چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

آنارشیستی که باشم، دموکراتی که باشی



امروز دقیقا چند روز پس از چشمهای توست??

روزای تلخ،روزای سخت


ماهی بزرگتر ماهی کوچکیتر را می خورد. 

دلم میخواهد مرغ ماهیخوار باشم، جفتشان را ببلعم!!

تراژدی یک زن


تمام ناخن هایش را از ته گرفت

دستش را فروکرد لابلای موهایش 

جلوی آیینه ایستاد و ...

هفته ای یک سوزن



نشستم لب تخت تا معاینه کند. پرسیدم "آقای دکتر اثر دارو چقدر طول می کشه بره? صورتم خیلی پف کرده" و صورتم را جمع کردم.

چشمانش را بست و کمی سرش را عقب برد یعنی خیالت راحت و گفت کمتر از یک ماه. 
نگاهش ترمزی کشدار روی صورتم کرد  و ادامه داد" اما ماشالا از زیباییت هیچ کاسته نشده، موندم چطور  تونسته ازت دست بکشه!"
تقه ای به میز چوبی اش زد و بعد شروع کرد داد سخن سردادن راجع به خصلت های گونه ی مرد.
لبخند می زدم، فشارم را می گرفت و در چشمانم خیره می ماند...

راه نشانم بده




شروع می کند به داد و بیداد،به عصبانیت.

گوشی تلفن را با فاصله از گوشم نگه می دارم، می شنوم که می گوید خودخواهم و زندگی دیگران برایم مهم نیست...
زانوهایم را بغل می کنم و زار می زنم. سر انگشتان دست چپم سوزن سوزن می شود. مستأصل شده ام. کم آورده ام. انگار کسی نمی تواند نوع زندگی مرا تحمل کند.
صدای "بربط" را بلند می کنم...



از من برگشتن مخواه



من، سرگرم کار جدیدی که گرفته ام،حواس در لب تاپ...

بابا: کسی تو زندگیته?
من: نه.
من بغض
من درد عمیق سینه
من ...
بابا کاش بغلم می کردی، کاش فراموش نمی کردی روزهای گذشته را.

مرا به باغچه ات بخوان



شهریور

یعنی سال خسته است و فکر می کند نیمی از توانش کجا جا ماند...

عمران دقنیش





لعنت به عکاسی،لعنت به روز عکس وقتی پسر خونی سوری را از زیر آوار بیرون می کشند و  دوربین ها مجال اندکی آغوش برای او نمی گذارند.

ای تف...

خدا برای چشمانت چند روز وقت گذاشت?



دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.

گلدان ها روبه نابودی، خانه زنده در خاک.
این کنج خلوت را دوست دارم...

و گفتی بعد هر سختی گشایشیست


یک سال گذشت.

همه چیز تا فروردین خوب بود. 
کار نسبتا آرام،هوای خوب، سختی های ملایم. تا همان هفته دوم سال نو که شرایط برای رفتن از انتشارات مهیا شد. بساطی که رییس درست کرد، غروری که داشتم...
و بعد اردیبهشت و بازگشت بیماری به دلیل ناراحتی های کاری و زندگی و...
همه چیز خوب بود.
می خواستم دنیا را که نه، اما تمایلات خودم را فتح کنم.
و شاکرم و درگیر مرضی به اسم امید.
الحمدالله.


قطعه 222


جمعه ها را باید نشست پشت در به انتظار
بلکم بیایی
با همان کاسه ی گل سرخ قدیمی امانتی
و خنده های مرا پس بیاوری...

سفید،صورتی،شیری،سبز


هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...

از رز قرمز بیزارم



صبح تا ظهر انرژی به ده تقلیل پیدا می کند. مامان امروز از کنار دهانم شربت عسل می ریختند که ترسیدم خب،مثل سکته ای ها شده بودی!!

به طرز خنده داری امیدوارم،فقط دلم می خواهد زودتر این یک ماه تمام شود تا نتیجه این داروهای مزخرف معلوم شود.

پ.بگذار بخوابم

روز ششم؛ خداحافظ جم


به مامان می گویم من بمیرم ناراحت می شوین?

جواب می دهند حالا تو بمیر تا ببینیم چه می شود!😊
منتظرم پر بکشم خانه پدری تا چند روزی هم آنجا دارو بخورم و بخوابم،بخوابم، بخوابم...

پ.خدا بیا یکم نازم کن.

روز پنج؛ دکتر تشخیص داد



حالم مساعد نیست، دستم به ثبت نمی رود

روز چهارم؛ "من" خسته است



مادر هم اتاقی تا چشم دخترش را دور میبیند شروع به ناله می کند. که این سرنوشت حق او و خانواده اش نیست، که زحمت کش بوده است و نارواست دخترش را در این حال ببیند.
چه کسی می تواند برای خدا تعیین تکلیف کند? مخلوق خودش است، می خواهد با او هرجور می خواهد تا کند.
حالا ما بچه ها درد بکشیم جلوی چشم زنانی که بهشت زیر پایشان است، گریه کنیم، بپیچیم از درد به خودمان...
صلاح را خالق می داند و بس.

روز سوم؛ برایم گل آورد دختر صورتی دبیرستان


روز سرگیجه

روز پر از ملاقات
روز تعویض دردناک آنژیوکت.
خدایا کمی بیشتر دوست شویم،هوم??

روز دوم؛ بیمار غمت را نفسی هست هنوز



روزی بین ده تا پانزده ساعت تحمل دردی بی دوا و خدایا تو در من چه دیدی که اینگونه مبتلایم ساختی?
او رابه من بازگردان...

پ.زمزمه لبهایم،الحمدالله.

روز اول؛آقای پرستار لبخند نمی زند



درد و دیگر هیچ...

ان الله بالغ امره



پنچ شنبه شد و من فهمیدم که قریب به یک هفته باید در بیمارستان جا خوش کنم.
حالا دغدغه ی دو چیز دارم. 
_لباس بیمارستان چه رنگی است که بدانم چه جورابی برای ست کردن با خودم ببرم!!
_چه کتابی در کیفم بگذارم برای آن روزها.

پ. دروغ چرا، نگرانم. نه بابت درد آنژیوکت و این چیزها.
نگرانم این روزها هم بگذرد و مغزم بازهم حوصله برگشتن به روزهای سلامتیش را نداشته باشد.