آسمان ابری ست
- سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۹ ق.ظ
برای بار دوم ماندم پشت درهای بسته انتشارات. خوشبختانه در ورودی پایین باز بود. رفتم بالا و کنار پنجره نشستم. هدفون را گوشم بیرون کشیدم و شروع کردم با بادبزن بنفشم به بادزدن. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمانم را بستم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. به صدای رفت و آمد بادبزن گوش دادم. نمی توانستم متمرکز شوم. به قطره های عرق که از گردنم به سمت سینه ام سر می خوردند فکر کردم.باد به آنها می خورد و خنکم می کرد.
حس خوش آیندی است اینکه بنشینی و فارغ از هرچیزی به خودت متمرکز شوی.
صدای موتوری آمد. سرم را از پنجره بیرون بردم، یعنی ممکن بود رییس امروز زود آمده باشد؟!
همسایه ی روبه رویی با نان تازه از موتورش پیاده شد.
گوش راستم صدای زودپز می داد.گیج از بی خوابی دیشب، فکرم را رها کردم. باید فردا برای چهاربچه گربه ی گرسنه ای که رو به روی وزارت ارشاد به دنبالم دویدند چیزی بیاورم.
بیست دقیقه از هشت گذشته بود که در به مدد آمدن خانم...باز شد.
بلند شدم از لبه ی پنجره،سرم گیج رفت. راهم را از میان کارتن های کتاب...
چقدر حرف بیخود زدم.
صبح شد، آمدم. عصر می شود، برمی گردم.نقطه. تمام.
پ.دیشب جایی خواندم:
وقت کم بود و
حرف بسیار.
بوسیدمش.
- ۹۴/۰۶/۱۷