دلتنگی مثل گیاه عَشَقِه است.
اگر فکر کنی حالا یک گوشه ای سبز شده است برای خودش و بیخیال از کنارش بگذری...آخ که بیچاره ات می کند.
قد می کشد،می پیچد و بالا می رود تا می رسد به خرخره ات.می پیچد و می پیچد تا از پا درت بیاورد...
به تمام زنانی که در کنار تواند
حسودی می کنم.
به آفتاب حتی،که در گرمای تابستان
صورتت را داغ می کند.
چشم دیدن هیچ شئ را ندارم
که در دستانت جای می گیرد.
رو به نابودی ام
و تو...
من بی انتخابات
تو را رییس جمهور پیراهنم
بر می گزینم.
می شود بر تخت بنشینی؟
*عنوان:جنگ برای عشق
بعد از جنگوجدل ذهنی چند ساعته،چه چیزی می توانستمرا از فکر واندوه ماندگار نبودن فانتزی های ذهنی بیرون بیاورد؟
خیلی چیزها. شاید راندن با سرعت دیوانه وار و جیغ هایی که ازاعماق درونم رها می شد. شاید پریدن از ارتفاع جوری که درد پا امانم را ببرد. آب بازی با بچه ها کنار حوضی قدیمی، خوردن لورازپام و خواب چند ساعته...
این آخری ایده ی افتضاحی بود.
راحت ترین ودم دست ترین راه فرار،شروع مجدد یوگا بود.
روز اول.
بدنم خشک شده و انرژی که از من گرفت و عرقی که جاری شد،آرامش دردناکی در پی داشت...
بالاخره مامان موفق شدند و قوطی رنگ را روی سرم خالی کردند. به گمانم جماعتی را شاد کردند!
امروز پشیمان شدم موهایم را کوتاه کنم.
**یک چیزی هست که فکر می کنم خیلی ها را رنج می دهد. اینکه اعتراف کنی کسی را دوست داری ، نفهمد یا نخواهد بفهمد و بعد، تمام غرورت نابود شود...
اولین آخرهفته ی زندگی جدید را گذراندم.
عصرپنج شنبه از خانه زدم بیرون،فرار کردم از دیدن صحنه هایی که می دانستم عن غریب پیش چشمانم قد می کشند.
گرم بود. اما حس نمی کردم. بو می کشیدم برای یافتن عطری که دلم را آرام کند،بلکم رام کند.
چقدر آدم وول می زند در این شهر خاکستری. چقدر حوصله هیچ کس را نداشتم. فکر می کردم کنجی پیدا می شود برای ریختن آب های شوری که پس چشمم سنگینی می کردند.
مجال نیافتم اما...
کاش شب تمام نمی شد.
کاش امکان نگه داشتن زمان بود. مثل شات کوچکی که می زنی و لحظه تا ابد که نه،تا ازبین نرفتن هارد،باقی می ماند.می شد خیابان را،در یک لحظه نگه داشت و اطرافش گشت. اطراف آدم هایش. اطراف عطرها،لبخندها...
خوب نگاه کرد،خوب نفس کشید.و بعد رهایش کرد.
به برگشتن آدم ها زل زد.چتد نفر راه را گم خواهند کرد؟چند نفر خود را...
پنچ شنبه
بید بودم
تا رخ نمودی
و
به جنون رساندی ام...
مدادت را به رسمیت بشناس وقتی
می خواهد مرا
و تنهاییم را
به کاغذ بیاورد.
کمی مهربان باش...
دستان سرد بابا را گرفته بودم. هر دو سخت می گریستیم و مرد می خواند به عربی.
نگران بابا بودم.
نگران مادر که در خانه چشم به راه بود.
الیس الله بکاف عبده؟ آرامم.آرام...
بگویم خسته ام.اینقدر که دلم می خواهد بگریم.
خسته ام از جمع کردن فرش ها،بلند کردن کمدها،حالم دارد بهم می خورد اینقدر که خم و راست شدم و کارتن ها را بستم.
بگوید حاضرباش ،آمدم دنبالت.
بعد بی احازه مرا بردارد ببرد کنار رودخانه ای و بگوید خود را رها کن....
کتاب هایم را در کارتن می گذارم. لابه لایشان سررسیدهاییست از سال های نه چندان دور. دست خطم بهتر بوده است و نوع نگارشم. اما دردها هرسال شبیه سال قبل و هر سال سخت تر...
تقویم ها را باید دور بریزم.
فصلی که در انتظار آنم، در هیچ تقویمی نیست.
و راست می گویی،خدا می بیند.
در اندوه من
دخترکی کز کرده است
و برای پروانه ای که بی بال
از پیله رها شد
می گرید.
و من امروز شکستم.می شنوی خدا؟؟؟
در حال درست کردن مایه ی کوکو سبزی،مدام به این فکر می کردم که چند تا کارتون دیگر باید به پانزده کارتون بسته بندی شده اضافه کنم تا آماده ی اسباب کشی بشوم.
بعد نگاه کردم به سبزی که زیر دستم داشت با تخم مرغ و آرد و پودر کاکائو ترکیب می شد!!
به جای دارچین ،پودر کاکائو ریخته بودم.خندیدم. گریه ام گرفت...