دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر میکنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو میماند تا زندهای، اما ای دل غافل که میتواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.
عشق را نثار آدمیزادی میکنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را میبرد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.
نجوایی هر شب تکرار میشود انگار:
لست لی ولکنّی أحبک
ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی...
نان سنگک یخزده سق میزنم و اشکهایم بالش سفت زیر سرم را خیس میکند. با خودم فکر میکنم ترک دیدار با تراپیست و قرصهایش شاید ایده بدی بوده است.
کمرم تیر میکشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسکوار بر آن جا خوش کرده است.
دستم از سردی سنگک یخ میکند.
فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نمدار ولی دلخوشم به اتاق خالی و اینکه مجبور نیستم سر هر حرف پیشپا افتادهای بغضم را ببلعم.
در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمیدانستم...
تیشرت صورتی را میپوشم و میخزم روی تخت،
مچاله میشوم مثل جنینی که میخواهد به مادرش برگردد؛
میخواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.
۱)داد بزن
فریاد بزن
ناسزا بگو
و من همه اینها را میگذارمم به پای دوستت دارمهایی که گفتی و جوابی نشنیدی.
۲)میگوییم دنیای بیرحمی است و یادمان میرود دنیا بدون آدمهای بیرحم چنین نمیشد و من یکی از هزارانی هستم که مردم گمان میبرند سنگی به جای دل در من نهادینه شده است.
مردم به گمانهایشان دلخوشند، به تصاویری که از دیگران می سازند و اینگونه خود را تبرئه میسازند.
۳)من همان اندازه بیرحمم که بیرحمی دیدهام و شاید کمی بیشتر تا بتوانم در طوفان بعدی کمی کمتر خم شوم.
۴)و اما بعد...
پ.۷ سال گذشته و هنوز کابوس میبینم
یک قسمتی از من درد میکند که نمیتوانم برایش نامی بگذارم،
که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.
یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بیحوصله است و فکر میکنم میخواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد...
تلخ است این حقیقت؛
چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمیتوانی دور بریزی
زیرا که در ذهنت سکنی گزیده
در خاطراتت لنگر انداخته
و هر جایی رهسپار شوی همراهیات خواهد کرد.
انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.
اینکه هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش میشود حرف بیهودهای است.
مگر آدمها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمیگیرد و گرمی دستان هیچکس...
تیشرت صورتی را میپوشم
افقی روی تخت میخوابم
و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو میگذارم روی حالت تکرار
و فکر میکنم روز برفیای که گذشت باید قشنگتر از این حرفها تمام میشد.
یک حقیقتی هست، لااقل در مورد من صدق میکند که بعد از مدتی تلخی و رنجی که به واسطه فردی تحمیل شده، فراموش میشود.
ممکن است گاهی جای آن درد، آن تلخی، آن غم تیر بکشد اصطلاحاً اما دیگر اثر قبلی که موج نفرت را بیدار میکرد، وجود ندارد.
حتماً خوب است، آرامش میدهد، اما فرد آسیبزننده به گمان من هرگز نباید مطلع شود از کاهش سوزی که بر جان نشانده است.
-بدن غم را فراموش نمیکند حتی اگر ذهن دیگر آن را به یاد نداشته باشد.
انار را که به دست میگیری و شروع به فشردنش میکنی تا دانه دانه یاقوتهایش جان دهند و بعد که رهایش میکنی و به فراموشی میسپاریاش، مثل همان زمانی میشود که "دل" تنگ شده است.
انار منتظر نیشتری است تا
تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد
دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.
شاید دو سال قبل اگر در چشمانم نگاه میکرد و میپرسید
"الان داری به چی فکر میکنی؟"
فوراً سفره دل باز میکردم، اما از مزایای پیرتر شدن همین بس که
سکوت را میآموزی و به لبخندی بسنده میکنی.
من مسوول فکر آدمها نیستم
هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش میکنم
غصهدار میشوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر میکند
چرا راجع به من قضاوت کرد
چرا دنیایش حقیر است.
بعد کمی زمان میبرد به خودم بیابم که هی! بگذر،
دنیا دارد تمام میشود، تمام میشویم.
به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک میشود...
خیابان سعدی بعد از زیرگذر:
، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،
شلیک گاز اشکآور پشت سر هم،
مردمی که فرار میکردند و چشمانشان را دستهایشان میفشردند،
مردمی که ناسزا میگفتند،
زنی گریه میکرد،
مردی هودیاش را کشید روی صورتش.
کمی جلوتر سر خیابان قائدی:
نیروهای بسیج باتون به دست با لباسهای مخصوصشان
خیابان را بسته بودند،
فریاد میزدند سر مردم،
فریاد میزدند سر ماشینها،
چهرههایشان حتی از ماموران ترسناکتر و خشنتر بود.
خیابان قائدی:
مردم عصبانی
دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،
شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن
همگی ماسک داشتند
خیابان را بستند...
پ.روتشکیام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشتهام روی خنکی آن. چشمانم را میبندم و به چهرهای فکر میکنم که دوستش دارم.
موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.
حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمیشد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجهای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.
به زحمت از شکافهای در داخل حیاط دیده میشد. زیبا بود اما نه به خاطر زیباییاش من غصهدار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبانشان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایتها فراموش شوند؛ و چه کوتهفکر آنان که با این طرح میخواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند.
تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...
تو کمان کشیده و در کمین
ژلوفن
گاباپنتین با نصف لیوان آب
همهی غمم بود از همین
دردی که تموم که نه،کم هم نمیشه.
بخون محمدرضا، روحت شاد
تب دارم انگاری، گر گرفتم....
از امروز حدود ۷:۳۰ صبح وارد مرحله سخت دیگری از زندگی شدم.
گاهی شروع داستانها با یک خداحافظی است و
اشکهای بیصدایی که لابلای شر و ورهای اتاق خبر گم میشوند؛
طبقه چهارم، انتهای الوند...
(این داستان در تاریخ ۵مهر۱۴۰۰ منقضی شد)
حالم خراب، گفتم چند صفحه کتاب بخونم
یک دفعه دیدم بغضم ترکید.
آخه “درجستجوی معنا” انتخاب خوبی نبود…
پ. اوضاع کشور به طور کامل گُهمرغیِ.
اگه یه وقتی بهم بگه حالم خوش نیست
حوصله ندارم
بهش میگم دردت به جونم
شاید کاری ازم برنیاد، ولی بگو چته
بعدش با هم بیحوصله شیم
بعدش با هم غصه بخوریم.
آقای قاضی! حالم خوش نیست
ولی کسی بهم نمیگه بیا با هم گریه کنیم…
یک سال پیش
از ماشینم پیاده شدین
رفتین توی اون بیمارستان لعنتی
و دیگه ندیدمتون....
۱۳اسفند