آدمیزاد گاهی باید پاهایش را بغل بگیرد،
جنینی شود گریان روی تختی تاریک و گریه کند که چرا دیگر در رحم مادرش آرام نخوابیده است...
صدای اذان میآید.
روی یک قالیچه نشستهام تکیه داده به شوفاژ که مامان میآیند و شروع میکنند از زن برادر جاری عمهخانوم صحبت کردن.
میانه هفته است
مرا بنواز!
با سرانگشتان همخوابهی "قانون"،
و پنجه هایی که
در قامت "چنگ"
کهنسالی ام را به آغوش می کشند...
پ.در ورودی مترو
دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.
روزی هزار بار
امشب ماه در درخشانترین حالت خودش بود و تا سی و دوسال دیگر تکرار نخواهد شد.
تب دارم ، دچار هذیان نوشتن.
دستمالی نمدار بیاور
بکش روی کلمات
و مرا
پاک کن...
آخرین باری که زمین خورده بودم در راه بازگشت از دبیرستان به خانه
بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.
بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.
مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.
اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.
چند نفس تا پاییز...
میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!
زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.
از ازل تا به ابد...