روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.
کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودم. دست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.
دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.
کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.
فکر کردى چون جای زخم رو صورتم نیست
چون گلوله سینه مو نشکافته
چون لنگ نمی زنم
سالمم؟؟
من توى این جنگ، آهسته و بی صدا دارم جون میدم...
یادت نرود
من زنى هستم
که در یک روز سرد زمستانى
کنجى از جهان
تو را آه کشیدم...
دیروز
مرا که دیدى
به پهناى صورت آفتاب شدى و من
مشکوک این روزِ درخشان.
امروز
کمى از لباس هایم کاستم،
انگار عصرگاه بر من تابید.
فردا
مى خواهم برایت عریان شوم.
فکر مى کنى تماشاى موج موج زخم هاى من، غروبِ نگاه توست؟!
دستگاه بخور جلوی صورتم است، بخارش مستقیم مى نشیند
روى گونه هایم.
مى خواهم بخوابم که افکار هجوم مى آوردند به درگاه ذهنم.
فردا بعد از پنج روز به کار برمى گردم، که کار به من شاید. هنوز توان ندارم ولى اجبار زندگى قوى تر است.
به بیست و دوم بهمن فکر مى کنم، به چهار دهه ى گذشته، به این که از مادر پرسیدم از انقلابى که کردید راضى هستید؟ و مادر مردد مى شود در جواب و من خوشحال که آن سال ها در عدم لابد چه سرخوش تاب مى خوردم.
با خیال کابوس چندشب پیش که هنوز با من است سعى مى کنم بخوابم اما، تصویر جنازه ى کفنپوش شده ام روى شانه هاى "من" هنوز در ذهنم قدم مى زند و خش خش پاهایش را ممتد مى کشد و ...
به تویى که فکر مى کنم خدا براى من خلق نکرد.
به آغوش گرمى که مرا از آشفتگى هاى نیمه شب رهایى بخشد، که چرا مردهاى زندگى ام همگى زخمى زدند و به خیال من در جهنم دنیا غرق شدند.
باید با هم حرف بزنیم خدا، سرت خلوت مى شود؟
براى اولین بار در مترو وقتی راننده ى قطار سرعت را بالا و پایین برد، از پشت نقش زمین شدم. یکی از میان جمع کمک کرد تا سرپا شوم. هدفون در گوشم مى خواند"بوى عطر پیرهنت...".
به صورت زن خیره شدم،نمى شنیدم چه مى گفت. لبخند زدم. درد بدی در کمر پیچید.
چرا دلم گرفت؟؟
...
شش صبح، به تاریخ نوزده آذرماه نود و هفت.
هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!
هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.
هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.
اما،
خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.
کابوس نحس!
انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!
کبودترین بوسه هاى دردآور!
ناموزون ترین اشعار شبانه!
سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم...
خوشا نبودنت.
*حسین غیاثى
گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.
پ. برایم "الرحمن" بخوان.
وقتى زنى را ناراحت و عصبى مى کنید ولى او فریاد نمى زند، آرام آرام نگاه تان مى کند و سکوت تنها حرفى است که اطراف او چنبره زده، در باورش چیزى براى جنگیدن باقى نمانده است. شاید ارزش شما حتى از تابلوى نقاشى روى دیوار کمتر باشد و این جاى قصه باید گفت: الفاتحه.
سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.
دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است...
دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.
مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.
مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.
مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا...
براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."
پرسید ازدواج کرده اى؟
گفتم، نه.
خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."
خندیدم.
گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم...
گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.
چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.
مچاله مى شوم در خود.
زانو جیغ مى کشد،
سَرَم درد،
قلبم تیر...
چنگ مى زنم به هوا.
دنبال چیزى مى گردم.
چیزى خنک،
مثل خدا.
خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.
چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.
سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.
اسبى افتاده کنار دیوارى لخت. اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.
نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.
موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.
در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.
حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد...
پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.
پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.
پ٣.خدا شاهد است.
دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.
باید ترکت مى کردم.
محله ى غربیه.
جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".
جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.
باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.
باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.
تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.
بیروت طناز
بیروت عشوه گر
بیروتِ زنان زیبا
من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.
من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.
من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.
اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى...
دلم برایت تنگ است.
حس مى کند براى خودش مردى شده است وقتى براى اولین بار با پول توجیبى اش خانواده را بستنى مهمان مى کند...
هر روز با رقص خودکار، به جا ماندن جوهر روى کاغذهایى که مى دانم به زودى روانه ى بازیافت مى شوند، ساعت ها را مى گذرانم و حالم چه خوب است.
هیچ چیز تکرارى نمى شود. کلمات را هر روز لباس تازه اى مى پوشانم و با طنازى "ى" دلم مى خواهد دستانم را بالاى سرم ببرم و هواى جارى را به نرمى بشکافم.
زندگى به سمت روزمرگى نمى رود تنها اگر خود بخواهم...