چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

Gold Malboro


آدمیزاد گاهی باید پاهایش را بغل بگیرد،

 جنینی شود گریان روی تختی تاریک و گریه کند که چرا دیگر در رحم مادرش آرام نخوابیده است...

از تهران تا پاریس، از هفت تا هشتاد سال



صدای اذان می‌آید.

در تاریکی خانه نشسته‌ام، خیسِ باران.
موهایم را چنگ می‌زنم و به نزدیک‌ترین چیزی که دستم می‌رسد مشت می‌کوبم.
حس می‌کنم به زودی انفجاری عظیم در من رخ خواهد داد. بیش از گنجایشم از غم انباشته‌ام، از نفرت.
انگار همهٔ آدم‌های دنیا گوشهٔ تبرزینشان را آرام و بی‌وقفه بر پوست تنم می‌کشند.
جنگنجوی خوبی نیستم...

پ.دست‌کم تو غمگین لبخند نزن، تنها تو.

امشب چرا "به رنگ ارغوان" پخش شد؟



روی یک قالیچه نشسته‌ام تکیه داده به شوفاژ که مامان می‌آیند و شروع می‌کنند از زن برادر جاری عمه‌خانوم صحبت کردن.

خیره شده‌ام به دهان مامان وحواسم جای دیگریست. 
شاید به مردی فکر می‌کنم که نگاهش غم است، کلامش غم است و وقتی می‌خندد هوا ابری می‌شود، باران می‌گیرد.
مامان سکوت می‌شوند. حتما حرف‌های خنده‌داری زده‌اند که در حال لبخندند.
می‌خندم...

سه‌شنبه بلاتکلیف است



میانه هفته است

مرا بنواز!

با سرانگشتان هم‌خوابه‌ی "قانون"،

و پنجه هایی که

در قامت "چنگ"

کهنسالی ام را به آغوش می کشند...



غم فرزند ناخلف شادی است





می‌دانست گل دوست دارد. سی‌دی‌های کارتونی موردعلاقه‌اش را هم خریده بود.
زمان زیادی را دویده بود برای دیدن لبخندش، برای حظ بردن از برق چشمانش...
 یادش نبود اما نامردی پابرجاست! که توجیه هست برای نبودن پسرک- که "توجیه" یادش رفته بود به راننده خبر دهد؛ با سرویس رفته است!!-

خیابان به‌اندازه کافی طولانی نبود برای گریستن...


پ.در ورودی مترو

مرد دست زن همراهش را بوسید، به او لبخند زد و رفتنش را تماشا کرد.
 او نمی دانست زن تمامی‌اش را روی لبان او جا گذاشته است...


کاش صورتی نپوشیده بودم


دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.

تولد کسی هست حتما و چقدر بد که فراموش کرده ام.
صبح که چشمانم باز شد دوباره شماره سیزده شروع کرد به رژه رفتن. خدایا امروز چرا دلم آشوب است، چرا یادم نمی آید...
بعد صبحانه بود که مامان گفتند روز بیمه است.نخواستند لابد مستقیم بگویند سیزده سال پیش سیزدهمین روز آذر تو عقد کردی...
چقدر بچه بودم،چقدر پدرجان بودند، چقدر نجمی جون می رقصیدند. چقدر آقای امجد سر خطبه خواندن مزاح می کردند.چقدر دلم می خواست زودتر تمام شود و لباس هایم را بکنم و با پیژامه بخزم زیر پتو.
چقدر خسته ام.

پ.من ناشکر نیستم،تجربه بود گرچه تلخ.

پانزده ثانیه


روزی هزار بار

به قدر پانزده ثانیه
زندگی مچاله می شود
در دستان زنی که سرما از مغز استخوانش گذر کرده و
روح او را در آغوش ناپاک خود کشیده است.

روزی هزار بار
هر بار به قدر پانزده ثانیه
زنی در خود جیغ می کشد...

و پائیزی که با من قهر است


امشب ماه در درخشان‌ترین حالت خودش بود و تا سی و دوسال دیگر تکرار نخواهد شد.

مامان حساب می‌کردند من چند ساله می‌شوم، خبر ندارند که حتی دلم نمی‌خواهد تا سال دیگر هم زنده بمانم.

پ. خدا برایم نسخه پیچیده است
سراسر درد...


بغلم کن



از جنگیدن خسته‌ام...



سردم است


تب دارم ، دچار هذیان نوشتن.

دستمالی نمدار بیاور 

بکش روی کلمات 

و مرا

پاک کن...

سقف ماشین باید پنجره داشته باشد؛ در پاییز



آخرین باری که زمین خورده بودم در راه
بازگشت از دبیرستان به خانه

بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.

اما دیروز که خودم را کنار کشیدم تا مردک فلان نتواند تنه بزند و با صورت با پیاده روی خیابان حافظ یکی شدم دیگر برایم مهم نبود نگاه آدم ها.
همانجور روی زمین ماندم، همانجور مچاله شروع کردم به گریستن و ...

پ. درد از رگ گردن نزدیک تر.




بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.

سه برادر سید روحانی بودند. یادم نیست کدامشان اول می آمد و آخرینشان اسمش چه بود.
بیست و یکم هر ماه یک سید روحانی زنگ خانه پدرجان (پدربزرگ)  را می زد و در نزدیک ترین اتاق به در ورودی می نشست به روضه خواندن. چایی اش در استکان کمر باریک و با نعلبکی بود، می خورد، پاکتش را می گرفت و با یاالله گفتن می رفت.
همیشه از دور نگاهش می کردم، از دور به روضه اش گوش می دادم و هیچ وقت نمی دانستم نجمی جون (مادربزرگ) درون پاکت چقدر پول می گذارد.
بعدها فهمیدم یکی از آن سه برادر خیلی زود به مقام بالاتری رسیده بود و برای همین به روضه خوانی نمی آمد. یکی دیگرشان به رحمت خدا رفت و آن یکی، نمی دانم چرا شنیدن ذکر مصیبت اهل بیت در خانه پدرجان تمام شد.
کودکی تمام شد...

شیشه نوشابه ات را به سمت من تکان بده



مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.

تعجب نمی کنم. خیلی خارجیطور می گویم که می روم، که چشم، پیش روانپزشک هم می روم.
نمی گویم وقتی بمباران کورتون به داد مغز بیچاره من نرسید دیگر چه کاری از دست قرص های آرام بخش برمی آید جز اینکه خواب مرا بیشتر کند.
نمی گویم مادرجان، من دلم می خواهد یک روز غریبه ای در خیابان جلویم بایستد و بگوید یک دمنوش با من می خوری?
من جواب دهم که اتفاقا چقدر هوس چای کوهی کرده ام.
بعد دوتایی تا نزدیک ترین کافه قدم بزنیم.
بنشینیم در تاریکی خلوتی دنج و تمام مدت حرف بزنیم و بخندیم بی آنکه چیزی از گذشته ام بپرسد. بی آنکه اسمم را، شماره گوشیم را و تصوریم را به خاطر بسپارد.
من حالم خوب می شود.

واران واران


اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.

تنها که باشی خانه ی کوچکت تبدیل می شود به شهری عظیم، شهری خاکستری و سرد...

پ. و من عطر تنت را فراموش کرده ام

آمادگیشو داری?


چند نفس تا پاییز...

تابستان در سی امین روز خود تمام می شود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و جمعه، عصر بود. و جمعه، تنها بود.


صبح

زن می نشیند به جلدکردن دفترهای کودکی هفت ساله. به زدن برچسب های اسم به مدادهای رنگی،مدادهای سیاه و قرمز.
می گذاردشان در کیف بنفش و زیپش را می بندد، محکم می بندد.

عصر

مرد تمام وسایل اتاق کودک را بار وانت می کند و می برد.
کیف بنفش پشت وانت دست تکان می دهد.

زن دستش را می گذارد روی شیشه، پیشانیش را می چسباند به پنجره و آیة الکرسی می خواند...


هفت ضرب در سیصدو شصت و پنج



میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!

یهو میگه. یهو به دلم چنگ میزنن وقتی یادم میاد چند روز بیشتر نمونده تا از پیشم بره...

جان نیز...



زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.

دست شروع به نوشتن کرد. قلم ها را شکستم، ورق ها را سوزاندم، سرانگشتان را داغ گذاشتم اما...
امان، امان از کسی که چشمان را بخواند، که بلدت باشد...

تو زمان منی



از ازل تا به ابد...