دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.
اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی.
سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.
پ.هفته که تمام می شود..
حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.
در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.
پ.روز سوم
شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.
مرگ ،
عشقه، می پیچه و میره بالا.
هوای سرد و تهران و شب.
زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.
بعضی سلام ها هستند که از همان اول بوی خداحفظی می دهند.
امان از آن سلام ها...
صبح ایستاده بودم جلوی آیینه. کرم را برداشتم و مالیدم روی صورتم. چرا صورتم سبز شد?! به جای کرم مرطوب کننده، خمیر دندان مالیده بودم.
برای خداحافظی که می آیی
خوشحال نبود، اما وانمود می کرد که هست. تمام مدتی که آسمان و ریسمان برایش می بافت، قلبش به شدت می تپید. صورتش خیس بود و دهانش خشک.