هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...
صبح تا ظهر انرژی به ده تقلیل پیدا می کند. مامان امروز از کنار دهانم شربت عسل می ریختند که ترسیدم خب،مثل سکته ای ها شده بودی!!
به مامان می گویم من بمیرم ناراحت می شوین?
روز سرگیجه
آخرین بار بهمن ماه سال نودودو بود.
بعد از سرگیجه وحشتناک وقتی به زحمت به خواب می روی، زجر بزرگیست که با یک کابوس و تپش قلبی آزاردهنده بیدار شوی.
امروز یکی که همه استاد خطابش می کردند و من نمی شناسمش مرا عضو گروهی کرده بود برای فراخوان مسابقه عکاسی تئاتر.
این ساعت از شب، وقتی گرسنه ای و کسی نیست برایش ناز کنی تا چیزی برایت بیاورد روی تخت، و کسی نیست تو را از پشت درآغوش بگیرد تا آرام شوی و به خوابی عمیق فرو روی...
وقتی ازش راهنمایی توی کاری رو خواستم و گفت "فردا صبح یه مسیج بدین که یادم نره و پیگیری کنم"، فهمیدم تموم شدم. تمومه...
قبل ترها اشکم راحت تر جاری می شد. همیشه فکر می کردم کسی که سخت گریه می کند دچار سنگدلی شده است.
یک فیلم آمریکایی نشان می داد از همان تخیلی های چیز!
بعد از بیرون آمدن از حادثه ای تلخ، گاهی می نشینیم به بلاک کردن تمام راه های ارتباطیمان با انسان هایی که رنگ زندگی را برایمان تیره کرده بودند.
قرار نیست آدم هایی که دوستشان داری همیشه کنارت باشند. حالا جمعه باشد یا هر روز دیگری.