چیزی می نوشتم.از پشت سرم صدا می آمد که می خواند " ای دل اگر عاشقی، ای دل، ای...". مداد در دستم بنای شیدایی گذاشت، کم کم از نوشتن به سمت طرح زدن می رفت.
جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.
از این می ترسم که خود را به خواب زده باشم...
حلوا درست کردن یعنی دور همی سر قابلمه.
آدم ها نزدیک می شوند و از تو موجود رویایی آرزوهایشان را می سازند. پیش می روند تا جایی که وابستگی محتمل می شود. یک کشیده کافیست بیدارشان کند و بعد به راحتی ترکت می کنند.
من پاستا خوردم،اون منو تماشا کرد. گفتم اینجوری که بده.گفت اتفاقا وقتی بااشتها میخوری، از دیدنت لذت می برم.
زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.
تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.
کاش پاره کنی بند محکم دلت را،
زود هنگام است که صندلی از زیر پایم کشیده شود...
ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...
به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...
خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی
انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.
وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.
بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...
انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.
,مهمونیه،خونه ی مادر بزرگه.
آدم کار گروهی نیستم. اذیت می شوم. نه اینکه بقیه بد باشند، نه. تحملم کم شده است.
بوی آدم ها اذیتم می کند.
صدای بلندشان اذیتم می کند.
خنده های بی دلیلشان، ریاست بازی که انگار در خون همه هست جر آنکه باید...
خودخواهم، مغرور و انسان گریز.
دلم می سوزد برای اطرافیانم.
می شود مرا بدزدی؟!
کلاس تمام شده بود.
ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.
گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.
عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد ونگاهی به صورتم انداخت.
"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."
لبخند می زنم. ادامه می دهد.
"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."
باز لبخند می زنم اما تلخ...
از پخشی فلان تماس گرفتند برای سفارش مقادیری کتاب.
از پخشی فلان، اقای بهمان که مرا دیگر به نام می شناسد، یکی یکی عنوان و تعداد کتاب ها را می خواند و من یادداشت می کردم.
تا رسید به کتاب "تفنگت را زمین بگذار" . ده تا.
گفت: یادش بخیر،شجریان یه چیزی خوند بعد از جریان های ۸۸. برادر تفنگت را...
گفتم: بله، درست.
دلم می خواست بگویم ای آقا،روضه نخوان. من اشکم همین زیر پلکم له له می زند برای بیرون ریختن....
دوست داشتن، ابتدا فقط هیجان است. یک جور بهم ریختگی هورمونی انگار. بعد که بگذرد و باقی بماند، خوب که کهنه شود، دیگر هیجانی ندارد. انگار غم به دل آدم می ریزند. شاید اولش از دلدار توقع محبت باشد، انتظار آغوش در مقابل آغوش. زمان که بگذرد و این علاقه پخته شود، اگر جنسش ناب باشد دیگر توقعی در کار نیست.
بی چشم داشت عشق می ورزی و ذره ذره تحلیل می روی...