سریال شهرزاد را نمی بینم اما در جریان داستانش هستم. امروز کلیپ خداحافظی تلخ را دیدم، بارها. نفسم تنگ شد...
دلگیرم و "اعتماد کردن"، فعلی منسوخ است.
پ اول. باران می بارید و من مدام تکرار می کردم "خیر" است و خدا حتما پیش رویم دریچه های جدیدی باز خواهد کرد.
کمی دلشوره دارم و نگرانی.
بزودی وقایع این تغییر را خواهم نوشت؛ پایان اردیبهشت.
پ دوم. صدای گوشم باز زیاد شد. بدجور سوت می کشه، هرچی به مغزم میگم همه چی اوکیه بیخیال شو، اینجا نه یه جای بهتر. میگه احمق بحث جاش نیس، حس می کنم تحقیر شدم، حس بدیه جان دلم.
یه مشت آدم دورتو میگیرن به اسم دوست که وقت خوشی دلشون میخواد تو کنارشون باشی. بگی، بخندی، خیر سر همشون انرژیتو پخش کنی تو اتمسفر اطرافت.
جاده فکر آدم را باز می کند و فکر که باز شود چنان به دل چنگ می زند که نفس بالا نمی آید...
فکر می کنم اگه آدم کار یواشکی نکنه، اعصابش خیلی راحت تره. ینی کاری نکنه که اگه کسی بفهمه باعث شرمندگیش بشه. منظورم گناه نیست، چون بالاخره خدا همه جا هست.
در سیصد و شصت و پنج روز سال، بالاخره یک روزهایی هست که به طرز چیپ وارگونه ای دلم می خواهد "او"یی باشد که غزل بگوید و من بشوم بانوی غزل هایش!!
گاهی آنقدر رنج زیاد می شود که حتی اشک ریختن هم توان می خواهد.
جایی خواندم که همه ی آدم ها شادی می آورند، بعضی ها با آمدنشان، بعضی ها با رفتنشان.
دست دراز می کنی به سمت درخت انار
زندگی پر از سوء تفاهم است وقتی زن باید بشنود و مرد باید لمس کند.
زن نمی شنود، مرد لمس نمی کند و درد مشترکی آغاز می شود وقتی هیچ کدام از رمز خلقت دیگری چیزی نمی دانند، چیزی نمی فهمند...
دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:
برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.
سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.
به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.
دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.
پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...