چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

00bpm





آدم ها فکر مى کنند احساسشان دروغ نمى گوید.

با همان احساس غلط، دیگران را قضاوت مى کنند.

با همان احساس غلط، تصمیم مى گیرند.

آدم ها حرف زدن و پرسیدن برایشان سخت شده است...


پ.اولین بار است زیر بار قرض رفته ام. دوستش ندارم حتى اگر بدهکار مادرم باشم.

گرچه تمام پول هاى دنیا را هم بریزم زیر پاى او، بدهکارش باقى خواهم ماند.

هیژا




باران مى بارد. مى توانم دوربین جدیدم را روى کول بیندازم و از خانه بیرون بزنم ولى تنها پنجره را باز کرده و فکر مى کنم هیچ گاه بیماران واقعى پیش روان پزشک ها نمى روند. تنها کسانى روانه ى مطب آنها مى شوند که از همان بیماران پزشک گریز به ستوه آمده اند.

آسمان خاکسترى است...

هر روز دلتنگ توام



پیچیده بودم لاى پتو. صداى ربناى شجریان مى آمد. پرده را کنار زدم و همان طور سر بر بالش فلق رنگى را نگاه کردم.

باید بلند مى شدم، باید تزریق این هفته را انجام مى دادم.

پتو سخت دورم چنبره زده بود...

*Perfetti sconosciut



یک لیوان کاپوچینو درست مى کنم و با دوتکه بیسکوییت ساقه طلایى مى نشینم به دیدن سریالى ایرانى که طبق معمول پر از بدبختى است.

به تماسى که امروز داشته ام فکر مى کنم. خنده ام مى گیرد با چاشنى حرص با چاشنى حسرت و کمى اندوه.

"خانم فلان به مناسبت پنجاهمین سال تأسیس مدرسه ى رفاه،کلیپى مى خواهیم بسازیم و از شما که موفق بوده اید در این سال ها براى شرکت در این کلیپ دعوت مى کنیم، به عنوان یک هنرمند!"

چرا به محض شنیدن کلمه ى موفق قه قهه نزدم؟

چرا نگفتم آن چهار سال کابوسِ دبیرستان شما دختران از دماغ فیل افتاده ى رفاهى کجا بودید؟!

چرا نگفتم من جز نفرت از آن مدرسه چیزى در ذهنم ندارم که حالا بیایم جلوى دوربینتان لبخند بزنم و چه بگویم؟

شما چه مى دانید از رنج هاى من که همگى از همان پانزده سالگى از همان قدم اول به آن دبیرستان شروع شد...


مى خواهم بخوابم و نیمه شب با شادى عمیقى از خواب بیدار شوم. مى خواهم به معجزه ایمان بیاورم...



*نام فیلمى ایتالیایى که توصیه مى کنم حتماً ببینید.




توهّمى به نام عشق



کاش  سه ساله بودم و کمى کوچک تر. بناى گریه که مى گذاشتى، پنهانى مى آمدم و با اندکى آب و قند ساکتت مى کردم.

کاش تمام غصه هاى دنیا با آب و قند تمام مى شد.

روز دهم، در انتظار پاسخ مصاحبه



ظهر، آفتاب، آشپزخانه را بغل گرفته بود. خودم را میان آغوششان جا کردم. گرماى مطبوعى پوستم را نوازش مى کرد. ذهن شلوغم آرام نمى گرفت.


آدم گاهى چقدر خسته مى شود و من در آن گاهى ها بودم...




روزهاى شیرینى را نمى گذرانم، نمى گذرانیم.

شب یلدا بود که پدر دوست عزیزم را دفن کردند.

زلزله ها آمدند و رفتند.

مردمِ خسته هر روز به خیابان ها مى ریزند.

حال شهرم خراب و خاکسترى است و...

صبح بود که خبر رفتن دایى عزیزم به ما رسید.

من، مامان و نجمى جون، سه نسل، کنار هم نشستیم و گریستیم.

به خانه برگشتم. یک فیلم گذاشتم و دارم به خودم بى تفاوتى تزریق مى کنم.

دایى هاى مامان از هفت نفر رسیده اند به چهارتا.

امروز مهربان ترینشان تنهایمان گذاشت.


من فیلم نگاه مى کنم و به نفس هایى که فرو مى دهم مى اندیشم.




به آهستگى مى میریم



دیشب زمین لرزید، بیدار بودم، ترسیدم و به خیابان پناه بردیم.

امشب دهاتى ترین لاک عمرم را به ناخن هایم زده ام، جلوى تلویزیون نشسته ایم تا طبق عادت فیلمى که دانلود کرده ام را ببینیم.

ما مردمانى هستیم که زود مى ترسیم، زود آرام مى شویم، به راحتى جوگیر شده و راحت تر از آن همه چیز را فراموش مى کنیم.



هوا خنک است و بهار همچنان روى خرخره ى پاییز نشسته است...

چُس ناله



چرا من باید مهمانى کنم؟!

چرا براى دیگران مى برید و مى دوزید؟

هى "فاطى" ما پنج شنبه میایم خونت ناهار. باشه بیاین ولى فاطیو زهرمار!

حالا بیایم و برایشان توضیح بدهم که این هفته گرفتار بودم، مریض حال هم که چه عرض کنم

بعد برگردند بگویند: آخى! باشه اشکال نداره.

امان از آن افکار شیطانى که روز دیگرى را براى ریخت و پاش در خانه من چیده باشند.


آدم ها، بعضى هایشان این طورى هستند دیگر. حوصله و توان مهمان کردن ندارند!


پ. خیلى لذت بخش است در دهه چهارم زندگى یک نفر مثل خودت پیدا کنى که درگیر رسم و رسومات نباشد.



به تاریخ بیست و هشتم آذرماه



وقتى پیغام داد پدرش به رحمت خدا رفتند، فورى تماس گرفتم. هر دو پاى تلفن گریه مى کردیم آنقدر که مطمئنم بیشتر جملات همدیگر را متوجه نمى شدیم. اما نمى دانستم سوختن دلم برا چى یا چه کسى است.

پدرش قریب به صدسال عمر کرده بود، عمرى با عزّت. شاید براى سختى هایى که رفیقِ تنهایم در نگهدارى از او متحمل شده بود دلم مى سوخت.

براى بى پدر شدنش، براى یتیم شدنش، براى تنهاتر شدنش...

روز خاک سپارى به جاى رفتن سر قبرى که کنده شده بود تا پیرمرد اهل زورخانه را در خود جاى دهد، سر مزار پدرجان زیبایم رفتم.


کاش بودى پدرجان تا این روزهاى سخت برایمان تحمل پذیرتر مى شد.


پ.پسرک نگاهى به سنگ قبر کرد و پرسید: پدرجان سردشون نمى شه؟



زلزله تمام نمى شود



مامان گوشت نمى خورند، نه اینکه گیاه خوار باشند، اصلاً از کودکى گوشت تکه اى دوست نداشته اند.اما همین مامانِ ما اصرار وافرى دارند که اطرافیانشان گوشت بخورند. واضح نمى گویند ولى غذاى بدون مرغ و گوشت را انگار غذا حساب نمى کنند!

امروز هم تا شنیدند شام امشب من قرار است چه باشد، فوراً دو تکه کباب تابه اى را گذاشتند در ظرفى و با من روانه منزل کردند تا پسرک شکم بدون گوشتخورى روى تشک نگذارد!


پ.دلتان نخواهد، کوکوى سیب زمینى مزیّن به زرشک و دمى لپه با پیاز داغ فراوان شام سرآشپز منزل ما است امشب. یعنى که خدا حفظم کند😉

Ultra Violet



آمدیم بگوییم رنگ سال دو هزار و هجده بنفش است و لاغیر!

برگ ها مى میرند



ما مسافران قطارى در دو واگن

فرسنگ ها دور از هم،

و نه باران

نه قهوه

حالمان را خوب نمى کند.


باد زوزه مى کشد

و پنجره هاى بسته

هیچ کدام به تمنّاى او

گشوده نخواهند شد...


"پیلاتس" مرا دوست ندارد



امروز یک یکشنبه کذایى است.

این یعنى خاک بر سر بیمه

این یعنى خاک بر سر دردو لرزها

یعنى خاک بر سر جمهورى به اصطلاح اسلامىِ ما

یعنى من حالم بد است...

حوصله ى تایپ نیست


چراغ اتاق را خاموش کردم و من تبدیل شدم به انسان نابینایى که مى خواست اندک پلویى را از بشقاب کنار پایش بخورد.

قاشق را کنار گذاشتم. با دست مى خوردم و انگار عطر برنج بیشتر مى شد.

در این کوربازى یک نفره جدیدم هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم.

چراغ را روشن کردم. تنها دو برنج بیرون از ظرف ریخته بودند...



از نیمه آبان گذشت و باران نبارید.

به خیالم زمین در حال مُردن است و ما سیاه پوشان سرزمینى مى شویم که در خود دفنمان خواهد کرد.

ما عزاداران پیش مرگى هستیم که خود کمر به کشتن  مادرمان دادیم...



پاییز نمى شود که نمى شود...




با "او" شرط بسته بودم و برنده شدم.

برایم یک مانتو خرید.

با "او" بار دیگر شرط بستم و این بار من باید تاوان مى دادم به قدر هفت هزار تومان، به من بخشید.

این بازى را دوست دارم چون بسیار عادلانه است!


پ١. بعد از مدت ها امروز کار کردم و حقوقم به محض اتمام کار به دستم رسید. خوشحالم،به لطف "او".

پ٢. وقتى با سردردى هولناک شات هاى پى در پى مى زدم یاد سالى افتادم که با سرگیجه اى غمگین، به تولیدى لباس کوچکى رفته بودم تا گزارشى مستند براى سایت مهرخانه تهیه کنم.

چه زود ماه ها و سال ها مى گذرند.

کدام فصل بود؟!



برزیل جاى گرمى است



طوطک هشت ماهه بود که خریدمش. طوطى برزیلى بانمکى که خیلى پر سروصدا بود.

آن روزها مشغول کار و درگیر زندگى بودم و کلاً حس و حال رسیدگى به آن زبان بسته را نداشتم تا اینکه مریض شد. شروع کرد به کندن پرهایش، دیگر آواز هم نمى خواند. پسر کوچولو رضایت داد براى بهبود پرنده، آن را به بابا بسپاریم.

قریب به دو سال گذشت.پرهاى طوطک دیگر به زیبایى قبل برنگشت اما به لطف بابا صاحب ماده اى زیبا شد و حالا چند روزى است که روى سه تخم مى نشیند و اجازه نمى دهد کسى انگشتش را نزدیک او ببرد.

من قانون قفس آنها را دوست دارم. طوطیاى ماده بعد از تخم گذارى زحمت نشستن بر روى آنها را به خود نداد!!!

خاکسترى غمگین ترین رنگ است



استرس داشتن براى چیزى که از کنترل انسان خارج است، نتیجه اى جز فرسایش روح ندارد. با این حال و با دانستن این نکته، سخت است نگران نباشى وقتى یکى از عزیزانت درد مى کشد یا ته مانده ى کیف پولت چند اسکناس دوهزار تومانىِ خسته بیش نیست.

سخت است نگران نباشى وقتى هم بازى کودکیت شب ها با اندوهى فراوان سر بر بالین مى گذارد و یا باباىِ جانت هر روز کمتر از قبل مى خندد.

من تمامى دردهاى جسم حقیرم را چون تنفس، به عادتى هر روزه بدل مى سازم اما دنیا جاى دلهره آورى است زمانى که انسان هاى بیشترى را دوست دارم...


هشتاد و هشت



زیر نور آفتاب دراز کشیده باشى

بالاى سرت نشسته باشد و

کک و مک هاى صورتت را بشمارد...


پ.نارنجى به پاییز مى آید