چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ

 

 

 

 

یک سال پیش

از ماشینم پیاده شدین

رفتین توی اون بیمارستان لعنتی

و دیگه ندیدمتون....

 

۱۳اسفند

۹۹/۹/۹

 

 

 

 

چسبیدم به شوفاژ،

چای هل را گذاشتم روی میز کنارم،

پتو را کشیدم روی پایم و 

بسم‌الله، کتاب را باز کردم که

صدایم زد، “فلان چیز شروع شد، بیا ببین”.

گفتم از همین‌جا میبینم.

لحن مظلومانه‌ای گرفت و گفت

“بیایید کنار من با هم ببینیم”،

کتاب را بستم.

 

همینطور که ظرف‌ها را می‌شستم

در ذهنم نقشه می‌کشیدم که

بعد بروم دیگر درس بخوانم.

آمد دم آشپزخانه

با چهار جعبه بازی متنوع،

با همان لحن،

این‌بار گردنش را هم خم کرده بود که،”بازی کنیم؟”

 

دو بازی را بردم،

دو بازی شکست خوردم.

دیگر وقتم برای خودم بود.

پیغام آمد ساعت هشت آنلاین باش،

دل‌مان تنگ شده، دیدار تصویری فامیلی.

 

ساعت از ده شب گذشته و

مغزم یاریم نمی‌کند برای خواندن...

 

 

کرختی سرانگشتان

 

 

 

 

وقتی همه‌جا بحث نبودن قلم‌های انسولین

پیچیده بود و بیماران دیابتی سراپا استرس بودند،

فکر نمی‌کردم داروی ایرانی که من مصرف می‌کنم هم ، کمیاب شود.

بابا طبق معمول، همان داروخانه خاص همیشگی رفته بودند که دارویی تحویل داده نشد.

سومین داروخانه، به طرفه رفتند که اصلاً در لیست داروخانه‌های دارای این دارو نیست.

بعد از حدود دو ساعت معطلی

دارو را داده بودند.

ترسیدم، ترسی طبیعی

از روزهای آینده‌ای که در انتظارمان است.

از قیمت ارز، سکه، ماشین، ملک،

از قحطی دارو و کسی چه می‌داند

از گرسنگی شاید.

اما جهالت انسان‌ها و خوی وحشیگری‌شان

از همه چیز ترسناک‌تر است.

تمام دنیا با کشور من دشمن‌اند

کاش لااقل ما به اصطلاح آدم‌های بافرهنگ ایرانی

به جان یکدیگر نیفتیم.

 

پ.دو روز از عمه شدنم می‌گذرد.

دینای قشنگم! به این دنیای ترسناک خوش‌آمدی.

یک‌ روز کاملاً معمولی

 

 

 

 

۷:۱۷ صبح جمعه بیدار می‌شوم و

 کمی عصبانی از این ساعت بدن که

عقلش قد نمی‌دهد صبح روزهای تعطیل

باید بیشتر خوابید.

گوشی را طبق معمول چک می‌کنم

قبل از ترک رختخواب.

#محمود_احمدی_نژاد که زمانی دردانه‌ی

شخص اول مملکت بود،

با شبکه به قول خودشان معاند رادیو فردا مصاحبه‌ای تصویری داشته است.

نمی‌روم دنبال دیدن و شنیدن مصاحبه.

از جایم بلند می‌شوم و روی تخت 

نشسته باقی می‌مانم.

چشمانم هنوز درست نمی‌بینند،

چرا فکر می‌کنم بعد از سه روز اختلال در بینایی

و سردردهای وحشتناک، باید معجزه رخ می‌داد؟!

گرسنه‌ام اما دلم یک حمام گرم می‌خواهد.

 

یک لیوان شیر را در ماکرویو می‌گذارم تا ببینم جوش می‌آید یا نه،

که اگر سالم مانده به جای قهوه

با کلوچه‌ای بخورم قبل از خراب شدنش.

دستانم را در جیب‌های حوله‌ام پنهان می‌کنم و

خیره می‌مانم به شیر تا قبل از سر رفتن،

در ماکرویو را باز کنم.

سال‌هاست این حوله را دارم اما

تا به حال دستم را در جیبش نکرده بودم.

به موهایم روغن آرگان میزنم تا حالت فرش حفظ شود.

به چشمانم در آیینه نگاه می‌کنم،

به خطی که کنار لبم افتاده و صدای شجریان می‌آید که،

مستان سلامت می‌کنند...

 

Товарищ

 

 

قرآن را باز می‌کنم.

سوریه‌ی یوسف می‌آید.

این آیه:

 

قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى‌ أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ «64»

مگر چه اندازه تا صبح زنده‌ایم؟

 

 

یک، منتظر جواب تست #کرونا هستم.

دو، دلم تنگ شده،خیلی.

سه، امروز پسری با چشمان سبزآبی به دنیا آمد.

چهار،انبار مواد منفجره در کنار ساحل #بیروت منفجر شد و

تا الان گفته شده ۶۳ نفر جان دادند.

پنج، امروز هم بیشتر از ۲۰۰نفر از کرونا در ایران...

 

پ. دنیا! تمام شو!

شکارگوسفند وحشی

 

 

 

 

مست خوابم، یک خلسه‌ی تهوع آور،

یک بی‌حالی خودخواسته وقتی

 ۲:۲۰دقیقه نیمه شب خوابم تمام شد .

بوی کدوی سرخ کرده خانه را بغل زده است.

تن به باد کولر سپرده‌ام و

حرف‌های تازه‌ای از موراکامی می‌خوانم.

می‌خوانم و نمی‌خوانم،

بیدارم  یا به خواب رفته‌ام. 

 

نفست به سختی بالا می‌آید،

 به خواب می‌روی،

بیداریت درد می‌کشد،

آغوشت سرفه می‌کند.

کجای جهان صورتت را پوشانده‌ای...

 

صدای بشقاب‌ها می‌آید، صدای آب.

فردا زنده‌ام؟

 

پ.کرونا هم‌چنان قربانی می‌گیرد.

اینک آخرالزمان

 

 

 


دنیا بسیار آشفته‌ست، ایران نیز.

#دلار از مرز ۲۶هزار تومان گذشت،

سکه را دیگر نگویم برایت.

کار از گریه و استرس فراتر،

انگار همه دچار خلسه شده‌ایم.

نفرت یا بدتر از آن بی‌تفاوتی

گریبان خیلی‌های‌مان را گرفته است.

ویروس #کووید_۱۹

سایه‌ی مرگبارش را گسترده و

روز به روز قربانی بیشتری می‌گیرد.

خیلی از مراکز تعطیل

و

آغوش‌ها در قرنطینه‌اند.

 

حدود ۴ ماه از پرواز نجمی‌جونم می‌گذرد

هنوز یک دل سیر، سینه به سینه‌ی هم

نگریسته‌ایم.

صبر۶ساله‌ی پدرجان

 

 

باورم نمی‌شه و چون باورم نمی‌شه

نمی‌تونم زیاد چیزی بنویسم.

فقط اینکه

امروز اول فروردین۱۳۹۹ بود که

#کرونا نجمی‌جون قشنگ منو گرفت.

ندیدنش بهتر از نبودنشه؟ زر مفت!

 

 

اینقدر حال مملکت خراب است که 

از من نخواه خوب باشم،

خوب‌تر از این باشم مگر می‌شود؟

این سال را نحصی گرفته است و

هی کش می‌آید و

این زمستان طولانی تمام نمی‌شود.

راستی تو کجایی وقتی

 منِ سیستم ایمنی بدن‌ضعیف هر روز

 با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال

 که در گوشی بگویم

انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،

همان‌ها که می‌گویند همین مملکت مریض

به دست آنها می‌چرخد که نه، لنگ می‌زند،

آمد و نشست به سر و صورت آدم‌های...

بگذریم.

 

بهار دم در نشسته است ولی

بعید بدانم

کسی اصلا منتظرش باشد.

 

پ.حدود ۲۰نفر تا امروز به دست #کرونا مردند.

 

 

 

من عجیب از روزگار رنجیده‌ام

 

 

 

 

وقتی گفت، “تو را زنی دیدم که هنرمندی‌ست بسیار سختی کشیده و

دلش می‌خواهد آینده را خودش بسازد اما خسته است”،

فهمیدم تمام تلاش من برای حفظ چهره‌ای سرخوش و قوی،

بیهوده بوده است چرا که یک غریبه در اولین دیدار

به عمق خستگی من به راحتی پی برد.

 

پ۱. خوابیدن زیاد، تماشای فیلم، ساز زدن، نقاشی و

خواندن کتاب از خفگی در روز تعطیل چیزی کم نمی‌کند.

 

پ۲. تنهایی به مراتب بهتر از بودن با

مردمانی است که قداست عشق و اعتماد را به لجن می‌کشند.

 

خودمان را نجات دهیم

 

فارغ از حمام که می‌شوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفته‌ام کرده،

بدنم معطر به بادی اسپلش شده،

لباس پوشیده و موهایم راخشک می‌کنم. راضی‌ از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر

کسی باشد.

می‌گویم وقتش رسیده است.

سه پایه را گرد گیری می‌کنم و میروم سراغ رنگ‌هایی که ده سال است گوشه کمد

 جا خوش کرده‌اند.

درهای تیوپ‌ها را به سختی باز می‌کنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده

و هیچ کدام خشک نشده‌اند.

آن سال‌ها آدم معمولی مثل من می‌توانست رنگ روغن وینزور بخرد و

نگران قیمتش نباشد،

این سال‌ها شاید باید به رنگی معمولی‌تری فکرکرد.

 

 

 

قهوه می‌ریزم، محمدرضا لطفی می‌نوازد و من دست به قلم‌مو می‌شوم.

 

 

 

۲۵نوامبر

 

 

هنوز دردها یادم نرفته است.

هنوز روضه‌ی حضرت زهرا که می‌شنوم،

یادم می‌آید به تلخی، که برایم روضه خواندی و

چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...

هنوز یادم نرفته است قدرت دست‌هایت را روزها پس از دیگری.

 

 

#نه_به_خشونت_علیه_زنان

هشتگ آزادی

 

 

 

 

بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن 

اینترنت را هم قطع کردند،

یعنی چیزهایی که فکر می‌کردند برای‌شان خطرناک است و

پایه‌های حکومت‌شان را سست می‌کند،

از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکه‌هایی که با آنها حالت را می‌پرسیدم.

امروز سه‌شنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلی‌ها مثل من 

احساس می‌کنند جایی گیر افتاده‌اند مثل شعب ابیطالب.

بانک‌ها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خون‌هایی که ریخته شد.

خیلی‌ها را کشتند،‌اندکی از خودشان هم در درگیری‌هااز دنیا رفتند.

 

و من دلم می‌خواهد فرار کنم در بارانی که می‌بارد امشب...

 

مردی با سه پا

 

 

نگاه عاشقانه‌ای به قابلمه‌ی کوچک خالی روی پتویم می‌اندازم و فکر می‌کنم 

چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمه‌ی سوپ ماست 

وکتاب “زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!

گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط

از “آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است...

زبانم را روی لب‌هایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.

سیب گاززده‌ی کرم خورده

 

پس از هبوط آدم،

حوّا

به قساوتی خفته در دل،

به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.

حوّا

آن غزل پیچیده‌ی آفرینش،

در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،

به چارپاره‌ای تشنه از نوشیدن آغوش “هو”،

بدل گشت.

و دنیا

این آلودهْ مخلوق

چه می‌دانست بی‌رحمی او تا کجا دامن‌کشان

پیش خواهد رفت...

 

 

پ.کاش بخونی وقتی می‌نویسم که، هرچی روزا بیشتر می‌گذره، ازت بیزارتر می‌شم.

 

 

یک تحریمی

 

 

 هرچه بیشتردچارکبرسن می‌شوم، شرایط سخت‌تری درجامعه حاکم شده

و من دلسردتراز قبل.

این روزها مدام این فکردرذهنم می‌پیچد که اگر درکشوری غیراز ایران

به دنیا می‌آمدم،

اگراز بدو تولد،

مسلمان شناسنامه‌ای نبودم،

یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهره‌ی زشتی برای اسلام  بسازد،

ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.

نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها به نوعی توجیه قصوردر بندگی‌ام باشد اما،

اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ می‌زند.

ازاخبار گریزان، از خیابان‌ها گریزان‌تر شده‌ام...

 

 

 

دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،

دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.

قلبم آرامتر می‌زند ولی شور، دست از دلم برنمی‌دارد.

 

پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه می‌اندازد و می‌گوید،

وزن کم کردهای!

چشمانم را می‌بندم تا بالا نیاورم.

 

 

چهارشنبه‌های که محبوب نمی‌شوند



به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او...





عطر حال بهم‌زنِ سرکه سیب

 

 

 

به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.

همان دستبند فیروزه که سنگ‌هایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابه‌لای فیروزه‌های قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.

همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمی‌دانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقه‌ی من دستش آمده بود.

گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.

 

قطار به ایستگاه رسید.

سوار شدم و رو به در شیشه‌ای تمام مسیر را گریستم.

 

 

پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.