چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۰۶ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

بدهکاری، صبحانه فرانسوی


چیزی می نوشتم.از پشت سرم صدا می آمد که می خواند " ای دل اگر عاشقی، ای دل، ای...". مداد در دستم بنای شیدایی گذاشت، کم کم از نوشتن به سمت طرح زدن می رفت.

کلافه شدم. چرا ژلوفن اثر نمی کرد? فردا پاییز تمام می شود. تمام می شوم، تمام می شوی?
جیغ می زنی در سرم. چنگ می زنی، دست و پا می زنی. محکم گرفتمت. مغزم تیر می کشد. "... دلبر تو ..بر در دل..."
خفه شو. مزخرف نخوان. کجا حاضر است??
یاد جنازه ی بچه گربه ای افتادم که دیشب سر راهم بود. چه ساعتی دقیقا مرده بود?مادر ش کدام قبرستانی برای کدام ابلهی ناز می کرد?
بلند می شوم. چشمانم سیاهی می رود. روز تمام می شود...


چاشنی کن، آغوشت را


اینکه وقتی نگرانی، وقتی ترس داری، کسی بگوید کنار تو هستم. پشتت گرم، دلشوره نداشته باش.

اینکه بگوید همه چیز درست می شود، همه چیز را درست میکنم فقط...
فقط تو غصه نخور.

چشمان بی چراغ

جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.

ترس بود یا نگرانی یا...
چیز اشتباهی در آن آدم بود که باید عوض شود. چیزهای غلط.
باید از موهایش شروع کند. موهای بلند زنانه بدرد طنازی می خورد، به کار او نمی آید.
برای یک زن چیدن موها چند قدم جلو پریدن است به سمت تحول، بلکم گریز... 
زن خسته شد، آیینه خالی.


به ز بیداری?



از این می ترسم که خود را به خواب زده باشم...

مرا بیامرز




حلوا درست کردن یعنی دور همی سر قابلمه.

یعنی گوش دادن به زیارت، یعنی گریه های مامان.
حلوا یعنی خواهرجوجو از اتاقش بیاید بیرون،بو بکشد،مست شود و بنشیند به لیسیدن قابلمه و قاشق های خسته.
حلوا یعنی مامان دلش گرفته، آرزو دارد،دعا دارد...
و من...
من کمک کنم در هم زدن،کمک کنم در شکل دادن به بشقاب های پرشده، ظرف بشویم و تمام مدت فکر کنم به...
بماند.

و در آغوشت،بیدار،خفتم


...ّ
صورتش را فرو برد در بازوی مرد و به این اندیشید که کاش می شد عطرها را حفظ کرد همچون شعر 
و بعد در شبی زمستانی، شبی سرد، بی بالاپوش کنار ماه نشست و آنها را از بر خواند؛
مرور کرد
 گریست
جان داد...


Truth hurts



آدم ها نزدیک می شوند و از تو موجود رویایی آرزوهایشان را می سازند. پیش می روند تا جایی که وابستگی محتمل می شود. یک کشیده کافیست بیدارشان کند و بعد به راحتی ترکت می کنند.

آدم ها نمی دانند چگونه تنهاترت می کنند و بی اعتمادتر به نسل بشر...

وقتی منو میفهمی...




من پاستا خوردم،اون منو تماشا کرد. گفتم اینجوری که بده.گفت اتفاقا وقتی بااشتها میخوری، از دیدنت لذت می برم.

از دم دانشگاه تا مفتح پیاده روی کردیم. حرف زدیم،خندیدیم و به هرکی دلمون خواست فحش دادیم.
دلم نمی خواست ازش جدا شم.سفت بغلش کردم،چند بار. احساس دلتنگی رهام نمی کرد حتی تو آغوشش.
خدایا، میشه جواب آزمایش سرطان  این موجود نازنین منفی باشه?

یک شب عادی


زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.

یک رژ ملایم چاشنی زیبایی لب هایش کرد. فیلمی از انبوه فیلم های ندیده اش بیرون کشید و چهار زانو زل زد به تلویزیون.یک لیوان نسکافه، یک نخ سیگار.  با خودش قرار گذاشته بود امشب مهربان باشد و به هیچ چیز،هیچ کس فکر نکند.
قلبش به شدت می زد. نفسش تنگ شد. زمزمه کرد،نفسم بند نفس های کسی هست که نیست...
رژ لبش را با پشت دستش پاک کرد و پناه برد به زیر پتو...

متاستاز



تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.

غروب در راه تاریک برگشت به خانه دوباره تماس گرفت. اوضاعش را پرسیدم. چیزی گفت که وسط خیابان میخکوب شدم. راننده وانت فریاد کشید که خب این وسط با اون تلفن لعنتی ات حرف نزن.
دکتر، آزمایش متاستاز داده بود.
خدایا تحمل رنج این یکی را ندارم دیگر.
سعی کردم عادی رفتار کنم. هفته ی دیگر جواب آزمایش می آید...
و انگار آدمی که پذیرای دردی شد تمامی رنج های دنیا به سویش روانه می شوند. خیلی شیک، به نوبت، یکی یکی.
به سال گذشته فکر می کنم. به تنهایی دلپذیر و درد پاهایم که مجال تفکر به من نمی داد.
بغضم را می بلعم و به او می گویم خیر است ان شاءالله، و نگران نباش و...ازین دست جملات کلیشه ای که هر دو خوب بلدیم به موقع از آنها استفاده کنیم.
می گوید باید ببینمت.
می گویم حتما و تمرین آدم خندانی را می کنم که پنج شنبه باید چطور ظاهر شود.
جیب هایت کجاست که عمیق سردم است...

دوپامین



کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...

زندگی با طعمی شور


ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...

وقتی اطرافم را خلوت کردم انگار کن چشمانم بازتر شد چیزهایی دیدم که دراین عمر طولانی به بودنشان باور نداشتم. گوشم صداهایی شنید که وجودشان برایم باورپذیر نبود. تجربه هایی دردناک و آدم چه کند وقتی در دنیایی گرفتار است که گاه گریزی ندارد جز همنیشنی با صبر و ماندن در سکوت.
و فکر کن چه رنج آور است کلمات را کشتن...

چیزی شبیه...



به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...

از صبح از زیر پتو در نیامده ام. آشفته ام.
خسته ام. خسته از متهم کردن، خسته از متهم شدن.
دل آزار از خواستن، از خواسته شدن.
انگار از خودی فرار می کنم که اصلا به یاد ندارم چگونه بود.
چند صباحی اینجا و تمام فضای مجازی را ترک می کنم.
باید به سکوت گوش دهم، صدای خدا...
بدرود.نقطه.

پ.هیچگونه وسیله ی ارتباطی مجازی نخواهم داشت. ارتباط با من فقط از طریق تلفن و برای دوستان نزدیک خواهد بود.
یا حق.

پنجره ها باز، عطرت از کدام سو می وزد



ساعت دو و نیم بیدار شدم و شروع کردم به عکس انداختن برای کلاس صبح. امکاناتم کم و عکس ها باب میلم نشد. نشستم پای لایت روم و ادیت.
به این فکر کردم که خودم در مقابل بقیه آدم ها چقدر رو توش شده ام? چقدر خودم نیستم?
بعضی آدم ها همه جوره کنارم مانده اند. وقتی عصبی بودم، وقتی گریه می کردم. وقتی دلم سیگار می خواست یا دویدن وسط خیابان. وقتی وحشی بودم و بی رحم. این آدم ها اهل ادیت نیستند. اما خیلی ها مرا با ویرایش خودشان دوست دارند. بعد نه آنها تاب می آورند نه دل من قرار ماندن می گیرد...

ویران است


خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی

انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.

وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.

بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...

انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.

لطفا زنده بمان




,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه. 

دایجون مامان دعا کمیل می خونن. بعضیا گریه میکنن، بعضیا فینشونو بالا می کشن. اون یکی دایجون مامان که از شدت بیماری شدن پوست و استخوان، نشسته به خواب رفتن.
من دعا نمی خونم اما به قول تو چشمام اینطوریه، خیسه. به آرزویی که داری، فکر می کنم و به قدم هایی که باید به عقب بردارم.
مثل فیلمی که 2xمیزنن عقب. 
باید یاد بگیرم تماشا کردنو...
سخته، پیر شدم و دیرفهم.

می گذرد...


آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.

بوی آدم ها اذیتم می کند.

صدای بلندشان اذیتم می کند.

خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...

خودخواهم، مغرور و انسان گریز.

دلم می سوزد برای اطرافیانم.

می شود مرا بدزدی؟!

محمود معالج



کلاس تمام شده بود.

ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.

گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.

عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد و‌نگاهی به صورتم انداخت.

"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."

لبخند می زنم. ادامه می دهد.

"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."

باز لبخند می زنم اما تلخ...

این روزها همه را "چیز" صدا می زنم.


از پخشی فلان‌ تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.

از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.

تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.

گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...

گفتم: بله، درست.

دلم می خواست بگویم ای آقا،‌روضه نخوان. من اشکم  همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....

مارگاریتا بدون نی



دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش‌. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست. 

بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...