نگهدارى جزء به جزء بدن بسیار مهم است. مثلاً فکر کن مثل من گوشه لبت جِر بخورد، نه آنچنان جرخوردنى، تنها یک میلى متر! بسیارى از کارهاى روزمره با خلل مواجه خواهد شد.
غذا خوردنم سخت شده است، خمیازه کشیدنم دشوارتر. دو روز از ته دل دهن کجى نکرده ام!
در اصلِ بوسه و بوسیدن دچار محدودیت. وقتی مى خندم باید اطراف صورتم را بگیرم که از لبخند فراتر نروم. با مسواک زدن هم درگیرام.
القصه که مراقب گوشه لب هاى خود باشید...
سر ظرف شویى ایستاده ام،دو پیمانه برنج را در قابلمه مى شورم. نمى دانم چرا تمیز نمى شود، هر چه مى شورم برنج سفید نمى شود.
چنگ مى زنم
چنگ مى زنم
چنگ...
کاش در سینما بودم، روى پرده فیلم بادیگارد پخش مى شد.
چشمانم را مى بندم، زیر بارانم، وسط اتوبان...
دستم مى سوزد، شیر آب را مى بندم.
فکر مى کنم این برنج ها وایتکس مى خواهد.
این چشم ها نیستند که راز آدمى را برملا مى کنند. مى دانم که چشم ها همیشه راست نمى گویند، مى توانند غمگین نشان دهند خودشان را، خشمگین و یا شاد. اما صحبت از دست که به میان مى آید، انگار کن هویت انسان را ریخته اند در دست هایش. به انگشت ها خیره باید بشوى، به بلندى و کوتاهى شان. به اینکه چقدر مرمرین هستند و یا به چه اندازه آفتاب سوخته. خطوط کف دست ها خود داستان ها دارند.
آدمى را مى شود با دست هایش شناخت.
کافى ست جلو بروى.دستانش را در دستانت بگیرى. تنت سرد شود و یا گرمایى در وجودت بنشیند چنان که عمرى شوریده حال شوى، شوریده حال بمانى.
دست هایش را بگیر، پیش از آنکه دیر شود...
ساکت است، گاهاً چیزى مى گوید به زحمت.
مى خندم و مى گویم: ببینم دستاتو.
کف دستش را نشانم مى دهد.
با خودم فکر مى کنم چرا همه کسى در چنین موقعیتى کف دستانشان را بالا می آورند.
حتمى ربط پیدا مى کند به شخصیت درونى آدم ها.
باز مى خندم. مى پرسم: چرا انگشتاتو محکم مى چسبونى بهم؟
مى ترسى چیزى از لاى انگشتات بریزه؟
طفره مى رود از جواب. اصرار مى کنم.
سرکج کرده مى گوید:
اره
می بندم دستامو
چیزی از دستم نره
نریزه ...
دست باز باید دستی بره لاش
زنده کنه ادمو ...
پ.داستانک
زیر پنجره دراز کشیده ام و به آسمانى پاره پاره نگاه مى کنم. نسیم به لطافت نوازشى آشنا، مى وزد.
تمامى سعى ام را متمرکز مى کنم بر فکر نکردن به هیچ چیز که این خود فکر کردنى بینهایت است.
هیچ چیز تماماً همه چیز است و گریزى نیست از توقف افکارى که حول این محور، تحت تلاشى مذبوحانه به زنجیر کشیده مى شوند.
چشمانم را مى بندم تا از نوازش پرورگار سیراب شوم...
تمام مدت سه ایستگاهى که در قطار بودم، دختر که گوشه ى واگن روى زمین نشسته بود خودش را در آیینه نگاه مى کرد و به موهایش ور مى رفت. سعى مى کرد موهاى سمت چپش را پشت گوشش نگه دارد و موهاى سمت راست را خیلى آراسته جورى آویزان کند که نیمچه شالش مانع خودنمایى آنها نشود.
در تمام این مدت او به فکر زیباتر نشان دادن خودش بود و من به فکر اینکه او چرا اینقدر به خودش زحمت مى دهد تا مردان غریبه از دیدن او لذت بیشترى ببرند.
اسفناج سرخ مى کردم، یک ساعت مانده بود به ظهر. مى خواستم شب نرگسى که دوست دارد درست کنم. در یخچال را باز کردم و یک تخم مرغ در مقدارى اسفناج شکستم.
دلم خواسته بود، چرا نباید به خواسته ى خودم احترام مى گذاشتم؟!
شب هم مى توانستم دوباره نرگسى بخورم...
بیدى بالاى سرم پرواز مى کند. پسش نمى زنم،رد نگاهم مى شود مسیر بال زدن حشره اى کوچک.
پوست سرم زیر نایلون و روسرى که محکم بسته ام مى سوزد.
امروز شنیدم که قرار است هوا دوباره گرم شود، آن هم پانزده درجه. غصه ام مى شود، با خودم قرار گذاشته بودم این جمعه که بیاید بروم جمعه بازار. از آن قرارها که گاهى از ذهنم مى گذرد و معمولاً عملى نمى شوند. مثل امروز صبح که کفش هاى کتانى ام را پوشیدم تا پیاده روى کنم اما آمده ام پیش مامان.
هواى عزیز لطفاً گرم نشو...
روز بارانىِ خود را چطور مى گذرانید؟
زیر پتو با دل دردى غم انگیز و دیدن فیلم Lucy.
امید است او بیاید و لقمه اى غذا برایمان بیاورد که بسى گشنه ایم و حرص مى خوریم که چرا جان در بدن نداریم برویم خیابان ها را گز کنیم...
واقعاً معجزه اى ازین عجیبتر که آسمان بگرید و ما لذت ببریم؟!
نشستم زیر پتوى نازک خواهرى. کمى آن طرف تر بابا که به علت سرماخوردگى در منزل مانده اند سرشان گرم موبایل است. صداى زمزمه مامان که گاهى دعا مى خوانند گاه آوازهاى قدیمى از آشپزخانه مى آید. چاشنى اش بوى آش روى گاز باباست و هیاهوى بچه هاى مدرسه ى آنسوى خیابان.
نسیم پاییزى مى وزد...
بعضى شب ها، خانه که ساکت مى شود، آدم از ذهنش مى گذرد "چه روز عجیبى بود".
این عجیب بودن گاهى تلخ و دردآور است گاه شلوغ از شادى.
اما خب، بهرحال مى گذرد، تمام مى شود، تمام مى شویم...
گاهى وقت ها مشکلات چندتایى قرار مى گذارند بریزند سر آدمى. مثلا جفت ماشین ها خراب مى شوند. به گواهینامه ات نگاهى مى اندازى مى بینى تاریخ انقضایش براى خردادماه گذشته بوده است. به دکترت احتیاج پیدا مى کنى، یک هفته مدام با مطبش تماس مى گیرى و پیدایش نمى کنى. کاشف به عمل مى آید که انگار از نزدیکانش کسى فوت کرده است و او را شاید بتوانى در بیمارستان پیدا کنى آن هم در بیمارستانى شلوغ و خارج از تحمل.
کار بیمه ات به گره مى خورد و...
همه اینها در زمانى است که به دلیلى طبیعى اوضاع اعصابت بهم ریخته و کسى هم درکت نمى کند.
نورٌ علىٰ نور.
پ.ذکر گفتن را از سر گرفته ام.
صداى سگ از بیرون مى آید. زوزه نمى کشد،پارس مى کند.
دلم براى آغوش گرم پسرک تنگ است، بیاید بغلم کند و من هر بار بترسم از اینکه نکند انرژى هاى منفى من به او منتقل شود.
پشه ها دستم را نیش زده اند.پشه کش را به برق مى زنم و سعى مى کنم بخوابم...
پ.امروز عاشورا است.
گوش چپم را مى گذارم روى بالشت(یا بالش!) و فشار مى دهم. حالا فقط صداى نفس هایم را مى شنوم. چشمانم را مى بندم، انگشتان دست راستم مى روندکف دست چپم، ناخودآگاه.
با خودم مى گویم کاش غول بزرگ مهربان حقیقت داشت، یک امشبى مى آمد و رؤیایى لطیف از پنجره اتاقم مى فرستاد بالاى تختم، بالاى سرم...
پ١.پدرجان، پدربزرگ قشنگم، خرمالوها در راه اند و شما باز هم نیستید.
پ٢.حالا صداى تپ تپِ قلبم را هم مى شنوم.
*Big Friendly Giant:BFG
عنوان فیلمى سینمایى
این کتاب (کافکا در کرانه) نمى خواهد تمام شود، شاید هم من نمى خواهم تمامش کنم. نمى خواهم یا نمى توانم...
دستم را مى کشم روى کلمات. خانه ساکت است و صداى جیرجیرک ها از پارک همسایه مى آید،شاید دارند براى هم دلبرى مى کنند یا اوج دعواهایشان را با آدم ها قسمت مى کنند.
تمرکز ندارم.
کولر را روشن مى کنم سردم مى شود، خاموش مى کنم گُر مى گیرم.
ماه بلاتکلیفى است...
هیچ وقت در مسابقه "دو" شرکت نکرده ام اما اگر بخواهم زندگى را تشبیه کنم به یک میدان مسابقه دوندگی، همیشه آن وسط ها درحال قدم زدن بودم. البت که گاهى هم دویده ام اما هرگز جزء نفرات اول نبودم.
الان حس می کنم باید بدوم چون نفس هاى افراد پشت سرم را روى گردنم حس مى کنم. مشکلى که وجود دارد این است که دویدن دیگر به من نمى آید، من در همان حال قدم به قدم راه رفتن مانده ام.
یک دوستى داشتم که وقتى از گرماى تابستان به نق و ناله مى افتادم مى گفت صبر کن از بیستم شهریور هوا خنک مى شود. بیخود مى گفت، هیچ سالى از بیستم شهریور هوا خنک نمى شد اما من هنوز به حرف او دلخوشم.
شاید بعد سال ها فردا، هوا در بیستمین روز شهریور بشود پاییز، ابرى با قطره هاى ریز باران.
شاید فردا دلمان خوش شود..