تلخ است این حقیقت؛
چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمیتوانی دور بریزی
زیرا که در ذهنت سکنی گزیده
در خاطراتت لنگر انداخته
و هر جایی رهسپار شوی همراهیات خواهد کرد.
انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.
اینکه هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش میشود حرف بیهودهای است.
مگر آدمها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمیگیرد و گرمی دستان هیچکس...
تیشرت صورتی را میپوشم
افقی روی تخت میخوابم
و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو میگذارم روی حالت تکرار
و فکر میکنم روز برفیای که گذشت باید قشنگتر از این حرفها تمام میشد.
یک حقیقتی هست، لااقل در مورد من صدق میکند که بعد از مدتی تلخی و رنجی که به واسطه فردی تحمیل شده، فراموش میشود.
ممکن است گاهی جای آن درد، آن تلخی، آن غم تیر بکشد اصطلاحاً اما دیگر اثر قبلی که موج نفرت را بیدار میکرد، وجود ندارد.
حتماً خوب است، آرامش میدهد، اما فرد آسیبزننده به گمان من هرگز نباید مطلع شود از کاهش سوزی که بر جان نشانده است.
-بدن غم را فراموش نمیکند حتی اگر ذهن دیگر آن را به یاد نداشته باشد.
انار را که به دست میگیری و شروع به فشردنش میکنی تا دانه دانه یاقوتهایش جان دهند و بعد که رهایش میکنی و به فراموشی میسپاریاش، مثل همان زمانی میشود که "دل" تنگ شده است.
انار منتظر نیشتری است تا
تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد
دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.
شاید دو سال قبل اگر در چشمانم نگاه میکرد و میپرسید
"الان داری به چی فکر میکنی؟"
فوراً سفره دل باز میکردم، اما از مزایای پیرتر شدن همین بس که
سکوت را میآموزی و به لبخندی بسنده میکنی.
من مسوول فکر آدمها نیستم
هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش میکنم
غصهدار میشوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر میکند
چرا راجع به من قضاوت کرد
چرا دنیایش حقیر است.
بعد کمی زمان میبرد به خودم بیابم که هی! بگذر،
دنیا دارد تمام میشود، تمام میشویم.
به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک میشود...
خیابان سعدی بعد از زیرگذر:
، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،
شلیک گاز اشکآور پشت سر هم،
مردمی که فرار میکردند و چشمانشان را دستهایشان میفشردند،
مردمی که ناسزا میگفتند،
زنی گریه میکرد،
مردی هودیاش را کشید روی صورتش.
کمی جلوتر سر خیابان قائدی:
نیروهای بسیج باتون به دست با لباسهای مخصوصشان
خیابان را بسته بودند،
فریاد میزدند سر مردم،
فریاد میزدند سر ماشینها،
چهرههایشان حتی از ماموران ترسناکتر و خشنتر بود.
خیابان قائدی:
مردم عصبانی
دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،
شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن
همگی ماسک داشتند
خیابان را بستند...
پ.روتشکیام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشتهام روی خنکی آن. چشمانم را میبندم و به چهرهای فکر میکنم که دوستش دارم.
موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.
حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمیشد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجهای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.
به زحمت از شکافهای در داخل حیاط دیده میشد. زیبا بود اما نه به خاطر زیباییاش من غصهدار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبانشان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایتها فراموش شوند؛ و چه کوتهفکر آنان که با این طرح میخواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند.
تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...
تو کمان کشیده و در کمین
ژلوفن
گاباپنتین با نصف لیوان آب
همهی غمم بود از همین
دردی که تموم که نه،کم هم نمیشه.
بخون محمدرضا، روحت شاد
تب دارم انگاری، گر گرفتم....
از امروز حدود ۷:۳۰ صبح وارد مرحله سخت دیگری از زندگی شدم.
گاهی شروع داستانها با یک خداحافظی است و
اشکهای بیصدایی که لابلای شر و ورهای اتاق خبر گم میشوند؛
طبقه چهارم، انتهای الوند...
(این داستان در تاریخ ۵مهر۱۴۰۰ منقضی شد)
حالم خراب، گفتم چند صفحه کتاب بخونم
یک دفعه دیدم بغضم ترکید.
آخه “درجستجوی معنا” انتخاب خوبی نبود…
پ. اوضاع کشور به طور کامل گُهمرغیِ.
اگه یه وقتی بهم بگه حالم خوش نیست
حوصله ندارم
بهش میگم دردت به جونم
شاید کاری ازم برنیاد، ولی بگو چته
بعدش با هم بیحوصله شیم
بعدش با هم غصه بخوریم.
آقای قاضی! حالم خوش نیست
ولی کسی بهم نمیگه بیا با هم گریه کنیم…
یک سال پیش
از ماشینم پیاده شدین
رفتین توی اون بیمارستان لعنتی
و دیگه ندیدمتون....
۱۳اسفند
وقتی همهجا بحث نبودن قلمهای انسولین
پیچیده بود و بیماران دیابتی سراپا استرس بودند،
فکر نمیکردم داروی ایرانی که من مصرف میکنم هم ، کمیاب شود.
بابا طبق معمول، همان داروخانه خاص همیشگی رفته بودند که دارویی تحویل داده نشد.
سومین داروخانه، به طرفه رفتند که اصلاً در لیست داروخانههای دارای این دارو نیست.
بعد از حدود دو ساعت معطلی
دارو را داده بودند.
ترسیدم، ترسی طبیعی
از روزهای آیندهای که در انتظارمان است.
از قیمت ارز، سکه، ماشین، ملک،
از قحطی دارو و کسی چه میداند
از گرسنگی شاید.
اما جهالت انسانها و خوی وحشیگریشان
از همه چیز ترسناکتر است.
تمام دنیا با کشور من دشمناند
کاش لااقل ما به اصطلاح آدمهای بافرهنگ ایرانی
به جان یکدیگر نیفتیم.
پ.دو روز از عمه شدنم میگذرد.
دینای قشنگم! به این دنیای ترسناک خوشآمدی.
مست خوابم، یک خلسهی تهوع آور،
یک بیحالی خودخواسته وقتی
۲:۲۰دقیقه نیمه شب خوابم تمام شد .
بوی کدوی سرخ کرده خانه را بغل زده است.
تن به باد کولر سپردهام و
حرفهای تازهای از موراکامی میخوانم.
میخوانم و نمیخوانم،
بیدارم یا به خواب رفتهام.
نفست به سختی بالا میآید،
به خواب میروی،
بیداریت درد میکشد،
آغوشت سرفه میکند.
کجای جهان صورتت را پوشاندهای...
صدای بشقابها میآید، صدای آب.
فردا زندهام؟
پ.کرونا همچنان قربانی میگیرد.
باورم نمیشه و چون باورم نمیشه
نمیتونم زیاد چیزی بنویسم.
فقط اینکه
امروز اول فروردین۱۳۹۹ بود که
#کرونا نجمیجون قشنگ منو گرفت.
هنوز دردها یادم نرفته است.
هنوز روضهی حضرت زهرا که میشنوم،
یادم میآید به تلخی، که برایم روضه خواندی و
چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...
هنوز یادم نرفته است قدرت دستهایت را روزها پس از دیگری.
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن
اینترنت را هم قطع کردند،
یعنی چیزهایی که فکر میکردند برایشان خطرناک است و
پایههای حکومتشان را سست میکند،
از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکههایی که با آنها حالت را میپرسیدم.
امروز سهشنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلیها مثل من
احساس میکنند جایی گیر افتادهاند مثل شعب ابیطالب.
بانکها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خونهایی که ریخته شد.
خیلیها را کشتند،اندکی از خودشان هم در درگیریهااز دنیا رفتند.
و من دلم میخواهد فرار کنم در بارانی که میبارد امشب...