رفتن به مطبهای مختلف که جزو روزمرگیهایم شده است بماند.
یک آکواریومِ سه تکه داشت. هرکسی وارد میشد مینشست به تماشای ماهیها.
بعد از هزار و اندی سال، دیشب مسیرم به مسجد فاٸق خورد. مسجدی که چند سالی است آرامگاه چند شهید هم شده است.
آلبوم فیلم "بادیگارد" را پلی میکنم و روی قطر تخت دراز میکشم با دستانی آویزان.
موسیقی گوش میدهم و به حرمت باران فکر میکنم، به لطافت جوانههای بهاری و به گرمی آغوش تو...
با یک دست پلوماهی را در دهانش میگذاشتم و با دست دیگرم کتاب را نگه داشته بودم و سه فصل آخر را میخواندم.
دروغ بوده است اگر به کسی گفتهام زمان همه چیزی را درست میکند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.
اضافه وزن هدیهی ناخوشایند دوران بیکاری و مریضی است که با من مانده است.
هجده سال دوستی با پروازی به ۱۱۶۷۳ کیلومتر آن طرفتر از پایتختی که هستم پایتختی که نیستی، تمام میشود؟
هفت سال گذشت.
روزی هزار بار
امشب ماه در درخشانترین حالت خودش بود و تا سی و دوسال دیگر تکرار نخواهد شد.
آخرین باری که زمین خورده بودم در راه بازگشت از دبیرستان به خانه
بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.
بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.
اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.
نشستم لب تخت تا معاینه کند. پرسیدم "آقای دکتر اثر دارو چقدر طول می کشه بره? صورتم خیلی پف کرده" و صورتم را جمع کردم.
شروع می کند به داد و بیداد،به عصبانیت.
دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.
یک سال گذشت.