نشسته بودم زیر سشوار مامان تا شلال گیسوان سیاه شده ام را روی شانه هایم رها کنند.
مامان حرف می زدند، چیزی شبیه گلایه از آدم ها بود انگار و من هیچ نمی شنیدم.
چشمانم را بسته بودم و به دخترک هشت ساله ای فکر می کردم که صبح های تاریک زمستان، مادرش اورا می نشاند و موهایش را می بافت تا راهی مدرسه اش کند.
بوی کرفس خیس،یعنی مامان.
صبح جمعه باشد، مامان پای تلفن صدایم را بشنود که از کی بیدارم اما هنوز زیر پتو. که یخچالم باید پر شود اما پاهایم توان خرید رفتن ندارند. و بعد از ساعتی، مامان فرشته گون با دستانی پر ،پشت در خانه ظاهر شود. خریدها را بگذارد روی کابینت و بگوید گلابی اش هدیه است، که یعنی پولش را ندهم. و من چقدر دلم می خواهد از خنده ریسه بروم اما...
خنده هایم گم شده اند مامان. دلم می خواهد نگران فشار خونت نباشم، سرم را بگذارم روی پایت و یک دل سیر بگریم. که وقتی می گویی چرا زیر چشمانت اینقدر سیاهند،نگویم چشمانم را مالیده ام و ریمل بی ادب پخش شده است آنجا.
اشک های نمی دانم چرا، که همه چیز خوب است، که نگران پول گلابی نیستم. که نمی دانم چه مرگم است...
مامان. نگران شب های جمعه و برگشتنم در تاریکی شب به خانه نباش. من فقط خودم را میان هیاهوی مردم گم می کنم و بعد از خستگی مثل دخترهای خوب به خانه برمی گردم.
مامان، نترس...
دیده ای وقتی ساعت زنگ می زند صدایش را قطع می کنی و می گویی با خودت، فقط پنج دقیقه ی دیگر؟؟ دیده ای چه لذتی دارد همان پنج دقیقه ها؟ میدانی زود تمام می شود، می دانی باید از رختخواب برخیزی، اما دلخوشی به همان دقایق کوتاه.
خیال تو از جنس همان پنج دقیقه است. باید به تو فکر نکرد، اما مدام می گویم فقط کمی دیگر...
پ.چاره یِ حالِ مرا جز تو چه می داند کسی!؟
درد ها گاهی فقط با زهر درمان می شوند...
؟؟
ساعت 19:37، من با دستان خود، دلم را کشتم.
نقطه های ناتمام...
پ.دردی که به گور می برم.باز هم سکوت کن.
آدم بودن درد دارد.
اگر خدا ناگهان به ما اختیار انتخاب می داد...
دوست داشتم به جای آدم چه می شدم؟
مثلا یک درخت. دیده ای کسی از یک درخت دلگیر شود؟
خوش بحالشان.
به طرز عجیبی خسته ام.
چشمانم را با خستگی باز می کنم صبح ها،با بی حوصلگی از خانه بیرون می زنم. پشت میز، خیره می شوم به مونیتور و اشک هایم را که بی اجازه سرازیر می شوند پنهان می کنم.
خسته تر از صبح به خانه برمی گردم. تا شب بزور سرپا می مانم و باز. ..
امان از کابوس های شبانه، بی خوابی ها و تمرکزی که دیگر ندارم.
دستم به نوشتن نمی رود. چشمانم برای خواندن یاریم نمی کنند و آنقدر دیوانه شده ام که تحمل عزیزانم را هم ندارم.
مامان به طعنه می گویند مال غذا نخوردنت است.
و من خوشبینانه،احمقانه یا هرچیزی، قبول می کنم.
انگار مرگ را میبینم که دست بر شانه ام انداخته است.تحمل سنگینی وزنش در من نیست.
دلتنگم...
صدای سکوتت خیلی بلند بود، این اندازه که خواب را از سر شب، دوبار پر داد.
بیا کمی حرف بزن،بگذار چشمانم گرم شوند. دلم....
ساعت 18:48روز دوشنبه،نهم شهریور
شروع شد.
دردی عمیق...
پ.هرگز چیزی نپرس.
صرفا ثبت تاریخ برای به یاد ماندن عصری بود که من...
دلتنگی مثل گیاه عَشَقِه است.
اگر فکر کنی حالا یک گوشه ای سبز شده است برای خودش و بیخیال از کنارش بگذری...آخ که بیچاره ات می کند.
قد می کشد،می پیچد و بالا می رود تا می رسد به خرخره ات.می پیچد و می پیچد تا از پا درت بیاورد...
بالاخره مامان موفق شدند و قوطی رنگ را روی سرم خالی کردند. به گمانم جماعتی را شاد کردند!
امروز پشیمان شدم موهایم را کوتاه کنم.
**یک چیزی هست که فکر می کنم خیلی ها را رنج می دهد. اینکه اعتراف کنی کسی را دوست داری ، نفهمد یا نخواهد بفهمد و بعد، تمام غرورت نابود شود...
اولین آخرهفته ی زندگی جدید را گذراندم.
عصرپنج شنبه از خانه زدم بیرون،فرار کردم از دیدن صحنه هایی که می دانستم عن غریب پیش چشمانم قد می کشند.
گرم بود. اما حس نمی کردم. بو می کشیدم برای یافتن عطری که دلم را آرام کند،بلکم رام کند.
چقدر آدم وول می زند در این شهر خاکستری. چقدر حوصله هیچ کس را نداشتم. فکر می کردم کنجی پیدا می شود برای ریختن آب های شوری که پس چشمم سنگینی می کردند.
مجال نیافتم اما...
کاش شب تمام نمی شد.
کاش امکان نگه داشتن زمان بود. مثل شات کوچکی که می زنی و لحظه تا ابد که نه،تا ازبین نرفتن هارد،باقی می ماند.می شد خیابان را،در یک لحظه نگه داشت و اطرافش گشت. اطراف آدم هایش. اطراف عطرها،لبخندها...
خوب نگاه کرد،خوب نفس کشید.و بعد رهایش کرد.
به برگشتن آدم ها زل زد.چتد نفر راه را گم خواهند کرد؟چند نفر خود را...
پنچ شنبه
دستان سرد بابا را گرفته بودم. هر دو سخت می گریستیم و مرد می خواند به عربی.
نگران بابا بودم.
نگران مادر که در خانه چشم به راه بود.
الیس الله بکاف عبده؟ آرامم.آرام...
بگویم خسته ام.اینقدر که دلم می خواهد بگریم.
خسته ام از جمع کردن فرش ها،بلند کردن کمدها،حالم دارد بهم می خورد اینقدر که خم و راست شدم و کارتن ها را بستم.
بگوید حاضرباش ،آمدم دنبالت.
بعد بی احازه مرا بردارد ببرد کنار رودخانه ای و بگوید خود را رها کن....
کتاب هایم را در کارتن می گذارم. لابه لایشان سررسیدهاییست از سال های نه چندان دور. دست خطم بهتر بوده است و نوع نگارشم. اما دردها هرسال شبیه سال قبل و هر سال سخت تر...
تقویم ها را باید دور بریزم.
فصلی که در انتظار آنم، در هیچ تقویمی نیست.
و راست می گویی،خدا می بیند.
و من امروز شکستم.می شنوی خدا؟؟؟
در حال درست کردن مایه ی کوکو سبزی،مدام به این فکر می کردم که چند تا کارتون دیگر باید به پانزده کارتون بسته بندی شده اضافه کنم تا آماده ی اسباب کشی بشوم.
بعد نگاه کردم به سبزی که زیر دستم داشت با تخم مرغ و آرد و پودر کاکائو ترکیب می شد!!
به جای دارچین ،پودر کاکائو ریخته بودم.خندیدم. گریه ام گرفت...
امروز،پس از چند روز که به یمن حمایت های مامان و بابا استرس نداشتم،بعد از یک تماس تلفنی نه چندان کوتاه اعصابم بهم ریخت.البته کاملا نامحسوس،چون دایم به خودم تلقین می کردم که دون ووری،اوری تینگ ایز اوکی.
اما آن تلفن کذایی اندکی موفق بود و وضعیت گوشم را بهم ریخت.
کلا از ترس آمدن سرگیجه هیچ کار سنگینی نکردم و فقط نشستم جلوی تلویزیون و هی خوردم!!
وقتی عصبی می شومبرعکس خیلی ها،میل به خوردن در من تشدید می شود!
چند روزی بیشتر به روزِ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم.بهرحال زندگی جدید من در حال شکل گیریست.
دروغ چرا،نه می ترسم نه نگرانم.و بیشتر از همیشه حضور خدا را حس می کنم.
ساعت 9 بود که رسیدیم به دفتر اسناد رسمی. خنک بود.
عقدنامه و شناسنامه ها را از کیفم درآوردم و تحویل دادم . نشستم به انتظار تا کارها انجام شوند.
کارهای اولیه ی یک پایان. پایان دوازده سال بازی تلخ.
زن و شوهر دیروزی، شده ایم خوانده و خواهان امروزی.
ذکر می گفتم و به انعکاس چهره ام در شیشه ی رو به رو خیره شده بودم.
ذکر می گقتم و به فکر فردایی بودم که باید بنگاه به بنگاه دنبال خانه ای بگردم که قرار نیست در آن دیگر کسی فریاد بکشد، بگرید و یا موهایش را تکه تکه کوتاه کند و رنج هایش را قورت بدهد.
من ذکر میگفتم و او تمام هفتاد دقیقه ای که آنجا با فاصله از هم نشسته بودیم با موبایلش ور می رفت.
حالا گوشی به دست هفتاد و دو ساعت آتی را به انتظار اس ام اس دادگاه می گذرانیم. برایمان تعیین می کنند که کدام ناحیه از تهران شاهد صدور حکم جدایی ما خواهد بود...
تمام مدتی که چهارزانو روی صندلی نشسته بودم و به صفحه ی مانیتور خیره بودم،
تمام مدتی که کش چادر اذیتم می کرد و دلم می خواست جرش بدهم،
تمام مدتی که گرسنه بودم و فکر می کردم کاش یکی یک شکلات به من تعارف کند...
نه تمام این مدت به تو یا هیچ آدم دیگری فکر نمی کردم.
فقط مدام این سوال از ذهنم عبور می کرد که:
"من میخواستم عکاس شوم،الان توی این اتاق کوچک روی پشت بام چه غلطی می کنم؟!"
لعنت به جبر روزگار
لعنت به پول
لعنت....