به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
پدرجانم، امروز میشود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختیهایمان را ببینی...
حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سالها زودتر از موعد مقرر از خواب برمیخیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها میبیند.
پنجره بازه و من زیر لحاف.
موسیقی گوش میدهم و به حرمت باران فکر میکنم، به لطافت جوانههای بهاری و به گرمی آغوش تو...
دروغ بوده است اگر به کسی گفتهام زمان همه چیزی را درست میکند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.
غمگینم
درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربودهاند...
هفت سال گذشت.
صدای اذان میآید.
روی یک قالیچه نشستهام تکیه داده به شوفاژ که مامان میآیند و شروع میکنند از زن برادر جاری عمهخانوم صحبت کردن.
پ.در ورودی مترو
دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.
مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.
چند نفس تا پاییز...
میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!
زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.
از ازل تا به ابد...
مسواک می زنم، روشویی رنگ عوض می کند.