چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۷۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

روز پنج؛ دکتر تشخیص داد



حالم مساعد نیست، دستم به ثبت نمی رود

روز چهارم؛ "من" خسته است



مادر هم اتاقی تا چشم دخترش را دور میبیند شروع به ناله می کند. که این سرنوشت حق او و خانواده اش نیست، که زحمت کش بوده است و نارواست دخترش را در این حال ببیند.
چه کسی می تواند برای خدا تعیین تکلیف کند? مخلوق خودش است، می خواهد با او هرجور می خواهد تا کند.
حالا ما بچه ها درد بکشیم جلوی چشم زنانی که بهشت زیر پایشان است، گریه کنیم، بپیچیم از درد به خودمان...
صلاح را خالق می داند و بس.

روز سوم؛ برایم گل آورد دختر صورتی دبیرستان


روز سرگیجه

روز پر از ملاقات
روز تعویض دردناک آنژیوکت.
خدایا کمی بیشتر دوست شویم،هوم??

روز دوم؛ بیمار غمت را نفسی هست هنوز



روزی بین ده تا پانزده ساعت تحمل دردی بی دوا و خدایا تو در من چه دیدی که اینگونه مبتلایم ساختی?
او رابه من بازگردان...

پ.زمزمه لبهایم،الحمدالله.

روز اول؛آقای پرستار لبخند نمی زند



درد و دیگر هیچ...

ان الله بالغ امره



پنچ شنبه شد و من فهمیدم که قریب به یک هفته باید در بیمارستان جا خوش کنم.
حالا دغدغه ی دو چیز دارم. 
_لباس بیمارستان چه رنگی است که بدانم چه جورابی برای ست کردن با خودم ببرم!!
_چه کتابی در کیفم بگذارم برای آن روزها.

پ. دروغ چرا، نگرانم. نه بابت درد آنژیوکت و این چیزها.
نگرانم این روزها هم بگذرد و مغزم بازهم حوصله برگشتن به روزهای سلامتیش را نداشته باشد.

MRI



آخرین بار بهمن ماه سال نودودو بود.

وامشب تکرار همان داستان های قدیمی با کمی تفاوت. مثلا که آخرین بار تنها بودم و امشب در تمام شش ساعت و نیمی که درگیر قصه بودم مامان رهایم نکرد. یا اینکه آن سال های نه چندان دور برای تزریق داروی رنگی کردن عکس ها دیگر متحمل درد آنژیوکت نمی شدم ولی امشب چرا.
آن بلوز شلوار آبی سایز غول چراغ جادو اجباری نبود که امشب در اتاقک تعویض لباس به تن کردم و به فاطمه ی درون آیینه خندیدم!
بزرگ شده ام که با پرسنل زیرزمین گرم "پایتخت" گپ زدم و گذر زمان را سریع تر کردیم، انگار کوله باری از تجربه را روی دوشم حس می کردم!
و تفاوت بارز این است که اگر هفت بار قبلی درون آن اتاقک تابوت_طور با نگرانی می خوابیدم و صداهای ناهنجار دستگاه را تحمل می کردم، امشب آسوده چشمانم را بستم و هم آغوش رویا شدم.

پ. پنج شنبه دعایتان را از من دریغ نکنید، لطفا.


بعد از سرگیجه وحشتناک وقتی به زحمت به خواب می روی، زجر بزرگیست که با یک کابوس و تپش قلبی آزاردهنده بیدار شوی.

استخر عمیق بود، خیلی زیاد. در آب افتادم. کف استخر افقی ماندم. انگار جاذبه ای شدید مرا چسبانده بود و هیچ جور نمی توانستم تکان بخورم. ذره ذره می مردم و می دانستم تقلا کردن بیهوده ترین کار دنیاست. 
من می مردم.

کتک خوری ملس!



امروز یکی که همه استاد خطابش می کردند و من نمی شناسمش مرا عضو گروهی کرده بود برای فراخوان مسابقه عکاسی تئاتر.

اینقدر غصه دار_غصه دار نه غمگین!_ شدم که سریع گروه را ترک کردم😔

مرگ


از خانه پدری فراری شده ام. مدام دلم می خواهد کنج خانه خودم بمانم،در پناهگاه خودم.
توان شنیدن غم های دیگران را که از زبان مامان نقل می شوند ندارم. و چه تواناست که هر روز قصه ی پرغصه ی جدیدی دارد.
گاهی همین قصه ها را چنان بی مورد و باکنایه به من مربوط می کند که دلم میخواهد صاعقه بزند و درجا بمیرم.
مثل دیروز که سرجریانی می گفت "نکند داریم تاوان اشتباهات تو را می دهیم که فلان گرفتاری برایمان پیش آمده".
امان از کوته فکری.
انگار زن که باشی تمامی دردهای دنیا را بی شکایت باید تحمل کنی و اگر جسور باشی و به هرقیمتی بخواهی خودت را نجات دهی در آخر متهم ردیف اول خودت هستی.
خودت هستی که خفه نشدی و جنگیدی، که جنگیدن یک زن گناه نابخشودنیست.
تحمل رنج دیگری و درکنار آن طعنه های مامان عزیزتر ازجانم،دیروز کار دستم داد و در حین رانندگی حمله سرگیجه به سراغم آمد.
طفلک خواهر، همیشه شاهد دردهای من است. کنارم است و باسکوت رنج می کشد. 
کمکم کرد عقب ماشین دراز بکشم و بعد برادر را خبر کرد که بیاید و نقش راننده ی نجات بخش را بازی کند.
بنای گریه گذاشتم. دلم می خواست جان دهم. گفتم مرضیه خسته ام دیگر،مرگ می خواهم...
زمانی فکر می کردم می توانم روی پاهایم بایستم و ثابت کنم قوی تر از مشکلاتم. اما حالا نیاز به یک تکیه گاه دارد مرا از پای در می آورد و چقدر بیزارم ازین ضعف.
من سلامتیم را می خواهم.
 رو به فرسایشم.

نترس، زمین گهواره ی امن ماست



یکی بود،یکی...

یکی نیست.

/////\\\\\



پ. با بسم الله شروع کردم، با خنده.

که مامان امر خیر است و جریان خواستگاری. 

چنان چهره اش تغییر کرد که انگار خبر داده باشمش دچار بیماری مهلکی شده ام. سریع گفتم برای خواهر کوچک ان شاالله.

خودش را جمع و جور کرد و...

مامان نمی داند چطور مرا ذره ذره می کشد.

ما را همه شب نمی برد خواب



این ساعت از شب، وقتی گرسنه ای و کسی نیست برایش ناز کنی تا چیزی برایت بیاورد روی تخت، و کسی نیست تو را از پشت درآغوش بگیرد تا آرام شوی و به خوابی عمیق فرو روی...

نباید بخوابی عزیزکم، فی الواقع باید کپه ی مرگت را بگذاری!!

پ.عباس کیارستمی جان داد.
اما به بیخوابی من ربطی ندارد!



وقتی ازش راهنمایی توی کاری رو خواستم و گفت "فردا صبح یه مسیج بدین که یادم نره و پیگیری کنم"، فهمیدم تموم شدم. تمومه...

انگشتمو نگه داشتم روی ارشیو چت چندین ماهه و دیلیتش کردم.

اللهم تقبل منا هذا القلیل


قبل ترها اشکم راحت تر جاری می شد. همیشه فکر می کردم کسی که سخت گریه می کند دچار سنگدلی شده است.

اما الان فهمیده ام آدم وقتی خیلی خیلی غمگین است دیگر به آسانی نمی گرید.
این روزها سخت چشمانم به اشک می نشینند...

برزخ


یک فیلم آمریکایی نشان می داد از همان تخیلی های چیز!

آدم ها به طور مسالمت آمیز با ربات ها زندگی می کردند تاآنجا که آدم آهنی بر انسان مسلط شد. زندگی ها تیره گشت، جنگ و کشتار...
قابل پیش بینی بود، فقط همین قدر کافی است که فکر کنی چطور بشر می تواند کنار یک مشت فلز که سرهم شده است و هیبتی انسانی پیدا کرده زندگی کند و دلش خوش باشد?!

پ.رمضان به نیمه رسید، سینه ام شرحه شرحه...

آبی+قرمز+زرد=خاکستری



بعد از بیرون آمدن از حادثه ای تلخ، گاهی می نشینیم به بلاک کردن تمام راه های ارتباطیمان با انسان هایی که رنگ زندگی را برایمان تیره کرده بودند.

وقتی فروردین ماه از انتشارات به خیال خودم استعفا دادم و به خیال رئیس اخراج شدم، تمام آن مسیرها که او را به من می رساند بستم. تلگرام، اینستاگرام و کوفت و زهرمارهای دیگر. می دانستم دلیل بیرون آمدنم از آنجا عدم کفایتم نبود و همین رنجم می داد. 
حالا که قریب به سه ماه از آن ماجرا می گذرد، انگار دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. مسیرها را باز کرده ام چرا که می دانم او موجودی نیست که بتواند آزارم دهد. بودن یا نبودنش برایم اهمیتی ندارد. به اتفاقاتی که بینمان رخ داد چون تجربه ای نه چندان تلخ می نگرم.
اما گاهی هم درد آنقدر عمیق می شود و روزها چنان تلخ، که همان اوایل اتفاق راه های معمول چون بستن سیستم های ارتباطی، نمی توانند آرامشی حتی کاذب به انسان بدهند.
نمی دانم، شاید زجری که می کشیم برایمان لذت بخش است.
 گوشه ای از مغز نمی خواهد فراموش کند، گوشه ای از دل...






گوربابای جذابیت، اخم نکن



قرار نیست آدم هایی که دوستشان داری همیشه کنارت باشند. حالا جمعه باشد یا هر روز دیگری.

سن که بالاتر می رود باید بیشتر با تنهایی مأنوس شد.
آدم با پیرشدن فهم و شعورش هم قاعدتاً بیشتر می شود. مثلاً می فهمد بچه ها با همسن های خودشان بیشتر خوشند. دوستان، زندگی خودشان را دارند خب. همه درگیرند، خوشحال یا ناراحت.
باید بنشینی، زانو بغل گیری، چشمانت را ببندی و تصور کنی هر کدام از عزیزانت هرجا که هستند چقدر زیبا می خندند. 
خوشحال باش، هر جا که هستی.

Breaking





گفت می گذاری انگشتان پایت را لاک بزنم?

حوصله نداشتم، رنگش را هم دوست نداشتم. زد.
آمدم خانه دیدم هنوز دوتا از لاک پاکن هایم مانده است. لاک پاک کن ها کنار همان لاک قرمزی بود که زمانی دوستش داشتم.
بعضی از خاطرات فراموش می شوند، یعنی باید فراموش شوند و تو فکر می کنی موفق بوده ای اما...
آخرین ها همیشه کار خود را خوب بلد هستند. مثل آخرین نقاشی که کشیدی، آخرین نخی که دود کردی، آخرین باری که لاک زدی. آخرین باری که می خواستی زیباتر دیده شوی...

یاهومسنجر و نوادگان


چت کردن یکی از حقایق تلخ زندگی است.

اینکه آدمی در نمی دانم کجای جهان پشت سیستم یا موبایلش نشسته است و تو جملاتت را برایش تایپ می کنی و می فرستی تا بخواند و نمی دانی وقتی نوشته های تو را دید رنگ صورتش چگونه می شود و طرح لبانش چیست، به جای اینکه روبه رویش نشسته باشی و خیره در چشمانش از قوه ی تکلمت استفاده کنی و حس لامسه برای بیان حالاتت به یاریت بیاید...تنهایی.
چت کردن یعنی اوج تنهایی.

تمام می شوم


یکی از معایب بیماری ورای دردی که می کشی این است که حوصله ات کم می شود. یعنی جوری می شوی که تحمل خودت را دیگر نداری. آن وقت چطور بقیه توقع دارند حوصله آنها را داشته باشی?! اصلا چرا مردم فکر نمی کنند? چرا خودشان را جای بیمار نمی گذارند?

مردمی که صبح تا شب مشغول بازی کردن نقش های متفاوتند چطور نمی توانند جای تو بنشینند، درد بکشند، گریه کنند و بی حوصله شوند?