پس داد، پس گرفت.
گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.
رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...
گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.
من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!
درد می پیچد...
آدم ها که وارد زندگى ات مى شوند موسیقى شان را نیز با خود مى آورند.
امان از وقتى که رفته اند اما چه خوب چه بد، پژواک موسیقى شان باقى مانده است.
آهنگى که گاه صورتت را چون نسیمى ملایم مى بوسد و گاه شلاقى سهمگین مى شود.
کاش وقتى مى روند همه ى خود را با خود رهسپار کنند.
پنجره ى تاکسى را کشیدم پایین.
صورتم را سپردم به آفتاب سپردم به باد.
رادیو از پشت سر مى خواند: ربنا تقبّل توبتنا...
تصمیمم را گرفتم. خدا را نمى توانم رها کنم.
همیشه هم آدم خودش در اتفاقات زندگى اش مقصر نیست. هستند کسانى که خواسته یا ناخواسته گند مى زنند به روزت به شبت به لحظه لحظه ى نفس کشیدنت.
با حال خراب پشت ماشین نشستم، با حال خرابى که خودم مقصرش نبودم. باید سریع به منزل مى رسیدم. یک خلاف کوچک و پلیسى که از آن طرف خیابان پشت بلندگو مرا به نام ماشینم صدا زد. پایم را روى گاز فشار دادم...
دیروز هم دعواى مرد فحاش در بازار عودلاجان که چشم دیدن دوربین مرا نداشت و کار به میانجى گرى کاسبان محل و دلجویى از من رسید.
این روزها ...
بگذریم.
رفتم تو بالکن، یه نخ روشن کردم. تند تند پُک مى زدم. سرموبرگردوندم سمت شیشه ى در. یه زن بهم خیره شده بود که صورتش غرق دود بود.
دوتا بادوم خوردم. تیشرتمو درآووردم پرت کردم توى ماشین لباسشویی. یه آدامس جوویدم.
همه چى تکرار مى شه...
همه نور است
آغوش زنى که برای مردى گشوده مى شود
پس همه تن شود و در آفتاب جان بسپارد...
بسم الله النور.
اگر براى بار نمى دانم بیشتر که شاید بیشتر از ده بار بشود، شما بخشیده نشدید، بدانید مرده اید.
در دل و در ذهن او مرده اید.
رهایش کنید، رهایى از خودتان بزرگ ترین هدیه به اوست...
خداحافظ "ژیا"، رفیق روزهاى تنهایىِ من...
دلم مى خواد ز غوغاى جهان فارغ بزنم برم دربند یه املت سفارشى بگیرم. ولى خب با املت چیکار کنم؟!
دیگه غیر از جمعه که حالم ازش بهم مى خوره، از املت هم چندشم میشه.
دله دیگه همون نزدیک شکمه، زخمى که بشه شاید املت بهش نسازه.
چرت و پرت
چرت و پرت...
آدم ها با چهر هاى سرد و تلخ، گاهاً در خیالشان قصد مجذوب کردن دیگران را ندارند.
شاید آنها غمگینند، فقط همین...
*درها، روزى درخت بودند.
مادر
ما خاندانى نفرین شده ایم از وقتى
پیرمردِ ریش سفیدمان را خدا گرفت.
خسته ام
به اندازه شش قرن
به اندازه تمام اشک هایى که پدر بر سجاده نمازش
پشت درهاى بسته ى جهان
حرام مى کند.
چرا تمام نمى شوم...
آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.
آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.
آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.
به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها".
دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...
وقتى چاى را مى ریزى در فنجان
کتاب را ورق که مى زنى
خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت
جیغ زدن پرستوها هنگام غروب
چک چک ناودان وقت باران
گریه هاى نوزادى تازه
اس ام اس واریز پول به حسابت
اذان صبحگاهى
همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.
پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...
کتاب جزء از کل روى پایم بود. رسیده بودم به صفحه ى سیصد که احساس کردم نفسم بالا نمى آید. چندبار سعى کردم عمیق نفس بکشم و ریه هایم را پر از اکسیژن کنم، افاقه نکرد.
به دستشویى رفتم به گمان اینکه شاید بینى ام گرفته باشد، تمیز بود. به رژ لب نارنجى روى لب هایم در آیینه نگاه کردم، نفسم بالا نمى آمد.
به آشپزخانه رفتم. عود لوندرِ روشن را کردم زیر شیرآب. پنجره را باز کردم و چنان نفس عمیقى کشیدم که پشت قفسه سینه ام که نمى دانم اسمش چیست جیغ کشید و درد ...
یاد دایى جون مامان افتادم. یاد امروز بعد از ظهر که پایشان را گذاشتم در یک لگن آب ولرم و بعد سعى کردم ناخن هایشان را بگیرم.
یعنى من به سنى مى رسم که نوه ى خواهرم پاى مرا روى پایش بگذارد و با قیچى و ناخن گیر کلنجار برود تا بلکم موفق شود ناخن هاى قطور و سفت مرا بگیرد؟
چه حال آشنایى دارم با خودم، با این سختى تنفس...