چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۰۶ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

مرگ تدریجی



سریال شهرزاد را نمی بینم اما در جریان داستانش هستم. امروز کلیپ خداحافظی تلخ را دیدم، بارها. نفسم تنگ شد...

فکر می کنم تاوان کسی که کودکی را از مادرش جدا می کند جهنم است.

پ.و اگر توان بارها گریستن به زن داده نمی شد، نسل انسان سال ها قبل ازبین رفته بود.

از تو به نیکی یاد نخواهم کرد


دلگیرم و "اعتماد کردن"، فعلی منسوخ است.


پ اول. باران می بارید و من مدام تکرار می کردم "خیر" است و خدا حتما پیش رویم دریچه های جدیدی باز خواهد کرد.

کمی دلشوره دارم و نگرانی.

بزودی وقایع این تغییر را خواهم نوشت؛ پایان اردیبهشت.

پ دوم. صدای گوشم باز زیاد شد. بدجور سوت می کشه، هرچی به مغزم میگم همه چی اوکیه بیخیال شو، اینجا نه یه جای بهتر. میگه احمق بحث جاش نیس، حس می کنم تحقیر شدم، حس بدیه جان دلم.

کاربامازپین به مقدار لازم



یه مشت آدم دورتو میگیرن به اسم دوست که وقت خوشی دلشون میخواد تو کنارشون باشی. بگی، بخندی، خیر سر همشون انرژیتو پخش کنی تو اتمسفر اطرافت.

وقتی آخر غمیو و دلت داره میترکه، هیشکی کنارت نمیمونه. هر کدوم یه گرفتاری دارن. کار، دوریه راه، خانواده و کوفت و مرض.
خودت میمونی و زانوهات. آی تف به دنیا...

از ده تا، چند تا?


کنار ایستگاه قطار
در گرگ و میش هوا
سگی با پاهایی کشیده به انتظار ایستاده بود.
 زن مدام به این فکر می کرد که سال هاست، سین سفره ی نوروز کسی نیست.

جا مانده ام کنار خواب هایت


جاده فکر آدم را باز می کند و فکر که باز شود چنان به دل چنگ می زند که نفس بالا نمی آید...

بند بشکن


ریوار...
بوی سفر می آید.
چمدانم لبریز از اندوه های زنی سی و چندساله است، و تمام امشب را با این دلشوره تا صبح قلت می زنم که تن رنجور و ناتوانم چگونه کوله بار را به مقصد برساند.
من آماده ی رفتنم ریوار، و نمی دانی چه اندازه مشتاق باز نگشتن..

دوربین مدار بسته




فکر می کنم اگه آدم کار یواشکی نکنه، اعصابش خیلی راحت تره. ینی کاری نکنه که اگه کسی بفهمه باعث شرمندگیش بشه. منظورم گناه نیست، چون بالاخره خدا همه جا هست.

مث زمان اومدن اینترنته، وقتی دایال آپ بود. وقتی اون صدای مزخرفش می اومدو همش نگران بودی مامان بابا نشنون بیان سراغت! ترس های این تیپی، نگرانی های دایمی.
ما آدم های اجتماعی هستیم. تو غار که زندگی نمی کنیم. مجبوریم به پذیرش عرف و نظر اطرافیان. و این چرت محضه اگه بگیم حرف مردم برام مهم نیست. تا یه جایی اره، میتونیم خودمون باشیم و لاغیر. اما بعد از اون ...

پ. یکی از عکس هایش را عکاس قیمت گذاری کرده است، دو میلیون تومان. تو که در دل منی برای ابد، دلم چند می خری?

آی مرده شور، بیا روحمو بشور




در سیصد و شصت و پنج روز سال، بالاخره یک روزهایی هست که به طرز چیپ وارگونه ای دلم می خواهد "او"یی باشد که غزل بگوید و من بشوم بانوی غزل هایش!!

الان در اوج احوال گُه مرغی، یکی از همان روزهاست.

پایان بده مرا



گاهی آنقدر رنج زیاد می شود که حتی اشک ریختن هم توان می خواهد.

تمام تنم درد می کند. تحمل مشت و لگد ندارم انگار. پیر شده ام...

پ. چیزی نپرس.

شب چندم از چندمین هفته





جایی خواندم که همه ی آدم ها شادی می آورند، بعضی ها با آمدنشان، بعضی ها با رفتنشان.

اما من می گویم بعضی ها آمدنشان رنج است، ماندنشان غم، رفتنشان مرگ ...

انقلاب


از پنج شنبه بیزارم.

دلتنگ ترین روز هفته...


من آن انار، تو باغبانی دل شکسته


دست دراز می کنی به سمت درخت انار

در اوج تابستان.
می چینی،
میوه پوک است...

پ.به بهشت می رود دختری که با درد جان داد؛ در ساعت سه صبح.

یک مشت گل یخ


گاهی وقت ها هم هیچ نباید گفت.
تنها خیره شوی و تمام دلتنگی ات را در همان نگاه، غرق کنی.

سفر و فراموشی؛ مدهوشی

 

زندگی پر از سوء تفاهم است وقتی زن باید بشنود و مرد باید لمس کند.

زن نمی شنود، مرد لمس نمی کند و درد مشترکی آغاز می شود وقتی هیچ کدام از رمز خلقت دیگری چیزی نمی دانند، چیزی نمی فهمند...

ماه پیشونی هم نشدیم!




دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:

چرا چند وقته نمی خندی?
لبخند می زنم و از او می شنوم:
همیشه بخند.
پ.به این  فکر می کنم چقدر سخت است آدمی از درون یخ زده، خنده های گرمی از خود به جای بگذارد.

من فرزند ناخلف تو نیستم



بعضی روزها، بعضی شب ها، خاطره ها صف می کشند که هر کدام درحدتوان خود، ضربه ای بزنند و بروند پی کارشان که انگار کارشان همین دق دادن است.

آخ که امروز از آن روزها بود و امشب از همان شب هاست...

نقطه



دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

Memento




برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.

مثلا روزها را نباید شمرد.
عکس ندید، صدا نشنید.
باید گوشی را دستت بگیری و یکی یکی تمام عکس ها را حذف کنی. شاید سخت ترین مرحله همین باشد.پاک کردن، پاره کردن.
باید نخوانی، ننویسی. خاطره بازی نکنی.
حواست باشد توی خیابان کسی را شبیه او فرض نکنی. یادت برود او چه غذایی دوست داشت یا کدام آهنگ کیفش را کوک می کرد.
یادت نرود که یادت برود او روزی وجود داشت.

نشونه ها



دلم هوای قرآن خواندن داشت. چقدر دور شده ام. باز کردم، سوره غافر آمد. آیه ی 67.
خیره ماندم...
 بعد از آن خواب قبل سحر، و این آیه و چه می دانم حکمت چیست و تقدیر چه رقم می زند برایمان و...دلم آشوب نیست، نگران نیست و مدام زمزمه می کنم الخیر فی ما وقع.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ یُخْرِجُکُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ ثُمَّ لِتَکُونُوا شُیُوخًا وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّى مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُّسَمًّى وَلَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ.


دست دل به خون تو رنگین خواهد شد


سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.

به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.

دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.


پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...