چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۰۶ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

یک تحریمی

 

 

 هرچه بیشتردچارکبرسن می‌شوم، شرایط سخت‌تری درجامعه حاکم شده

و من دلسردتراز قبل.

این روزها مدام این فکردرذهنم می‌پیچد که اگر درکشوری غیراز ایران

به دنیا می‌آمدم،

اگراز بدو تولد،

مسلمان شناسنامه‌ای نبودم،

یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهره‌ی زشتی برای اسلام  بسازد،

ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.

نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها به نوعی توجیه قصوردر بندگی‌ام باشد اما،

اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ می‌زند.

ازاخبار گریزان، از خیابان‌ها گریزان‌تر شده‌ام...

چهارشنبه‌های که محبوب نمی‌شوند



به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او...





چیزى شبیه کفر

 

 

فکر کردى چون جای زخم رو صورتم نیست

چون گلوله سینه مو نشکافته

چون لنگ نمی زنم

سالمم؟؟

 

من توى این جنگ، آهسته و بی صدا دارم جون میدم...

*مرا شبیه صداى اذان بلند ببوس





هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!

هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.

هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.

اما،

 خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.



کابوس نحس!

انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!

 کبودترین بوسه هاى دردآور!

 ناموزون ترین اشعار شبانه!

 سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم...

خوشا نبودنت.




*حسین غیاثى



 

 

گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.

 

 

 

 

پ. برایم "الرحمن" بخوان.

وداعى به بلندى عمر


سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.

دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است...

شب بیست و سوم رمضان





خواستم در این شب هاى عزیز، او را که زمانى تصور، تنها تصور مى کردم در دلش جاى دارم ببخشم. چرا که کینه، دلِ آدمى را تنگ مى کند و اوقاتش را تلخ. با خودم گفتم او را و تمام بدى هاى او را مى بخشم و فراموش مى کنم که اگر حواست پرت آدمى شود زندگى ات دیگر از آن تو نخواهد بود.

اما اگر هر زمان کسى بگوید دوستت دارم و تو یاد دروغ بزرگى به نام عشق بیفتى این یعنى واقعاً او را بخشیده اى؟

اگر هر زمان مردى روبه رویت ایستاد و دردى تمام بدنت را در آغوش گرفت، یعنى او را بخشیده اى؟

وقتى در تنگناى مالى قرار گرفتى و یاد اندک پس اندازى افتادى که از تو گرفته و هرگز برگردانده نشد، یعنى او را بخشیده اى؟!


کاش انسان مى توانست دچار فراموشى خودخواسته اى شود، دنیا چقدر زیباتر مى شد...



طُ





گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.

رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...


گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.

من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!

درد می پیچد...



کلاه هایى که بر سرم مى نشینند





اگر براى بار نمى دانم بیشتر که شاید بیشتر از ده بار بشود، شما بخشیده نشدید، بدانید مرده اید.

در دل و در ذهن او مرده اید.

رهایش کنید، رهایى از خودتان بزرگ ترین هدیه به اوست...

گور سرد




آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.

آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.

آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.


به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها". 

دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...

آیینه بغل



وقتى چاى را مى ریزى در فنجان

کتاب را ورق که مى زنى

خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت

جیغ زدن پرستوها هنگام غروب

چک چک ناودان وقت باران

گریه هاى نوزادى تازه

اس ام اس واریز پول به حسابت

اذان صبحگاهى

همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.


پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...



ایستگاه آخر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

00bpm





آدم ها فکر مى کنند احساسشان دروغ نمى گوید.

با همان احساس غلط، دیگران را قضاوت مى کنند.

با همان احساس غلط، تصمیم مى گیرند.

آدم ها حرف زدن و پرسیدن برایشان سخت شده است...


پ.اولین بار است زیر بار قرض رفته ام. دوستش ندارم حتى اگر بدهکار مادرم باشم.

گرچه تمام پول هاى دنیا را هم بریزم زیر پاى او، بدهکارش باقى خواهم ماند.

توهّمى به نام عشق



کاش  سه ساله بودم و کمى کوچک تر. بناى گریه که مى گذاشتى، پنهانى مى آمدم و با اندکى آب و قند ساکتت مى کردم.

کاش تمام غصه هاى دنیا با آب و قند تمام مى شد.



از نیمه آبان گذشت و باران نبارید.

به خیالم زمین در حال مُردن است و ما سیاه پوشان سرزمینى مى شویم که در خود دفنمان خواهد کرد.

ما عزاداران پیش مرگى هستیم که خود کمر به کشتن  مادرمان دادیم...



خاکسترى غمگین ترین رنگ است



استرس داشتن براى چیزى که از کنترل انسان خارج است، نتیجه اى جز فرسایش روح ندارد. با این حال و با دانستن این نکته، سخت است نگران نباشى وقتى یکى از عزیزانت درد مى کشد یا ته مانده ى کیف پولت چند اسکناس دوهزار تومانىِ خسته بیش نیست.

سخت است نگران نباشى وقتى هم بازى کودکیت شب ها با اندوهى فراوان سر بر بالین مى گذارد و یا باباىِ جانت هر روز کمتر از قبل مى خندد.

من تمامى دردهاى جسم حقیرم را چون تنفس، به عادتى هر روزه بدل مى سازم اما دنیا جاى دلهره آورى است زمانى که انسان هاى بیشترى را دوست دارم...


چندشنبه روزى بود؟



سر ظرف شویى ایستاده ام،دو پیمانه برنج را در قابلمه مى شورم. نمى دانم چرا تمیز نمى شود، هر چه مى شورم برنج سفید نمى شود

چنگ مى زنم

چنگ مى زنم

چنگ...

کاش در سینما بودم، روى پرده فیلم بادیگارد پخش مى شد.

چشمانم را مى بندم، زیر بارانم، وسط اتوبان...

دستم مى سوزد، شیر آب را مى بندم

فکر مى کنم این برنج ها وایتکس مى خواهد.

بیست و سوم و عصاى سفید



این چشم ها نیستند که راز آدمى را برملا مى کنند. مى دانم که چشم ها همیشه راست نمى گویند، مى توانند غمگین نشان دهند خودشان را، خشمگین و یا شاد. اما صحبت از دست که به میان مى آید، انگار کن هویت انسان را ریخته اند در دست هایش. به انگشت ها خیره باید بشوى، به بلندى و کوتاهى شان. به اینکه چقدر مرمرین هستند و یا به چه اندازه آفتاب سوخته. خطوط کف دست ها خود داستان ها دارند.

آدمى را مى شود با دست هایش شناخت.

کافى ست جلو بروى.دستانش را در دستانت  بگیرى. تنت سرد شود و یا گرمایى در وجودت بنشیند چنان که عمرى شوریده حال شوى، شوریده حال بمانى.


دست هایش را بگیر، پیش از آنکه دیر شود...



زیر پنجره دراز کشیده ام و به آسمانى پاره پاره نگاه مى کنم. نسیم به لطافت نوازشى آشنا، مى وزد.

تمامى سعى ام را متمرکز مى کنم بر فکر نکردن به هیچ چیز  که این خود فکر کردنى بینهایت است.

هیچ چیز تماماً همه چیز است و گریزى نیست از توقف افکارى که حول این محور، تحت تلاشى مذبوحانه به زنجیر کشیده مى شوند.

چشمانم را مى بندم تا از نوازش پرورگار سیراب شوم...

صبح مى شود شبى



صداى سگ از بیرون مى آید. زوزه نمى کشد،پارس مى کند.

دلم براى آغوش گرم پسرک تنگ است، بیاید بغلم کند و من هر بار بترسم از اینکه نکند انرژى هاى منفى من به او منتقل شود.

پشه ها دستم را نیش زده اند.پشه کش را به برق مى زنم و سعى مى کنم بخوابم...


پ.امروز عاشورا است.