چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۲۱۱ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

من فرزند ناخلف تو نیستم



بعضی روزها، بعضی شب ها، خاطره ها صف می کشند که هر کدام درحدتوان خود، ضربه ای بزنند و بروند پی کارشان که انگار کارشان همین دق دادن است.

آخ که امروز از آن روزها بود و امشب از همان شب هاست...

نقطه



دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

Memento




برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.

مثلا روزها را نباید شمرد.
عکس ندید، صدا نشنید.
باید گوشی را دستت بگیری و یکی یکی تمام عکس ها را حذف کنی. شاید سخت ترین مرحله همین باشد.پاک کردن، پاره کردن.
باید نخوانی، ننویسی. خاطره بازی نکنی.
حواست باشد توی خیابان کسی را شبیه او فرض نکنی. یادت برود او چه غذایی دوست داشت یا کدام آهنگ کیفش را کوک می کرد.
یادت نرود که یادت برود او روزی وجود داشت.

نشونه ها



دلم هوای قرآن خواندن داشت. چقدر دور شده ام. باز کردم، سوره غافر آمد. آیه ی 67.
خیره ماندم...
 بعد از آن خواب قبل سحر، و این آیه و چه می دانم حکمت چیست و تقدیر چه رقم می زند برایمان و...دلم آشوب نیست، نگران نیست و مدام زمزمه می کنم الخیر فی ما وقع.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ یُخْرِجُکُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ ثُمَّ لِتَکُونُوا شُیُوخًا وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّى مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُّسَمًّى وَلَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ.


دست دل به خون تو رنگین خواهد شد


سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.

به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.

دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.


پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...

ژیوگ




دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.


پ.روز دوازدهم ،قسم می خورم به دستانت وقتی، لب به سخن می گشاید.

مچالگی زیر لحاف



اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی. 

زمان لعنتی می رود و تو با انبوهی از خستگی ها، خسته تر باقی می مانی.
به همه چیزی مشکوک می شوی. 
به عشق، به اعتماد، به اینکه دنیا جای خوبی ست برای با تو بودن...

پ. بی آنکه بوسه ای بر گونه ام بنشیند، صورتی تر از قبل شده است.
سرما خوب سیلی می زند و من خوب تر درد می کشم در روز یازدهم.

خواب، ای خواب...




اللهم رُدَّ کل غریب ، اللهم فک کل أسیر 


پ.روز دهم، سه هفته می گذرد...

امان از خیار ماست



به جان تو نباشه،به جان خودم، دارم دلمو گم می کنم...


پ.روز هشتم، آسمان تهران، غروب زیبایی داشت.

می گذرد، بی تو می گذرد.


سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.


پ.هفته که تمام می شود..

گلاب،آب،شکر



حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.

دستم را به دیوار گرفتم. ایستادم. می گفتی آفتاب نرم می تابید و من چقدر این تعبیر را دوست داشتم. زمزمه کردم، هشتی ها، پستوها...
پاهایم را می کشیدم و آسفالت خیابان زیر آن ها فریاد می کشید.
پستو دقیقا چه شکلی است و زندگی در خانه ای که پنجره هایش شیشه های رنگی دارند حتما عمر آدم را طولانی می کند.
وانتی داد می کشید هویج شیرین، پرتقال آبگیری کیلویی نمی دانم چند تومان. که بیایید و بخورید، بعد بخرید.
چه طولانی است راه رسیدن.
چقدر نیستی.

پ. شب پنجم باران می بارد.

جای خالیت، سرد است.


در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.


پ.روز سوم

روز اول،آغاز سفر


شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.

خب، همه آدم ها که مثل هم نیستند. بعضی ها از سلام صبحت هم می فهمند امروزت با روزهای دیگر فرق دارد. حالا این ها به کنار. خندیدن و وانمود کردن، از همه دردناک تر است. اینکه روز بنشینی روبه روی مانیتور، هی بغضت را فرو دهی، سر به سر دیگران بگذاری، لبخند کذایی رو لبت بماسدو...
امروز، روز اول مرگ است. و من چقدر به مردن عادت دارم...

پ.گاهی مرگ پایان نیست، سلسله وار ادامه می یابد.

عطش


مرگ ،

رفتن توست.
همینقدر ساده.
همینقدر غم انگیز.
و چه خودکشی شیکی، بی خون و با دردی عمیق.

آخرهفته های ...



عشقه، می پیچه و میره بالا.

نگاه نمی کنه داره دور چی می چرخه و قد می کشه.
خود سر میره بالا. می چسبه و تنگ بغل می زنه.
آخرشم می گیرن از ریشه می کننش.
نفهمه خب. نفهمه.

So close


هوای سرد و تهران و شب.

کوچه هایی که تمامی ندارند و من که مدام یک موسیقی را گوش می دهم.
حس مالکیت مطلق. تهران برای من است.
بروم، بروم و این شب و این خیابان های خلوت و تاریک تکرار شوند.
دستانم را در جیب هایم پنهان کنم، بینی ام را در شالی دستباف فرو کنم و حض کنم که چه اندازه دلم تنگ نیست.
هوس لبوی داغ سر چهار راه دیوانه ام کند و تجربه ی بار اول خوردنش لب جوی ولیعصر سرخوش.
سیر شوم، از همه چیز. از نداشتن، از داشتن و نیرویی مرا ببرد بالای اولین پل عابر پیاده و همان بشود پل پرواز...

میشه کوله مو برام بیاری?




درها را قفل کرده ام.
پرده ها را کشیده ام.
اما صدایش از پس در ها ، دیوارها می گذرند ، بر سرم خراب می شوند و یادم می اندازند برای فرار بی اندازه رنجور و پیرم...
به شب پناه می برم.
چشمانم را می بندم. کنارم نشسته ای در روزی که پنج شنبه نیست و پروانه ای روی شانه ات به خواب رفته است.

Shadows and lies mask you from me


زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.

خسته می شوی از نشان دادن علاقه ات، خسته می شوی در پافشاری بر روی خواسته هایت. یک کلام،"کم می آوری."
سکوت می کنی.
موسیقی گوش می دهی.
می نویسی.
غرق می شوی در تنهایی ات. غرق...

کلیک کن



وقتی خواب می میرد...


پ.ای حال نامعلوم آروم باش آروم

ذره ذره کم میشم،گم میشم.



انگار اصلا نیستی...

دنبال یک عکس خوب می گشتم. 

همه جا هستی، هیچ جا نیستی.

دلم تنگ شد،خیلی.


پ...

این فصلِ با تو بودن و دور از تو بودن است...


محمد_شفاعتی_فر