکه کاش زودتر تابستان بیاید. چندشنبه بروم برای گرفتن آمپول‌ها و ای وای اینبار از آن دفعات سخت است.
نماز تمام شد و گرسنگی چنان به معده‌ام فشار آورده بود که دلم می‌خواست عشا را به امامت خودم اقامه کنم. آقای حسینی -همان حاج آقای اخلاق در خانواده- خبر از روز خسته‌کننده‌ی من که نداشت، صحبت از بلاهای زمینی می‌کرد که اتفاقا یکی از آنها قسمت من است، بیماری جسم.
من که شاکرم بارالها، اما قول نمی‌دهم باز گذرم به این مسجد بیفتد!

موی دم اسب


آلبوم فیلم "بادیگارد" را پلی می‌کنم و روی قطر تخت دراز می‌کشم با دستانی آویزان.

زمین را لمس می‌کنم. یاد درس هندسه می‌افتم که قسمت "رسم" را دوست داشتم، وقتی با پرگار، گونیا و نقاله می‌افتادیم روی کاغذ تا در نهایت از میان آن‌ همه خطوط شکلکی زیبا به دنیا بیاید.
سرم را روی تخت فشار می‌دهم. سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم.
آرشه را روی ویالون می کشد، آرشه را روی دلم ...

مرا اسیر بازوانت کن




موسیقی گوش می‌دهم و به حرمت باران فکر می‌کنم، به لطافت جوانه‌های بهاری و به گرمی آغوش تو...

می‌دانی، چیزهایی هستند که مرا به جنون می‌رسانند. چیزهایی مثل صدای مخمل‌گونه‌ی علیرضا قربانی، موسیقیِ نامردِ کارن همایونفر و ...
چه اهمیتی دارند همه‌ی این‌ها، جز آغوشت.

به آواز باد گوش بسپار٭


با یک دست پلوماهی را در دهانش می‌گذاشتم و با دست دیگرم کتاب را نگه داشته بودم و سه فصل آخر را می‌خواندم.

چهل فصل است اما به‌نظر من فصل سی و نه همان پایان کتاب بود.
از میان خط‌های پایانی جایی نوشته بود "گاهی می‌خواهم گریه کنم، اما اشکم نمی‌آید."
یادم آمد چیزی شبیه این در پست آخر وبلاگم نوشته بودم.
آدم‌ها و دردهای مشترک...

پ.ممنونم از هدیهٔ خوبت.

٭هاروکی موراکامی

آموکسی‌کلاو،هر هشت ساعت عزیز دلم.



دروغ بوده است اگر به کسی گفته‌ام زمان همه چیزی را درست می‌کند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.

دروغ گفته‌ام.
چیزهایی درون آدم نفوذ می‌کنند که تنها مرگ، راه نجاتی است از آشوبشان.
نفوذ می‌کنند، پیش می‌روند تا ذره ذره نابود شوی.
غمگینم، آن قَدَرها که دیگر اشک هم نمی‌ریزم.
به رقص دود خیره می‌شوم و می‌سوزم برای دلی که مدام می‌لرزد...

دستامو بگیر


اضافه وزن هدیه‌ی ناخوشایند دوران بیکاری و مریضی است که با من مانده است. 

پیاده‌روی خسته‌ام می‌کند و به لطف تشخیص دکتر ورزش هم برایم خوب نیست.
روزها با سرگرمی‌های کوچک -و به‌زعم بقیه بیهوده- می‌گذرند.
یخچال خانه را اغلب خالی از اقسام شیرینی‌جات می‌گذارم تا بیداری‌های نابهنگام شبانه مرا به سمت آشپزخانه هدایت نکنند.
دلم برای نوشتن تنگ است اما به محض گرفتن قلم در دست، ذهنم می‌شود زمینی بایر.
همیشه دلم می‌خواست نقاش شوم، کمی نویسنده و عکاسی با شات‌های متفاوت.
هیچ‌کدامشان نشدم. به این فکر می‌کنم دهه چهارم زندگی برای آدم شدن دیر نیست؟

لاجورد



هجده سال دوستی با پروازی به ۱۱۶۷۳ کیلومتر آن طرف‌تر از پایتختی که هستم پایتختی که نیستی، تمام می‌شود؟

دلم گرفته است از رفتن بی صرفِ زمانی برای آخرین آغوش، آخرین بوسه و آخرین اشک‌های احتمالی...

پ۱.همیشه کسی هست که ترکت کند، که تکه‌ای از تو را با خودش ببرد.
پ۲.به فروشنده گفتم که هدیه‌ای خاص می‌خواهم برای یک دوست.
 در جانمازم جاماند آن یادگاری خاص، بلکه‌م روزی برگردی...

کوچهٔ اختر


هفت سال گذشت.

در تاریکی خزیده‌ام زیر لحاف و مرتب خانه‌ای را تصور می‌کنم که
 هفت سال می‌شود تمام دنیای یک آدم...

پ.روزی مسیح را به تصویر می‌کشم.

پانزده ثانیه


روزی هزار بار

به قدر پانزده ثانیه
زندگی مچاله می شود
در دستان زنی که سرما از مغز استخوانش گذر کرده و
روح او را در آغوش ناپاک خود کشیده است.

روزی هزار بار
هر بار به قدر پانزده ثانیه
زنی در خود جیغ می کشد...

و پائیزی که با من قهر است


امشب ماه در درخشان‌ترین حالت خودش بود و تا سی و دوسال دیگر تکرار نخواهد شد.

مامان حساب می‌کردند من چند ساله می‌شوم، خبر ندارند که حتی دلم نمی‌خواهد تا سال دیگر هم زنده بمانم.

پ. خدا برایم نسخه پیچیده است
سراسر درد...


بغلم کن



از جنگیدن خسته‌ام...





آخرین باری که زمین خورده بودم در راه
بازگشت از دبیرستان به خانه

بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.

اما دیروز که خودم را کنار کشیدم تا مردک فلان نتواند تنه بزند و با صورت با پیاده روی خیابان حافظ یکی شدم دیگر برایم مهم نبود نگاه آدم ها.
همانجور روی زمین ماندم، همانجور مچاله شروع کردم به گریستن و ...

پ. درد از رگ گردن نزدیک تر.




بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.

سه برادر سید روحانی بودند. یادم نیست کدامشان اول می آمد و آخرینشان اسمش چه بود.
بیست و یکم هر ماه یک سید روحانی زنگ خانه پدرجان (پدربزرگ)  را می زد و در نزدیک ترین اتاق به در ورودی می نشست به روضه خواندن. چایی اش در استکان کمر باریک و با نعلبکی بود، می خورد، پاکتش را می گرفت و با یاالله گفتن می رفت.
همیشه از دور نگاهش می کردم، از دور به روضه اش گوش می دادم و هیچ وقت نمی دانستم نجمی جون (مادربزرگ) درون پاکت چقدر پول می گذارد.
بعدها فهمیدم یکی از آن سه برادر خیلی زود به مقام بالاتری رسیده بود و برای همین به روضه خوانی نمی آمد. یکی دیگرشان به رحمت خدا رفت و آن یکی، نمی دانم چرا شنیدن ذکر مصیبت اهل بیت در خانه پدرجان تمام شد.
کودکی تمام شد...

واران واران


اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.

تنها که باشی خانه ی کوچکت تبدیل می شود به شهری عظیم، شهری خاکستری و سرد...

پ. و من عطر تنت را فراموش کرده ام

هفته ای یک سوزن



نشستم لب تخت تا معاینه کند. پرسیدم "آقای دکتر اثر دارو چقدر طول می کشه بره? صورتم خیلی پف کرده" و صورتم را جمع کردم.

چشمانش را بست و کمی سرش را عقب برد یعنی خیالت راحت و گفت کمتر از یک ماه. 
نگاهش ترمزی کشدار روی صورتم کرد  و ادامه داد" اما ماشالا از زیباییت هیچ کاسته نشده، موندم چطور  تونسته ازت دست بکشه!"
تقه ای به میز چوبی اش زد و بعد شروع کرد داد سخن سردادن راجع به خصلت های گونه ی مرد.
لبخند می زدم، فشارم را می گرفت و در چشمانم خیره می ماند...

راه نشانم بده




شروع می کند به داد و بیداد،به عصبانیت.

گوشی تلفن را با فاصله از گوشم نگه می دارم، می شنوم که می گوید خودخواهم و زندگی دیگران برایم مهم نیست...
زانوهایم را بغل می کنم و زار می زنم. سر انگشتان دست چپم سوزن سوزن می شود. مستأصل شده ام. کم آورده ام. انگار کسی نمی تواند نوع زندگی مرا تحمل کند.
صدای "بربط" را بلند می کنم...



خدا برای چشمانت چند روز وقت گذاشت?



دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.

گلدان ها روبه نابودی، خانه زنده در خاک.
این کنج خلوت را دوست دارم...

و گفتی بعد هر سختی گشایشیست


یک سال گذشت.

همه چیز تا فروردین خوب بود. 
کار نسبتا آرام،هوای خوب، سختی های ملایم. تا همان هفته دوم سال نو که شرایط برای رفتن از انتشارات مهیا شد. بساطی که رییس درست کرد، غروری که داشتم...
و بعد اردیبهشت و بازگشت بیماری به دلیل ناراحتی های کاری و زندگی و...
همه چیز خوب بود.
می خواستم دنیا را که نه، اما تمایلات خودم را فتح کنم.
و شاکرم و درگیر مرضی به اسم امید.
الحمدالله.