چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۱۱ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

کرختی سرانگشتان

 

 

 

 

وقتی همه‌جا بحث نبودن قلم‌های انسولین

پیچیده بود و بیماران دیابتی سراپا استرس بودند،

فکر نمی‌کردم داروی ایرانی که من مصرف می‌کنم هم ، کمیاب شود.

بابا طبق معمول، همان داروخانه خاص همیشگی رفته بودند که دارویی تحویل داده نشد.

سومین داروخانه، به طرفه رفتند که اصلاً در لیست داروخانه‌های دارای این دارو نیست.

بعد از حدود دو ساعت معطلی

دارو را داده بودند.

ترسیدم، ترسی طبیعی

از روزهای آینده‌ای که در انتظارمان است.

از قیمت ارز، سکه، ماشین، ملک،

از قحطی دارو و کسی چه می‌داند

از گرسنگی شاید.

اما جهالت انسان‌ها و خوی وحشیگری‌شان

از همه چیز ترسناک‌تر است.

تمام دنیا با کشور من دشمن‌اند

کاش لااقل ما به اصطلاح آدم‌های بافرهنگ ایرانی

به جان یکدیگر نیفتیم.

 

پ.دو روز از عمه شدنم می‌گذرد.

دینای قشنگم! به این دنیای ترسناک خوش‌آمدی.

شکارگوسفند وحشی

 

 

 

 

مست خوابم، یک خلسه‌ی تهوع آور،

یک بی‌حالی خودخواسته وقتی

 ۲:۲۰دقیقه نیمه شب خوابم تمام شد .

بوی کدوی سرخ کرده خانه را بغل زده است.

تن به باد کولر سپرده‌ام و

حرف‌های تازه‌ای از موراکامی می‌خوانم.

می‌خوانم و نمی‌خوانم،

بیدارم  یا به خواب رفته‌ام. 

 

نفست به سختی بالا می‌آید،

 به خواب می‌روی،

بیداریت درد می‌کشد،

آغوشت سرفه می‌کند.

کجای جهان صورتت را پوشانده‌ای...

 

صدای بشقاب‌ها می‌آید، صدای آب.

فردا زنده‌ام؟

 

پ.کرونا هم‌چنان قربانی می‌گیرد.

صبر۶ساله‌ی پدرجان

 

 

باورم نمی‌شه و چون باورم نمی‌شه

نمی‌تونم زیاد چیزی بنویسم.

فقط اینکه

امروز اول فروردین۱۳۹۹ بود که

#کرونا نجمی‌جون قشنگ منو گرفت.

۲۵نوامبر

 

 

هنوز دردها یادم نرفته است.

هنوز روضه‌ی حضرت زهرا که می‌شنوم،

یادم می‌آید به تلخی، که برایم روضه خواندی و

چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...

هنوز یادم نرفته است قدرت دست‌هایت را روزها پس از دیگری.

 

 

#نه_به_خشونت_علیه_زنان

هشتگ آزادی

 

 

 

 

بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن 

اینترنت را هم قطع کردند،

یعنی چیزهایی که فکر می‌کردند برای‌شان خطرناک است و

پایه‌های حکومت‌شان را سست می‌کند،

از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکه‌هایی که با آنها حالت را می‌پرسیدم.

امروز سه‌شنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلی‌ها مثل من 

احساس می‌کنند جایی گیر افتاده‌اند مثل شعب ابیطالب.

بانک‌ها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خون‌هایی که ریخته شد.

خیلی‌ها را کشتند،‌اندکی از خودشان هم در درگیری‌هااز دنیا رفتند.

 

و من دلم می‌خواهد فرار کنم در بارانی که می‌بارد امشب...

 

یک تحریمی

 

 

 هرچه بیشتردچارکبرسن می‌شوم، شرایط سخت‌تری درجامعه حاکم شده

و من دلسردتراز قبل.

این روزها مدام این فکردرذهنم می‌پیچد که اگر درکشوری غیراز ایران

به دنیا می‌آمدم،

اگراز بدو تولد،

مسلمان شناسنامه‌ای نبودم،

یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهره‌ی زشتی برای اسلام  بسازد،

ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.

نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها به نوعی توجیه قصوردر بندگی‌ام باشد اما،

اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ می‌زند.

ازاخبار گریزان، از خیابان‌ها گریزان‌تر شده‌ام...

چهارشنبه‌های که محبوب نمی‌شوند



به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او...





چیزى شبیه کفر

 

 

فکر کردى چون جای زخم رو صورتم نیست

چون گلوله سینه مو نشکافته

چون لنگ نمی زنم

سالمم؟؟

 

من توى این جنگ، آهسته و بی صدا دارم جون میدم...

*مرا شبیه صداى اذان بلند ببوس





هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!

هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.

هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.

اما،

 خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.



کابوس نحس!

انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!

 کبودترین بوسه هاى دردآور!

 ناموزون ترین اشعار شبانه!

 سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم...

خوشا نبودنت.




*حسین غیاثى



 

 

گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.

 

 

 

 

پ. برایم "الرحمن" بخوان.

وداعى به بلندى عمر


سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.

دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است...

شب بیست و سوم رمضان





خواستم در این شب هاى عزیز، او را که زمانى تصور، تنها تصور مى کردم در دلش جاى دارم ببخشم. چرا که کینه، دلِ آدمى را تنگ مى کند و اوقاتش را تلخ. با خودم گفتم او را و تمام بدى هاى او را مى بخشم و فراموش مى کنم که اگر حواست پرت آدمى شود زندگى ات دیگر از آن تو نخواهد بود.

اما اگر هر زمان کسى بگوید دوستت دارم و تو یاد دروغ بزرگى به نام عشق بیفتى این یعنى واقعاً او را بخشیده اى؟

اگر هر زمان مردى روبه رویت ایستاد و دردى تمام بدنت را در آغوش گرفت، یعنى او را بخشیده اى؟

وقتى در تنگناى مالى قرار گرفتى و یاد اندک پس اندازى افتادى که از تو گرفته و هرگز برگردانده نشد، یعنى او را بخشیده اى؟!


کاش انسان مى توانست دچار فراموشى خودخواسته اى شود، دنیا چقدر زیباتر مى شد...



طُ





گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.

رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...


گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.

من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!

درد می پیچد...



کلاه هایى که بر سرم مى نشینند





اگر براى بار نمى دانم بیشتر که شاید بیشتر از ده بار بشود، شما بخشیده نشدید، بدانید مرده اید.

در دل و در ذهن او مرده اید.

رهایش کنید، رهایى از خودتان بزرگ ترین هدیه به اوست...

گور سرد




آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.

آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.

آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.


به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها". 

دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...

آیینه بغل



وقتى چاى را مى ریزى در فنجان

کتاب را ورق که مى زنى

خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت

جیغ زدن پرستوها هنگام غروب

چک چک ناودان وقت باران

گریه هاى نوزادى تازه

اس ام اس واریز پول به حسابت

اذان صبحگاهى

همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.


پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...



ایستگاه آخر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

00bpm





آدم ها فکر مى کنند احساسشان دروغ نمى گوید.

با همان احساس غلط، دیگران را قضاوت مى کنند.

با همان احساس غلط، تصمیم مى گیرند.

آدم ها حرف زدن و پرسیدن برایشان سخت شده است...


پ.اولین بار است زیر بار قرض رفته ام. دوستش ندارم حتى اگر بدهکار مادرم باشم.

گرچه تمام پول هاى دنیا را هم بریزم زیر پاى او، بدهکارش باقى خواهم ماند.

توهّمى به نام عشق



کاش  سه ساله بودم و کمى کوچک تر. بناى گریه که مى گذاشتى، پنهانى مى آمدم و با اندکى آب و قند ساکتت مى کردم.

کاش تمام غصه هاى دنیا با آب و قند تمام مى شد.



از نیمه آبان گذشت و باران نبارید.

به خیالم زمین در حال مُردن است و ما سیاه پوشان سرزمینى مى شویم که در خود دفنمان خواهد کرد.

ما عزاداران پیش مرگى هستیم که خود کمر به کشتن  مادرمان دادیم...