چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۷۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

از من دریغ شد



امروز گذشت و رمضان من در روز پیشواز، بدرقه شد، تمامی اش بر روی تخت خواب و خیره به سقف و دیوارها.


پ.دلتنگم.


مرده شور خاطرات

 

هفت سال گذشت از آن مناظره نفرت انگیز...

مرا رها مکن




قدم می زنم در خانه، درپناه سقف و پرده ها خودم را از آفتاب تند خرداد پنهان می کنم اما سرم گیج می رود.

گوشی به دست می گیرم تا فردای مهمانی خویشان همسرش به او خسته نباشی بگویم، سرم گیج می رود. خداحافظی می کنم.
به مامان پیشنهاد آماده کردن شام امشب را می دهم. گشنیز خورد می کنم، گیج می رود. بوی کاری خانه را می گیرد در آغوش، مرا سرگیجه. می نشینم کف آشپزخانه.
چقدر مغزم خسته است.
فکر می کنم قلبم که خسته شود دیگر سرگیجه ها تمام می شود، لبخند می آید...

آشغال تخمه را از پنجره ماشین بیرون نینداز


بعضی اوقات وارد گذرهای ممنوعه می شوم، چون راه هایی که ورود ممنوع نیستند یا خیلی دوراند که عمر من به طی کردنشان قد نمی دهد و یا بسیار دردآورند، ورای طاقت من.

غاری میان کوه



یک جنازه را که می سوزانند چه بویی دارد? یعنی بوی گوشت سوخته انسان وقتی خاکسترش در فضا پخش می شود چطور است?

تلخ، شیرین، ترش یا عطری خاص?!

شب رؤیاهای بهاری،شِت


اردیبهشت یعنی خاطرات بد، اتفاقات بد و من این ماه را دوست ندارم.

سرگیجه های لعنتی بعد از یکسال برگشته اند...

یا رادَّ ما قَدْ فاتَ...


جایی خواندم که "عشق، بازی هورمون هاست و واکنش مغز".

حالا کسی که عاشق نمی شود، هورمون هایش ضعیف است یا مغزش تنبل??

یک روز معمولی


روی تخت دراز کشیده ام و به رقص برگ های گلدان بابا کنار پنجره نگاه میکنم. 
درد دارم و حمام آب گرم حالم را خوب نکرده است. عطری که آقای خواستگار محترم هدیه داده بود زده ام، بویش چنان خوشمزه است که گرسنه ام می کند.مامان می گویند وقتی جوابت منفی بود چرا از عطر استفاده کردی?
فکر می کنم چه منافاتی?!
پایم را درشکمم جمع می کنم و همچنان درد می کشم...


چشمان اغواگری نداشتم



در این روزهای اخیر سه نفر از دوستانم مرا در خواب دیده اند.
جالب است که ماه هاست صدای دوتاشان را هم حتی نشنیده ام. 
شده ام روحی سرگردان که در رؤیاهای دیگران به دنبال...
نمی دانم.
پ.آخرین رؤیایی که دیدم چه بود?

یک موسیقی برایم بفرست



خیلی سخته، هم احمق بودن هم دست از حماقت برداشتن...

دلت کو?



دو روز گذشت بی هیچ قصه ی گفتنی، بی هیچ قصه ی شنیدنی.

قلبم سرناسازگاری دارد...

1393.2.16



...
و اگر پدرجانم دوسال پیش تنهایمان نگذاشته بود، دلم که می گرفت
می نشستم رو به چشمانش و چقدر دنیا زیبا می شد.

Insomnia



آدمی راحت رو به جنون می رود.

کافیست چند شب به حد کافی نخوابیده باشی، اطراف چشمانت به کبودی بنشیند و گوش راست چنان سوتی بکشد که دلت بخواهد مغزت را به دیوار بکوبی.
رو به جنونم...

ترجمه کن "من خوبم"



چه کسی ادعا دارد زن ها به جنگ نمی روند وقتی تمام زندگیشان به جنگیدن می گذرد...

پ. و اگر پرویز پرستویی نبود
سینما
جای کسل کننده ای می شد.

اسنایپر _ نیمه خودکار




سخت میره و برمیگرده این نفس. 

سقف روبه چشمامه، ترک هاشو نگاه می کنم. دستمو میذارم رو صورتم، چند تا دیگه ازون خطا باید بیفته روش تا اینی که پایین میره دیگه بالا نیاد. که تموم شم.
دنبال مقصر میگردم. کی راه هوا رو تنگ کرد? اونی که گُه کشید به جوونیم? یا اونی که ادعای عشق کرد بعد شرایط فرار ازون شغل کذایی رو برام جور کرد?!
نه، همه چی وابسته به تصمیمات خود آدمه...
مامان منو نبند به بهارنارنجو بیدمشک. من یه عرقی میخوام که بخورم و چشمامو ببندم و به تنفس لنتی فک نکنم.
پ. راضیم به مقدری که می شود اما گاهی کم می آورم، به دل نگیر.

پادری را نمی تکانم



ایستگاه مترو تجریش نشسته بودم به انتظار. انگار بیشتر عمر آدمها در همین انتظار، در منتظر بودن می گذرد حتی شده برای یک قطار.
به سرم زد یک امتحان کوچک بکنم. مانده بود تا قطار برسد صدایی هم نمی آمد. بلند شدم رفتم جلو _ آن جلو که می شود پرید پایین و به همه چیز پایان داد _ مثل آدمی که می دود تا فوری سوار شود و جایی برای نشستن پیدا کند.
تمام جمعیت، تمام خانم ها بلافاصله بلند شدند و آمدند جلو!!
مانده بود تا قطار برسد، مانده است تا...


مردها شبیه هم اند



در تاریکی مطلق

به تلفظ "خیارماستی" فکر می کنم
که می گویی،که می خندم ...

مرا بانو صدا نزن




باران ببارد

شعر عبدالملکیان با صدای خسروشکیبایی در گوشم تکرار شود و دیگر هیچ.
"چشمان تو شعر است
و من
دزد شعر چشم های تو..."

پ. دقت به آدم ها، به انرژی ها.
وقتی تمام مدت پاهایم بلرزند، یعنی اینجا جای من نیست.

احمق نباش!




وقتی کسی به شما می گوید حالش خوش نیست آنقدر که حس می کند دستانی گلویش را فشار می دهد، لطفا نگویید بمیرم برایت! این مسخره ترین عکس العمل ممکن شماست!!

بمیرید چیزی درست می شود?!!!

یا من ارجوه لکلّ خیر



رفته بودم نمایشگاه عکس، یعنی می گفتند نمایشگاه عکس است. به گمانم ده تا هم نبود تعداد کارها. جلوی هر عکس یک هدفون بود که باید به نوبت می گذاشتی روی گوشت و نمی دانم به چه گوش می دادی. زل می زدی به عکس و گوش می دادی.

شلوغ بود. فقط نگاهی انداختم و از لابه لای آدم ها و صندلی ها به سمت خروجی سر کج کردم. زانوی چپم محکم خورد به یکی از نیمکت های سنگی. آخی گفتم و ...
پشت فرمان که نشستم درد بیشتر شد،دلم ضعف رفت، دلم بغل خواست.
دلم بغل می خواهد امشب.
سلام بر ماه زیبا.