امروز گذشت و رمضان من در روز پیشواز، بدرقه شد، تمامی اش بر روی تخت خواب و خیره به سقف و دیوارها.
هفت سال گذشت از آن مناظره نفرت انگیز...
قدم می زنم در خانه، درپناه سقف و پرده ها خودم را از آفتاب تند خرداد پنهان می کنم اما سرم گیج می رود.
بعضی اوقات وارد گذرهای ممنوعه می شوم، چون راه هایی که ورود ممنوع نیستند یا خیلی دوراند که عمر من به طی کردنشان قد نمی دهد و یا بسیار دردآورند، ورای طاقت من.
یک جنازه را که می سوزانند چه بویی دارد? یعنی بوی گوشت سوخته انسان وقتی خاکسترش در فضا پخش می شود چطور است?
تلخ، شیرین، ترش یا عطری خاص?!
اردیبهشت یعنی خاطرات بد، اتفاقات بد و من این ماه را دوست ندارم.
جایی خواندم که "عشق، بازی هورمون هاست و واکنش مغز".
حالا کسی که عاشق نمی شود، هورمون هایش ضعیف است یا مغزش تنبل??
خیلی سخته، هم احمق بودن هم دست از حماقت برداشتن...
دو روز گذشت بی هیچ قصه ی گفتنی، بی هیچ قصه ی شنیدنی.
آدمی راحت رو به جنون می رود.
سخت میره و برمیگرده این نفس.
در تاریکی مطلق
باران ببارد
وقتی کسی به شما می گوید حالش خوش نیست آنقدر که حس می کند دستانی گلویش را فشار می دهد، لطفا نگویید بمیرم برایت! این مسخره ترین عکس العمل ممکن شماست!!
رفته بودم نمایشگاه عکس، یعنی می گفتند نمایشگاه عکس است. به گمانم ده تا هم نبود تعداد کارها. جلوی هر عکس یک هدفون بود که باید به نوبت می گذاشتی روی گوشت و نمی دانم به چه گوش می دادی. زل می زدی به عکس و گوش می دادی.