استرس داشتن براى چیزى که از کنترل انسان خارج است، نتیجه اى جز فرسایش روح ندارد. با این حال و با دانستن این نکته، سخت است نگران نباشى وقتى یکى از عزیزانت درد مى کشد یا ته مانده ى کیف پولت چند اسکناس دوهزار تومانىِ خسته بیش نیست.
سخت است نگران نباشى وقتى هم بازى کودکیت شب ها با اندوهى فراوان سر بر بالین مى گذارد و یا باباىِ جانت هر روز کمتر از قبل مى خندد.
من تمامى دردهاى جسم حقیرم را چون تنفس، به عادتى هر روزه بدل مى سازم اما دنیا جاى دلهره آورى است زمانى که انسان هاى بیشترى را دوست دارم...
سر ظرف شویى ایستاده ام،دو پیمانه برنج را در قابلمه مى شورم. نمى دانم چرا تمیز نمى شود، هر چه مى شورم برنج سفید نمى شود.
چنگ مى زنم
چنگ مى زنم
چنگ...
کاش در سینما بودم، روى پرده فیلم بادیگارد پخش مى شد.
چشمانم را مى بندم، زیر بارانم، وسط اتوبان...
دستم مى سوزد، شیر آب را مى بندم.
فکر مى کنم این برنج ها وایتکس مى خواهد.
این چشم ها نیستند که راز آدمى را برملا مى کنند. مى دانم که چشم ها همیشه راست نمى گویند، مى توانند غمگین نشان دهند خودشان را، خشمگین و یا شاد. اما صحبت از دست که به میان مى آید، انگار کن هویت انسان را ریخته اند در دست هایش. به انگشت ها خیره باید بشوى، به بلندى و کوتاهى شان. به اینکه چقدر مرمرین هستند و یا به چه اندازه آفتاب سوخته. خطوط کف دست ها خود داستان ها دارند.
آدمى را مى شود با دست هایش شناخت.
کافى ست جلو بروى.دستانش را در دستانت بگیرى. تنت سرد شود و یا گرمایى در وجودت بنشیند چنان که عمرى شوریده حال شوى، شوریده حال بمانى.
دست هایش را بگیر، پیش از آنکه دیر شود...
زیر پنجره دراز کشیده ام و به آسمانى پاره پاره نگاه مى کنم. نسیم به لطافت نوازشى آشنا، مى وزد.
تمامى سعى ام را متمرکز مى کنم بر فکر نکردن به هیچ چیز که این خود فکر کردنى بینهایت است.
هیچ چیز تماماً همه چیز است و گریزى نیست از توقف افکارى که حول این محور، تحت تلاشى مذبوحانه به زنجیر کشیده مى شوند.
چشمانم را مى بندم تا از نوازش پرورگار سیراب شوم...
صداى سگ از بیرون مى آید. زوزه نمى کشد،پارس مى کند.
دلم براى آغوش گرم پسرک تنگ است، بیاید بغلم کند و من هر بار بترسم از اینکه نکند انرژى هاى منفى من به او منتقل شود.
پشه ها دستم را نیش زده اند.پشه کش را به برق مى زنم و سعى مى کنم بخوابم...
پ.امروز عاشورا است.
به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
پدرجانم، امروز میشود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختیهایمان را ببینی...
حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سالها زودتر از موعد مقرر از خواب برمیخیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها میبیند.
پنجره بازه و من زیر لحاف.
موسیقی گوش میدهم و به حرمت باران فکر میکنم، به لطافت جوانههای بهاری و به گرمی آغوش تو...
دروغ بوده است اگر به کسی گفتهام زمان همه چیزی را درست میکند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.
غمگینم
درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربودهاند...
هفت سال گذشت.
صدای اذان میآید.
روی یک قالیچه نشستهام تکیه داده به شوفاژ که مامان میآیند و شروع میکنند از زن برادر جاری عمهخانوم صحبت کردن.
پ.در ورودی مترو
دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.
مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.
چند نفس تا پاییز...