و من امروز شکستم.می شنوی خدا؟؟؟
در حال درست کردن مایه ی کوکو سبزی،مدام به این فکر می کردم که چند تا کارتون دیگر باید به پانزده کارتون بسته بندی شده اضافه کنم تا آماده ی اسباب کشی بشوم.
بعد نگاه کردم به سبزی که زیر دستم داشت با تخم مرغ و آرد و پودر کاکائو ترکیب می شد!!
به جای دارچین ،پودر کاکائو ریخته بودم.خندیدم. گریه ام گرفت...
امروز،پس از چند روز که به یمن حمایت های مامان و بابا استرس نداشتم،بعد از یک تماس تلفنی نه چندان کوتاه اعصابم بهم ریخت.البته کاملا نامحسوس،چون دایم به خودم تلقین می کردم که دون ووری،اوری تینگ ایز اوکی.
اما آن تلفن کذایی اندکی موفق بود و وضعیت گوشم را بهم ریخت.
کلا از ترس آمدن سرگیجه هیچ کار سنگینی نکردم و فقط نشستم جلوی تلویزیون و هی خوردم!!
وقتی عصبی می شومبرعکس خیلی ها،میل به خوردن در من تشدید می شود!
چند روزی بیشتر به روزِ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم.بهرحال زندگی جدید من در حال شکل گیریست.
دروغ چرا،نه می ترسم نه نگرانم.و بیشتر از همیشه حضور خدا را حس می کنم.
ساعت 9 بود که رسیدیم به دفتر اسناد رسمی. خنک بود.
عقدنامه و شناسنامه ها را از کیفم درآوردم و تحویل دادم . نشستم به انتظار تا کارها انجام شوند.
کارهای اولیه ی یک پایان. پایان دوازده سال بازی تلخ.
زن و شوهر دیروزی، شده ایم خوانده و خواهان امروزی.
ذکر می گفتم و به انعکاس چهره ام در شیشه ی رو به رو خیره شده بودم.
ذکر می گقتم و به فکر فردایی بودم که باید بنگاه به بنگاه دنبال خانه ای بگردم که قرار نیست در آن دیگر کسی فریاد بکشد، بگرید و یا موهایش را تکه تکه کوتاه کند و رنج هایش را قورت بدهد.
من ذکر میگفتم و او تمام هفتاد دقیقه ای که آنجا با فاصله از هم نشسته بودیم با موبایلش ور می رفت.
حالا گوشی به دست هفتاد و دو ساعت آتی را به انتظار اس ام اس دادگاه می گذرانیم. برایمان تعیین می کنند که کدام ناحیه از تهران شاهد صدور حکم جدایی ما خواهد بود...
تمام مدتی که چهارزانو روی صندلی نشسته بودم و به صفحه ی مانیتور خیره بودم،
تمام مدتی که کش چادر اذیتم می کرد و دلم می خواست جرش بدهم،
تمام مدتی که گرسنه بودم و فکر می کردم کاش یکی یک شکلات به من تعارف کند...
نه تمام این مدت به تو یا هیچ آدم دیگری فکر نمی کردم.
فقط مدام این سوال از ذهنم عبور می کرد که:
"من میخواستم عکاس شوم،الان توی این اتاق کوچک روی پشت بام چه غلطی می کنم؟!"
لعنت به جبر روزگار
لعنت به پول
لعنت....
خدا مهر فرزند را در دل مادر گذاشت.
همان خدا، راه سودجویی مردان را هم درهمان مهر مادری قرار داد....
انسان ها حق دارند هرکسی را که دلشان خواست دوست داشته باشند.
و اما بعد...
باز هم حق دارند به او بگویند؟
بگویند چه اندازه دلم برایت تنگ است؟چه اندازه آغوشت را ندیده،نچشیده،می پرستم؟
می گویم دوستت دارم و قانعم به تکیه کلامت"خیره ان شاالله".
یه جا تو فیسبوک خوندم
دل من،آن دل آرام مرا برگردان...
بعد فک کردم دقیقا کی بوده که دل من آروم بوده؟
یادم نیومد .
این نشونه ی آدمای بده که دلشون آروم نیس؟که انگار یه گنجشگ بیقرار هی توی دلشون بال بال میزنه و میخوره به دیواره اش!
تلفن زدم.بابا گوشی را برداشتند.
گفتند: خوبی بابا؟
گفتم خوبم.
اما بابا،خوب نیستم. دختر کک ومکیت حالش خیلی خراب است...
میگم دارم زومبا کار میکنم.
میگه زومبا چیه دیگه؟
بهش میگم.
میگه شنا کن،بهتره،شبهناک هم نیست!
پ.دلم میخواد سرشو بکوبم به دیوار.بعد پابرهنه وسط خیابون سیگار دود کنم....