چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

آسمان ابری ست


برای بار دوم ماندم پشت درهای بسته انتشارات. خوشبختانه در ورودی پایین باز بود. رفتم بالا و کنار پنجره نشستم. هدفون را گوشم بیرون کشیدم و شروع کردم با بادبزن بنفشم به بادزدن. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمانم را بستم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. به صدای رفت و آمد بادبزن گوش دادم. نمی توانستم متمرکز شوم. به قطره های عرق که از     گردنم به سمت سینه ام سر می خوردند فکر کردم.باد به آنها می خورد و خنکم می کرد.

حس خوش آیندی است اینکه بنشینی و فارغ از هرچیزی به خودت متمرکز شوی‌.

صدای موتوری آمد. سرم را از پنجره بیرون بردم، یعنی ممکن بود رییس امروز زود آمده باشد؟!

همسایه ی روبه رویی با نان تازه از موتورش پیاده شد.

گوش راستم صدای زودپز می داد.گیج از بی خوابی دیشب، فکرم را رها کردم. باید فردا برای چهاربچه گربه ی گرسنه ای که رو به روی وزارت ارشاد به دنبالم دویدند چیزی بیاورم.

بیست دقیقه از هشت گذشته بود که در به مدد آمدن خانم...باز شد.

بلند شدم از لبه ی پنجره،سرم گیج رفت. راهم را از میان کارتن های کتاب..‌.

چقدر حرف بیخود زدم.

صبح شد، آمدم. عصر می شود، برمی گردم.نقطه. تمام.


پ.دیشب جایی خواندم:

وقت کم بود و

حرف بسیار.

بوسیدمش.

  • فاطم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی