چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

کوله پشتى صورتى



زندگى دوان دوان عرض کوچه را طى کرد.

به او نگاه کردم.

سلانه سلانه راهم را ادامه دادم...

نارگل





تا دیروز مى آمد سرکار بدون اینکه مادر باشد.

امروز با نوزادی پنج ماهه آمد. نارگل که به لطافت گل بود.

آمده بود که از رئیس بخواهد مثل تمام مادران به او مرخصى زایمان بدهند. با سه ماه موافقت شد.

بعد از انتظارى دو ساله در لیست مادرشدن، شیرخوارگاه به او دخترى داده بود که در شناسنامه اش مهر "فرزند خوانده" مى خورد.



شب بیست و سوم رمضان





خواستم در این شب هاى عزیز، او را که زمانى تصور، تنها تصور مى کردم در دلش جاى دارم ببخشم. چرا که کینه، دلِ آدمى را تنگ مى کند و اوقاتش را تلخ. با خودم گفتم او را و تمام بدى هاى او را مى بخشم و فراموش مى کنم که اگر حواست پرت آدمى شود زندگى ات دیگر از آن تو نخواهد بود.

اما اگر هر زمان کسى بگوید دوستت دارم و تو یاد دروغ بزرگى به نام عشق بیفتى این یعنى واقعاً او را بخشیده اى؟

اگر هر زمان مردى روبه رویت ایستاد و دردى تمام بدنت را در آغوش گرفت، یعنى او را بخشیده اى؟

وقتى در تنگناى مالى قرار گرفتى و یاد اندک پس اندازى افتادى که از تو گرفته و هرگز برگردانده نشد، یعنى او را بخشیده اى؟!


کاش انسان مى توانست دچار فراموشى خودخواسته اى شود، دنیا چقدر زیباتر مى شد...



وقتى حسنى جمعه مکتب مى رفت




میگه کارى به کار کسى نداشته باش. دمخور نشو، گرم نگیر. سرتو بنداز پایین به مشغولیات خودت برس.

نمى دونه ینى ما چه مردم فضولى هستیم؟

نمى دونه آدماى ساکت بقیه رو بیشتر جذب خودشون مى کنن؟!

باید بهش مى گفتم هم کلام میشم با بقیه، حرفاى خاله زنکى ام مى زنم، غیبت هم مى کنم.

مردم آدمایى که شبیه خودشون میشن رو کمتر مى بینن.

خلاص.

خرداد عجیب٩٧





ساعت شش صبح یک رنگین کمان به من سلام کرد.

ادامه ام بده




بعد از چند روز کتاب خوانى در واگن هاى قطار،

امروز صبح هندزفرى را چپاندم در گوش هایم و تا آخر مسیر ترجیح دادم موسیقى گوش کنم.حالا به این فکر مى کنم که همه شاید موسیقى هایى داشته اند که روزى عاشقش بوده اند اما حالا،

تا به آن مى رسند فوراً آهنگ بعدى را پِلى مى کنند...


پ.عطرها، موسیقى ها، عکس ها خودشان خبر ندارند چطور قاتل روح انسانند.

پ. لعنت به بعضى خاطرات

به وقت خمیازه




ایستاده ام گوشه اى و به مسافران نگاه مى کنم.

هشتاد درصد مانتوهایى سرمه اى با مقنعه هاى سیاه پوشیده اند.

بیشترشان یا خوابند و یا چشمانشان را بسته اند.

چشم مى گردانم. جمعیت مسافرِ صبح زود اغلب تیره پوش هستند. سیاه، سرمه اى و خاکسترى.

این است قشر کارمند نسوان.

همگى خسته و هرگز نمى توانى لبخندى گوشه ى لبانشان پیدا کنى.

خانم فربه ى نان فروش که وارد مى شود لبخند مى زنم، بوى نان...


پ١. ماه رمضان نبود.

پ٢. چرا فرم ادارات سبز، زرشکى و یا بنفش نیست؟!



اردیبهشت سال بعد را برایم بهشت کن




رمضان شروع شد و من باز کم سعادت هستم.

برگشتم به اردیبهشت سال قبل و بعد به اردیبهشت سال قبل تر و نوشته هایم را مرور کردم.

چقدر زندگى ام شبیه داستان هاست...

اندکى به سه



 کلاغ نشسته بود روى کابل برق و با منقار نیمه باز به من خیره شده بود.

گرمم بود. با بادبزن خودم را تندتند باد مى زدم و چشم از او بر نمى داشتم. مى دانستم از پشت شیشه هاى رفلکس نمى تواند مرا ببیند اما حسى غریب نمى گذاشت او را نادیده بگیرم.


سرم را گرداندم به هواى صداى کسى.

برگشتم و دیگر کلاغ آنجا نبود.

تیستو، سبزانگشتى




...و فرزند جدیدم "ئاژال" هم نشینم شد.

همزاد





درتلگرامى که شاید نفس هاى آخرش را مى کشد، برایش پیغام دادم:

"ده روزه میرم سر کار جدید

و امروز بطرز غریبی دلم خیلی خیلی برات تنگ شد

چقد دوس داشتم زودتر پیدات می کردم بزور باهات دوس می شدم

اینجا هیچ کس شبیه من نیست..."


پ. سمیه، دلخوشى محترمى بود برایم آنجایى که براى اولین بار مفهوم شاغل بودن را فهمیدم.

فاتحه بخوان




تا حالا برایتان پیش آمده است جلوى آیینه بایستید و بلند بلند بگویید او لیاقت مرا نداشت؟

این به معناى خودشیفتگى یاغرور و از این دست مسائل نیست.

گاهى واقعاً واقعاً واقعاً انسان ها لیاقت بودن با ما را ندارند.

کمى خودمان را دوست داشته باشیم.


پ١. حتى وقتى کسى مى گوید به به بِه این خط زیباى شما، بوى گند نرینگى اش حالم را بهم مى زند.

پ٢. ماه مرداد نحس ترین ماه در طول زندگیم بوده است.

پ٣. شاعرى که شعرهاى عاشقانه مى گوید لزوماً عاشق نیست شاید کلاهبردارى زیر نقاب لطافت شعر در کمین شماست.




پنج شنبه غروب





روى تخت دراز کشیدم، درست روى قطر. صداى اذان بلند میشه. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود براى اشهد انّ مولانا امیرالمؤمنین گفتن آقاتى.

چشمامو مى بندم، انگار که گوشهام اینطورى بهتر میشنون.

یاد خواب چند شب پیش میفتم، مایوى سیاهى که تنم بود، شیرجه اى که توى یه استخر شفاف زدم و آرامشِ پریدن بعد از خواب. ساعت بیست و دو دقیقه بعد از دوى صبح بود.

بیشتر از بیست و چهار ساعت از تزریقم گذشته ولى هنوز شقیقه هام درد میکنه.

آب روشنیه. زندگیم حتماً روشن میشه.

بخواه که روشن بشه...



و روز سوم باران بارید




این روزها پشتم گرم است. به بابا، هر روز صبح اولین کسى است که به او لبخند مى زنم. به مامان که وجودم بدون او بى معنى است. به دوستان قدیمى که هوایم را همیشه داشته اند.

دیروز که در سالن کوچک کارمان چیلر را روشن کردند من رو به پختن بودم و امروز خدا برایم باران فرستاد.

گرچه روبروى پنجره مى نشینم و از دیدن باران لذت مى برم اما چندان اجازه باز کردنش را ندارم.

دلم به همین دیدار خوش است و به آسمانى که وقتى دلش مى گیرد فضاى بسته برایم خفقان آور مى شود اما فکرش را که مى کنم،

خوشبختم خیلى بیشتر از خیلى آدم ها...


پ.امروز فهمیدم دوشنبه ها صبح زیارت عاشورا مى خوانند و حضور در مراسم اجبارى است.

پ٢.مراسم با صرف نیمرو تمام شد😋

پ٣.خط آخر نوشته ام را خودم باور نمى کنم!



آمریکاى جنوبى



دستش را به میله گرفته بود که در ترمزهاى قطار تعادلش را حفظ کند. اول آستین لباس کلفتش توجه ام را جلب کرد. بعد بند چرمى و قدیمى ساعتش و در آخر عقربه هایى که خسته بودند.

چرا ساعتى که کار نمى کرد روى مچش خوابیده بود؟


پ. روز اول کار بدون هیچ همکار سانتیمانتالى به خیر گذشت.

مانکن







و هر روز

کرکره که بالا مى رود

با چشمانى که نیستند

زل مى زند به خیابانى

که خلوت است

که شلوغ مى شود

و هر روز با قلبى که نیست

دلش با هرنگاه غنج مى رود

"آیا مرا با خود مى برى؟

این همه عریانى خسته ام کرده است..."



خورشید من، کى بیدار مى شوى؟



  


یکى از فواید تنهایى، بیشتر کتاب خواندن است.

اما همین کتاب خواندن هم، تنهاترت مى کند.



پ١.حوصله ندارم بیشتر راجع به اونچه که نوشتم توضیح بدم!


پ٢.دیشب باز کابوس دیدم.براى بار نمى دونم چندم منو زده بود. از گردن تا کمرم غرق خون...

صبح که پاشدم مى دونسم تا شب اخلاقم سگیه.


آشیانه ها



من

هیچ خانه اى را

بدون پنجره به رسمیت نمى شناسم،

و هیچ مردی را

که پیراهن چهارخانه نمى پوشد...

آدم ها عبور مى کنند




بر قله ى تاریکى

در آغوش سهمگین بادى تابستانى

زنى به فروخوردن بغضى هزارساله

ایستاده است.


آن سوى شهر

مرد تارهاى مو را از سر شانه هایش مى تکاند...

نظامى



تا امسال نمى دانستم تولدم مصادف است با روز بزرگداشت نظامى گنجوى-علیه الرحمه.

البت امسال هم که دانستم هیچ تفاوتى برایم ندارد!

غمگین نیستم که رو به پیرى مى روم

غمگین نیستم دوربین عزیزم را که روى پولش حساب مى کردم از من دزدیدند.

غمگین نیستم طلبکار پولى هستم که در کنارش بیشتر از آن حرف ها طلبکار شدم.

غمگین نیستم که دل پاره پاره ام، زخمى عشقى دروغین شد.

غمگین نیستم که سالى بد و غم انگیز را پشت سر گذاشته ام.

اما شانه هایم 

شانه هایم درد مى کنند از این همه بار تجربه...