چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۰۶ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

سرم را به روى دست هایت آرام کن



به خواب هایم فکر می کنم

و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم

مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...

به خواب‌هایم سری بزن


پدرجانم، امروز می‌شود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختی‌هایمان را ببینی...

خواستم بگویم هوایمان را داشته‌ باش.
از مامان چیزی به دل نگیر وقتی هر پنج‌شنبه سرمزارت شیون می‌کند و نفرین به آدم‌هایی که آزارمان می‌دهند.
پدرجان آراممان کن...

پوچ


حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سال‌ها زودتر از موعد مقرر از خواب برمی‌خیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها می‌بیند.

آدمی تنها معلق در بیکرانه‌ی دنیا...


پنجره بازه و من زیر لحاف.

سوز میاد سردتر از باد زمستونی.
چه غریبم امشب..

مرا اسیر بازوانت کن




موسیقی گوش می‌دهم و به حرمت باران فکر می‌کنم، به لطافت جوانه‌های بهاری و به گرمی آغوش تو...

می‌دانی، چیزهایی هستند که مرا به جنون می‌رسانند. چیزهایی مثل صدای مخمل‌گونه‌ی علیرضا قربانی، موسیقیِ نامردِ کارن همایونفر و ...
چه اهمیتی دارند همه‌ی این‌ها، جز آغوشت.

آموکسی‌کلاو،هر هشت ساعت عزیز دلم.



دروغ بوده است اگر به کسی گفته‌ام زمان همه چیزی را درست می‌کند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.

دروغ گفته‌ام.
چیزهایی درون آدم نفوذ می‌کنند که تنها مرگ، راه نجاتی است از آشوبشان.
نفوذ می‌کنند، پیش می‌روند تا ذره ذره نابود شوی.
غمگینم، آن قَدَرها که دیگر اشک هم نمی‌ریزم.
به رقص دود خیره می‌شوم و می‌سوزم برای دلی که مدام می‌لرزد...

چرا تمام نمی‌شوند این شب‌ها؟!


غمگینم

درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربوده‌اند...

کوچهٔ اختر


هفت سال گذشت.

در تاریکی خزیده‌ام زیر لحاف و مرتب خانه‌ای را تصور می‌کنم که
 هفت سال می‌شود تمام دنیای یک آدم...

پ.روزی مسیح را به تصویر می‌کشم.

از تهران تا پاریس، از هفت تا هشتاد سال



صدای اذان می‌آید.

در تاریکی خانه نشسته‌ام، خیسِ باران.
موهایم را چنگ می‌زنم و به نزدیک‌ترین چیزی که دستم می‌رسد مشت می‌کوبم.
حس می‌کنم به زودی انفجاری عظیم در من رخ خواهد داد. بیش از گنجایشم از غم انباشته‌ام، از نفرت.
انگار همهٔ آدم‌های دنیا گوشهٔ تبرزینشان را آرام و بی‌وقفه بر پوست تنم می‌کشند.
جنگنجوی خوبی نیستم...

پ.دست‌کم تو غمگین لبخند نزن، تنها تو.

امشب چرا "به رنگ ارغوان" پخش شد؟



روی یک قالیچه نشسته‌ام تکیه داده به شوفاژ که مامان می‌آیند و شروع می‌کنند از زن برادر جاری عمه‌خانوم صحبت کردن.

خیره شده‌ام به دهان مامان وحواسم جای دیگریست. 
شاید به مردی فکر می‌کنم که نگاهش غم است، کلامش غم است و وقتی می‌خندد هوا ابری می‌شود، باران می‌گیرد.
مامان سکوت می‌شوند. حتما حرف‌های خنده‌داری زده‌اند که در حال لبخندند.
می‌خندم...

غم فرزند ناخلف شادی است





می‌دانست گل دوست دارد. سی‌دی‌های کارتونی موردعلاقه‌اش را هم خریده بود.
زمان زیادی را دویده بود برای دیدن لبخندش، برای حظ بردن از برق چشمانش...
 یادش نبود اما نامردی پابرجاست! که توجیه هست برای نبودن پسرک- که "توجیه" یادش رفته بود به راننده خبر دهد؛ با سرویس رفته است!!-

خیابان به‌اندازه کافی طولانی نبود برای گریستن...


پ.در ورودی مترو

مرد دست زن همراهش را بوسید، به او لبخند زد و رفتنش را تماشا کرد.
 او نمی دانست زن تمامی‌اش را روی لبان او جا گذاشته است...


کاش صورتی نپوشیده بودم


دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.

تولد کسی هست حتما و چقدر بد که فراموش کرده ام.
صبح که چشمانم باز شد دوباره شماره سیزده شروع کرد به رژه رفتن. خدایا امروز چرا دلم آشوب است، چرا یادم نمی آید...
بعد صبحانه بود که مامان گفتند روز بیمه است.نخواستند لابد مستقیم بگویند سیزده سال پیش سیزدهمین روز آذر تو عقد کردی...
چقدر بچه بودم،چقدر پدرجان بودند، چقدر نجمی جون می رقصیدند. چقدر آقای امجد سر خطبه خواندن مزاح می کردند.چقدر دلم می خواست زودتر تمام شود و لباس هایم را بکنم و با پیژامه بخزم زیر پتو.
چقدر خسته ام.

پ.من ناشکر نیستم،تجربه بود گرچه تلخ.

شیشه نوشابه ات را به سمت من تکان بده



مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.

تعجب نمی کنم. خیلی خارجیطور می گویم که می روم، که چشم، پیش روانپزشک هم می روم.
نمی گویم وقتی بمباران کورتون به داد مغز بیچاره من نرسید دیگر چه کاری از دست قرص های آرام بخش برمی آید جز اینکه خواب مرا بیشتر کند.
نمی گویم مادرجان، من دلم می خواهد یک روز غریبه ای در خیابان جلویم بایستد و بگوید یک دمنوش با من می خوری?
من جواب دهم که اتفاقا چقدر هوس چای کوهی کرده ام.
بعد دوتایی تا نزدیک ترین کافه قدم بزنیم.
بنشینیم در تاریکی خلوتی دنج و تمام مدت حرف بزنیم و بخندیم بی آنکه چیزی از گذشته ام بپرسد. بی آنکه اسمم را، شماره گوشیم را و تصوریم را به خاطر بسپارد.
من حالم خوب می شود.

آمادگیشو داری?


چند نفس تا پاییز...

تابستان در سی امین روز خود تمام می شود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و جمعه، عصر بود. و جمعه، تنها بود.


صبح

زن می نشیند به جلدکردن دفترهای کودکی هفت ساله. به زدن برچسب های اسم به مدادهای رنگی،مدادهای سیاه و قرمز.
می گذاردشان در کیف بنفش و زیپش را می بندد، محکم می بندد.

عصر

مرد تمام وسایل اتاق کودک را بار وانت می کند و می برد.
کیف بنفش پشت وانت دست تکان می دهد.

زن دستش را می گذارد روی شیشه، پیشانیش را می چسباند به پنجره و آیة الکرسی می خواند...


هفت ضرب در سیصدو شصت و پنج



میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!

یهو میگه. یهو به دلم چنگ میزنن وقتی یادم میاد چند روز بیشتر نمونده تا از پیشم بره...

جان نیز...



زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.

دست شروع به نوشتن کرد. قلم ها را شکستم، ورق ها را سوزاندم، سرانگشتان را داغ گذاشتم اما...
امان، امان از کسی که چشمان را بخواند، که بلدت باشد...

تو زمان منی



از ازل تا به ابد...

تهران طوفانیست، کلاهت را محکم بچسب



مسواک می زنم، روشویی رنگ عوض می کند.

خیره می مانم به خونی که سُر می خورد،
خیره می مانم به دردی در آیینه،
خیره می مانم به سکوتی که جیغ می کشد و دور می شود...