گاهی هم می شود وسط کلی رنج و غصه،لباس دکلته ی قدیمی را روی تی شرت و شلوار پوشید.دلقک بازی درآورد و کمی خندید...
خسته ام.
آنقدر که چون گنجشکی زخمی
نای بال زدن و رسیدن به لانه دیگر در من نیست .
حتی اگر جوجه ها منتظر باشند.
امروز،پس از چند روز که به یمن حمایت های مامان و بابا استرس نداشتم،بعد از یک تماس تلفنی نه چندان کوتاه اعصابم بهم ریخت.البته کاملا نامحسوس،چون دایم به خودم تلقین می کردم که دون ووری،اوری تینگ ایز اوکی.
اما آن تلفن کذایی اندکی موفق بود و وضعیت گوشم را بهم ریخت.
کلا از ترس آمدن سرگیجه هیچ کار سنگینی نکردم و فقط نشستم جلوی تلویزیون و هی خوردم!!
وقتی عصبی می شومبرعکس خیلی ها،میل به خوردن در من تشدید می شود!
چند روزی بیشتر به روزِ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم.بهرحال زندگی جدید من در حال شکل گیریست.
دروغ چرا،نه می ترسم نه نگرانم.و بیشتر از همیشه حضور خدا را حس می کنم.
بعضی ها هم هستند که آدم را انتخاب می کنند برای دوستی به دلایلی خاص.
بعد که ببینند پاسخ گوی نیازشان نیستی ،تو را می فرستند به زباله دانی مغزشان.آنجا که تو و خاطراتت را به فراموشی می سپارند.
این دوستی ها،دوستی نیستند.معامله اند. معامله هایی که بعضا به شکست می رسند. آدم را له می کنند و بدبین به نوع بشر.
دوربین به دست
زانو زدی مقابلم
گفتم سیب و چیلیک...
خیالی نیست، فکرکن چروک های صورتم
از همان سیب ، همان خنده است...
ساعت 9 بود که رسیدیم به دفتر اسناد رسمی. خنک بود.
عقدنامه و شناسنامه ها را از کیفم درآوردم و تحویل دادم . نشستم به انتظار تا کارها انجام شوند.
کارهای اولیه ی یک پایان. پایان دوازده سال بازی تلخ.
زن و شوهر دیروزی، شده ایم خوانده و خواهان امروزی.
ذکر می گفتم و به انعکاس چهره ام در شیشه ی رو به رو خیره شده بودم.
ذکر می گقتم و به فکر فردایی بودم که باید بنگاه به بنگاه دنبال خانه ای بگردم که قرار نیست در آن دیگر کسی فریاد بکشد، بگرید و یا موهایش را تکه تکه کوتاه کند و رنج هایش را قورت بدهد.
من ذکر میگفتم و او تمام هفتاد دقیقه ای که آنجا با فاصله از هم نشسته بودیم با موبایلش ور می رفت.
حالا گوشی به دست هفتاد و دو ساعت آتی را به انتظار اس ام اس دادگاه می گذرانیم. برایمان تعیین می کنند که کدام ناحیه از تهران شاهد صدور حکم جدایی ما خواهد بود...
تمام مدتی که چهارزانو روی صندلی نشسته بودم و به صفحه ی مانیتور خیره بودم،
تمام مدتی که کش چادر اذیتم می کرد و دلم می خواست جرش بدهم،
تمام مدتی که گرسنه بودم و فکر می کردم کاش یکی یک شکلات به من تعارف کند...
نه تمام این مدت به تو یا هیچ آدم دیگری فکر نمی کردم.
فقط مدام این سوال از ذهنم عبور می کرد که:
"من میخواستم عکاس شوم،الان توی این اتاق کوچک روی پشت بام چه غلطی می کنم؟!"
لعنت به جبر روزگار
لعنت به پول
لعنت....
در خواب گنجشکان
در بی روحی درختان
در خاموشی شهر
مرا آراموبی صدا
ببوس...
زن می گریست.
در امتداد اشک هایش
ردپای کدام تصمیم نا به جا
سیاه می شد؟
و آیا جز این بود
که سرنوشت تمامی زنان دنیا
با اشکی مدام
گره خورده است؟!
۱۷بهمن۹۳
خدا مهر فرزند را در دل مادر گذاشت.
همان خدا، راه سودجویی مردان را هم درهمان مهر مادری قرار داد....
شروع روز با اتفاقات بدی همراه بود.
نمی دانم اهل خرافات بودن یعنی باور هر اتفاقی نشانه ی چیزیست یا خیر.یا اصلا باور داشتن یا نداشتن چه توفیری در اصل ماجرا دارد.
هنوز توی رختخواب بودم که تودهنی دردناکی حواله ام شد. چنان شدید بود که بینی ام بی حس شد و با تمام غروری که داشتم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
از اتاق به اشپزخانه رفتم.پنجره ی کوچکی آنجاست رو به دالان باریکی که سقفش توری ضخیمی است.
نگاهم که به سمت بالا رفت،جنازه ی پرنده ی کوچیکی را دیدم که افتاده بود روی آن.
انگار کسی به دلم چنگ زد.خدایا این نشانه ی دوم است.
برگشتم به هال تا دوربینم را بردارم. در لنز را که برداشتم خورده شیشه ها ریخت بیرون.فیلتر دوربین شکسته بود!
امیدوارم با همین سه پیش آمد،اتفاقات تلخ امروز تمام شوند.
پ.تحمل روزهای باقی مانده ی زندگی در این خانه خیلی سخت شده است اما وقتی بابا مرا صدا می زنند و مطمینم می کنند که تنها نیستم، انگار درهای بهشت به روی ام گشوده می شوند...
انسان ها حق دارند هرکسی را که دلشان خواست دوست داشته باشند.
و اما بعد...
باز هم حق دارند به او بگویند؟
بگویند چه اندازه دلم برایت تنگ است؟چه اندازه آغوشت را ندیده،نچشیده،می پرستم؟
می گویم دوستت دارم و قانعم به تکیه کلامت"خیره ان شاالله".
عصیان می کنم .
شیطان مرا
به نور چشمانم
و سرخی لبانم فراخوانده است.
برای نفس کشیدن و رها ماندن
گریزی نیست از بخشیدن تمامیم به او.
من
فرزند ناخلف روزگاری هستم
که با فریب نور
و با توسل به قداست آب
آدمیان را پشت پنجره های دودگرفته
خاموش می کنند.
عصیان می کنم
برای پرواز...
به اومی گویم چرا همه ی نوشته ها و عکس هایم را لایک می کنی؟من که می دانم خیلی هایش باب میل تو نیست!
می گوید:٬ این را هم می دانی که تو باب میل منی؟
من تو را لایک می کنم....٬
شاید چند صباح دیگر
همان دختر شاد و بزله گو
روبه رویت بنشیند و دلش بخواهد
قهوه اش را با نعلبیکی سرو کنند.
تو بخندی و ببینی چقدر دلت تنگ این دختر بود.
دنیا خسته و دلشکسته ام کرده است
فقط کمی صبر کن
شاید چند صباحی دیگر...
یه جا تو فیسبوک خوندم
دل من،آن دل آرام مرا برگردان...
بعد فک کردم دقیقا کی بوده که دل من آروم بوده؟
یادم نیومد .
این نشونه ی آدمای بده که دلشون آروم نیس؟که انگار یه گنجشگ بیقرار هی توی دلشون بال بال میزنه و میخوره به دیواره اش!
خدارا شاکرم که شنوایی گوش راستم را هر از گاهی می گیرد.
حالا هربار که صدایت را روی سرم خراب کنی، میگذارمش روی بالشت، به پهلوی چپ دراز می کشم و دنیایم زیباترمی شود.