چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۱۱ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

لطفا زنده بمان




,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه. 

دایجون مامان دعا کمیل می خونن. بعضیا گریه میکنن، بعضیا فینشونو بالا می کشن. اون یکی دایجون مامان که از شدت بیماری شدن پوست و استخوان، نشسته به خواب رفتن.
من دعا نمی خونم اما به قول تو چشمام اینطوریه، خیسه. به آرزویی که داری، فکر می کنم و به قدم هایی که باید به عقب بردارم.
مثل فیلمی که 2xمیزنن عقب. 
باید یاد بگیرم تماشا کردنو...
سخته، پیر شدم و دیرفهم.

می گذرد...


آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.

بوی آدم ها اذیتم می کند.

صدای بلندشان اذیتم می کند.

خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...

خودخواهم، مغرور و انسان گریز.

دلم می سوزد برای اطرافیانم.

می شود مرا بدزدی؟!

محمود معالج



کلاس تمام شده بود.

ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.

گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.

عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد و‌نگاهی به صورتم انداخت.

"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."

لبخند می زنم. ادامه می دهد.

"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."

باز لبخند می زنم اما تلخ...

این روزها همه را "چیز" صدا می زنم.


از پخشی فلان‌ تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.

از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.

تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.

گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...

گفتم: بله، درست.

دلم می خواست بگویم ای آقا،‌روضه نخوان. من اشکم  همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....

مارگاریتا بدون نی



دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش‌. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست. 

بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...                             

*دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند



گاهی وقت ها هست که مشکلات، که دردها و نگرانی ها آنقدر زیاد می شوند که طاقت آدم تمام.

اما بدی ماجرا اینجاست که دیگر شکایت نمی کنیم، تلاش نمی کنیم اوضاع عوض شود. انگار برایمان مهم نیست چه پیش آید. عادت می کنیم. خیال می کنیم رندگی یعنی همین، مثل همه ی مردم. باید سوخت و ساخت.

من می گویم این آدم ها بهتر است سرشان را بگذارند زمین و بمیرند.

زندگی فراتر ازین دردهاست. ظرفیت انسان فوق العاده ست. چرا عادت کنیم به خستگی، به سختی؟

چرا عادت نکنیم به لذت، به خوش گذرانی، به لبخند-نه،به قهقهه؟

بار آخر که بلند بلند خندیدیم کی بود؟


متنم را دوباره خوانی می کنم. انگار به در گفته ام که دیوار بشنود!!



*
ﺣﻠّﺎﺝ ﺷﺪﻡ،
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﻔﺮﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ،
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ                                                 
ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻧﺪ . .!
ﻓﺎﺿﻞ_نﻈﺮﯼ

پاییز پشت در بسته مانده است


کلاس نقد عکس باشد و از مشق هایت، کشیدن یک‌ نقاشی سورئال باشد. حالا همه ی اینها به کنار. باید یک شعر هم برایش بگویی!!

نقاشی سورئال با شعری در ضمیمه!

اجازه هست شما را بغل کنم؟



 وقتی از صبح با یک فاجعه رو به رو می شوی دیگر انتظاری نداری که تا شب اوضاع بر وفق مراد پیش برود.

کتاب هایی که در انبار خیس شد و از بین رفت و‌من، شاید به طرز خنده داری، دلم برای درخت هایی که قطع شدند تا از هیکلشان این کتاب ها سبز شوند، گرفت.

و بعد پنج هزار کتابی که باید به دستمان می رسید و بابت دروغگویی و بدقولی عده ای ماند برای شاید فردا. چقدر می خواستم ورود اولین‌ کتابی که در جریان تولیدش بودم به انتشارات را، شاهد باشم. و فردا من نیستم...                                    

همه چیز مرا خاکستری کرده بود و‌ تو باید زنگ می زدی تا با آن صدای لوست حال مرا بهتر کنی.

باید زنگ می زدی و‌تکه بارانم می کردی و بر سرم می کوبیدی که دیدی حرف تو و دکتر یکی بود!

که همان پولی که رفت در جیب دکتر بابت شنیدن من، باید خرج تفریح منو تو می شد.

باید زنگ می زدی و‌من از ته دل می گفتم چقدر بیشعوری که حاضرم سه برابر همان پول را بدهم و‌تو بیایی، بنشینی رو به رو، مزخرف بگویی و حال مرا خوب کنی.

دنیای غریبی است که چرندیات تو ،حال مرا خوب می کند؟!

من

منتظر

آبان

می مانم...

یه چیز بی ربط بگو بخندیم!


خودکار به دست می گیرد و شروع می کند به پرسیدن.

می پرسد و یادداشت می کند. هراز گاهی هم چنگالش را در ظرف میوه اش فرو‌می بردو از میوه های متنوع و تکه تکه شده به سمت دهانش می برد.

تمامی گفت و‌گو بیست دقیقه هم به درازا نمی کشد.

مدام لبخند می زند، ابرو بالا می اندازد و می گوید: تو خیلی خوبی! خانه که داری، شغل مناسب و در دلت راضی هستی از اوضاع. حالا اگر هر روز چند قطره اشک هم بریزی مگر چه می شود؟!

می گوید تو جنگیده ای مدت ها و طبیعی است که الان خسته باشی. از خودت توقع زیادی نداشته باش. که این اوضاع حداقل تا شش ماه طول می کشد.

شش را می کشم و می گویم: شش ماه؟!

می گوید: حداقل.

باز تاکید می کند که فاطمه، تو خیلی خوبی!

و هر دو می خندیم.

آخر هم سه نوع قرص و‌به امید دیداری برای یک ماه بعد.                        

اشک نماد مظلوم نمایی نیست!



وقتی کسی منتظرم‌نیست، ترجیح می دهم بمانم انتشارات. خورشید که غروب کند برمی گردم به سمت خانه. می توانستم امشب به عروسی بروم اما حس می کنم تحمل چهره هایی که بادیدن من تبدیل به علامت تعجب و سوال می شوند را ندارم.

خوب است شب با خورشت بادمجان مامان و چهره ی زیبای خواهریم عزیزم تمام شود...                                             

مریم مقدس


بوی کُندر همه جا را پر کرده بود. به سبک خودشان آهسته جلو می رفتم، که پیدایش شد. عصبانی بود. داد می زد اینجا برای دعا کردن است ،انگار من آن وسط بندری می رقصیدم و خودم خبر نداشتم.

دلم می خواست منم فریاد بکشم که خب منم می خواهم دعا کنم.

چیزی نگفتم. سرم را پایین انداختم و از آنجا بیرون رفتم.

زیر گوش سالمم زمزمه کن: شب تمام‌می شود.


آخر هغته که منتظرش بودم.

اما چرا همیشه آنچه انتظار نداریم پیش می آید. اولین مهمانی در منزل جدیدم برگزار شد. تمام مدت انگار کسی گلویم را گرفته بود و می فشرد.

بیش از چهارصد کشته ی ایرانی در منا.

رفتم دستشویی،تنها جایی که می شد از چشم‌ مهمان ها دور بود و گریستم.

تمام مهمان ها برایم عزیز بودند و من تحمل هیچ کدامشان را نداشتم.

حالا مهمانی به سر آمده است. مامان حتی رو مبلی ها را کشیده اند. خانه را مرتب تحویل دادند و من تنها شدم.

در تاریکی خیره به برق های آسمان...

آغوشت را نمی خواهم وقتی نمی خواهی کنارم باشی، من بسنده می کنم به زانوانم. به نخی که دود می شود. به صدای باران و ...

دلم قبرستان می خواهد امشب.


O2


بی خوابی و این نفرت که از قلبم تا چشم هایم دویده است.

تا مشت هایم که بکوبم به سینه ی نمی دانم چند نفر.

تصور اینکه چطور آدم ها در مقدس ترین جای دنیا به دست هم نوعانشون کشته شدند، چند روز و شبی است که رهایم نمی کند. چنگ می زند به دلم. غم روی غم. درد کنار درد. 

گازی که شنیده ام رها کرده اند و مردم در اثر استشمام بی حال و افتاده اند...

آخ خدا خدا...

این بشری است که خلق کردی.

خورشید طلوع نمی کند

 در بی خوابی دیشب مدام‌ به زنانی فکر می کردم‌که تا چند روز دیگر بی همسر به شهرشان‌ باز می گردند.

به سیل استقبال کنندگان در فرودگاه...

به گریه های مدام...

به زجه ها...

به... 

به طواف آخر، که مانده است...

به حرف هایی که بین خدا و داغداران زده می شود.

صبر

صبر یا ایها العزیز.

نگاهم کن، گرم می شوم



رییس جمهور پای پله های هواپیما،به سمت فرنگ، دو بار گفت دستور داده ام به وزیر خارجه،دستور داده ام به فلانی...

جریان رسیدگی به فاجعه ی منا بود.

حالت تهوع بهم دست داد. فقط یک اسم ”رییس جمهور“،باعث می شود اینقدر تحقیر آمیز نسبت به بقیه صحبت کند.

من یک‌ کارمند عادیه عادی. رییس، امروز چند بار صدایم‌کرد و‌چیزهایی خواست. هر بار، اینطور حرفش را شروع می کرد:

خانم س... یک زحمتی برای شما دارم....



تفاوت در استفاده از کلمات است. خیلی ساده،خیلی ساده.

جانم بستان


یک سری حرف ها هستند که گفتنشان مثل سرکشیدن جام زهر است. نگفتنشان هم مثل تیغی که در حنجره فرو برود...

روح زخمی ام را ببوس



مرگ

قدم به قدم

سایه به سایه می آید.

من چه دلتنگم امروز

برای مردمی که نمی شناختم

و از بس زندگی کرده بودند

نفس کم ‌آوردند.


مرا در آغوش بگیر، قبل از مرگ...

نوشته ای از دو سال قبل



""چند وقت پیش دوستی  برایم از معامله با خدا سخن گفت. که با خدا معامله کرده است و دلش را گوشه ای ساکت.

آن موقع چندان حرفهایش مفهوم نبود برایم.اصلا از این لفظ معامله آن هم با خدا ...دوست نداشتم.به دلم نمی نشست.مگر آدم با خدا معامله می کند؟مگر طلبی از خدا داریم که ای خدا ما فلان کار را می کنیم تو هم بیا این کار را برایمان بکن، تو هم هوایمان را داشته باش..

تا امشب که عجیب این معامله را فهمیدم.

یک پیر نورانی می گفت اینقدر ننالید که خدا دعایمان را مستجاب نمی کند.کاری که او خواسته انجام داده اید؟با او رفیق بوده اید؟

خدای من

می نویسم اینجا که یادم نرود،من یادم نرود قراری که با تو می گذارم.

دستم به هیچ کجا بند نیست جز در درگاه تو.هیچ کس حالم را نمی فهمد جز وجود نازنین تو.

بیا به خواسته ی من گوش کن.بیا معامله کنیم.

و چقدر سخت است.چه دردی دارد این شرط و شروط..

درد می کشم،اما دیگر شکایتی نمی کنم و منتظر می مانم...""



+ نوشته شده در  یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ساعت 0:31  توسط فاطمه .س 


پ.
دو سال و اندکی بیش بعد ازاین تاریخ انتظارم تمام شد.

صد راه نشان دادم



یاد ایمیل اولیه ام در یاهو افتادم. بازش کردم و با 2810 نامه ی نخوانده رو به رو شدم.

نخواندم و بستمش.

نامه ای که بوی تو را ندهد...


پ.

صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم

یا راه نمیدانی، یا نامه نمی خوانی

مولانای جان

و مرگ، حق بود


امشب شام غریبان پدر یک دوست عزیزه.

حتی نمی تونستم‌ باهاش تماس بگیرم، نمی دونستم چی باید بهش بگم.

خودش تماس گرفت، می گفت مرگ قطعی ترین قسمت زندگیه.

تلفنو که قطع کرد. نشستم گوشه ی آشپزخونه و برای آدمی که امشب پدر نداره، گریستم.