می گن زندگیت همون چیزیه که قبلا بهش فکر می کردی، می گن زندگیت همون تصوراتته.
دروغ می گن...
*کیک هویج براى زنده شدن نیاز به آرد،شکر،روغن،تخم مرغ، هویج و گردو دارد. اگر یکى از این ها نباشد تولدى صورت نمی گیرد.
بالاخره بعد از مدت ها خواب خوبى دیدم.
داخل مسجدى بودم که برنامه اى در حال اجرا بود، روى یک صندلى چرخدار البته. پسرکوچولو همراهم بود. ازشبستان مسجد بیرون زدیم. جنب دیگ هاى غذا سردرآوردیم و فهمیدم بانى مراسم "جواد ظریف" است. خودش کنار غذا ایستاده بود. دو غذا کشید و ما را کنار میزى نزدیک خود جا داد. قیمه بود...
آقاى همسر گفتند دوتا غذا بگیر به نیابت او به دو فقیر بده.
چشم.
بعد از دو سال دوباره حمله سرگیجه داشتم، چندان دور از انتظار هم نبود.
بابا صداى بغض آلود و پر از فینو فونم که پاى تلفن شنیدند به سرعت خودشان را رساندند و بهانه مسخره من مبنى بر سرماخوردگى را باور نکردند.
پدر و مادر داشتن نعمت بزرگى است، الحمدالله.
پ.منگ قرص هایى هستم که بلعیده ام.
روز سختى بود...
دارم یاد مى گیرم جلوى مامان خوددار باشم. مثلا امروز وقتى تلفنو بى خداحافظى قطع کرد و من در محضر مامان بودم، الکى به حرف زدن با موبایلم ادامه دادم، آن هم خیلى صمیمی!
بهتره غصه هام مال خودم باشه...
به زودى از خانهى تنهایىِ دنجم کوچ مىکنم. این روزها مشغول کارتون بستن و به نظاره نشستن شکستن ناخنهایم هستم. اوایل فکر اینکه چطور سه نفرى در یک خانهی کوچک باید زندگى کنیم کمى مرا مىترساند اما امشب بعد از بازدید سه خانوادهى متقاضىِ محل سکونت فعلى و با شنیدن قیمت رهن وحشتناکى که صاحبخانه قرار داده است (بیست و پنج میلیون بیشتر از رهنى که داده بودیم!) بسى خوشحال شدم که قرار است دیگر مستاجر نباشیم.
داشتن خانه، هرچند نقلى، نعمت بزرگى است.
الحمدالله على کلِ حال.
به تاریخ سوم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش هجرى شمسى.
به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
بعضى از روزها هستند که در تقویم من باید مهر بخورند روز درد!
مثل امروز، یکشنبهروزى که اضافه بر تزریق هفتگى، واکسن کزاز هم داشتم. دردهاى سهگانه که سومى اش بماند در لفافه!
القصه، بسیار ممنون از الطاف الهى که چقدر بر بندهى حقیر نظر دارند. صلوات.
وقتى شاگرد مدرسه بودم، حیاط خالى همیشه مضطربم مىکرد. اون تهى بودن و من فقط بودن حتماً دلیلى داشت و حتماً دلیلش خوشایند نبود. اینکه دیر رسیدم مدرسه یا حالم بد شده و بیرون کلاسم.
فکر مىکردم دیگر این اضطراب با من نیست، تا امروز که به انتظار کنار حیاط دبستانى نشسته بودم.
خالى بود و در دل من رخت میشستند...
اینکه میگویند زمان مرهم است بر خیلی از زخمها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمیشوند. با آنها زندگی میکنی. گوشهای از روزمرگیهایت نگهشان میداری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل میکنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.
آدم است دیگر، یک وقت دلش میگیرد حوصلهاش تنگ میشودو دنیایش تاریک، حوصلهی هیچکسی را ندارد بی آنکه بداند چرا.
گاهی هم دقیقاً میداند چه مرگش است اما زبان گفتنش را ندارد، حتی به نزدیکترین کسی که دارد.
آدم که اینطور میشود، آدمهای دیگر باید درک کنند. خورده نگیرند. برنخورد بهشان.
خلوت، سکوت، گریستن...خوب میکنند حتماً.
به قول نمیدانم کی در کتاب "تیستو":
اگر گریه نکنی، اشکها در دلت یخ میزنند.
*کتابی از هاروکی موراکامی
صبح که از خانه زدم بیرون به سمت مطب دکتر، بسیار نگران بودم. از معدود دفعاتى بود که براى سلامتیم نگران مى شدم. صلوات مى فرستادم که یک پروانه از روبرویم رد شد و سر دیوار روى شاخ و برگ ها نشست. از آن پروانه هاى کودکى که فصل بهار همیشه در باغچه پدرجان پیدایشان مى شد. از آن سیاه ها که نقطه هاى زرد رویش خوشگل ترشان مى کند.
نمى دانم چرا ولى دلم آرام گرفت.
امروز معنى دقیق ذوق کردن را فهمیدم. شیرین ترین لحظه ای که خدا قسمت هرکسى نمى کند را با تمام وجود چشیدم، لحظه اى که اشک و خنده هم زمان مى شوند براى ساختن...
وقتى دانشگاه قبول شدم ذوق نکردم یا وقتى سرسفره عقد بله را گفتم. موقع جدایى حسى بین ترس و شادى داشتم اما باز هم ذوق نکردم که رها شده ام.
قبل تر از آن روزى که نوزاد زیبایم را از خدا هدیه گرفتم از درد توان خندیدن هم نداشتم اما خوشحال بودم و بسیار نگران، انگار مى دانستم این کودک دلربا آینده اى سخت خواهد داشت.
خانه که به اسمم خریده شد، سپاسگزار مامان شدم اما باز هم ذوق نکردم.
من منتظر چیزى فراتر بودم براى شادى عظیم و امروز خدا جواب صبرم را داد. خدا جواب دعاى تک تک عزیزانم را داد و من در حالیکه به پهناى صورت کک مکى ام اشک مى ریختم، قهقهه مى زدم و با صداى بلند از او تشکر مى کردم که هدیه اش را باز پس داد...
دلم مى خواهد بنویسم، کلمات را ردیف کنم و بنویسم.
از اینکه امروز دکترم را عوض کردم و اینکه چرا مجبور به این کار شدم. از نامردى آدم هایى که شهوت هاى زمینى چطور اجازه سوء استفاده از انسان هاى نیازمند را به آنها داده است.
از شغلى که فکر مى کردم شغل مى شود و هشت روز تمام با انگیزه برایش زحمت کشیدم و خودى نشان دادم اما حالا باید براى گرفتن حق فریاد بکشم بلکم شنیده شود...
خسته ام، به تعداد محدودى دشنام در دلم اکتفا مى کنم و شب بخیر مى گویم.
پ.سال گذشته در چنین روزى دنیا دور سرم مى چرخید. امسال در چنین شبى، سرم آرام گرفته است.
الحمد.
کتاب قطور را تمام کردم. در روزهایى که لذت بردن از زندگى به رویایى کم رنگ تبدیل شده است من از خواندن صفحات این رمان فرانسوى لذت بردم. با کلماتش بغض کردم، با جملاتش خندیدم و مهم تر از همه امیدوار شدم.
انگار اگر بتوانیم افسار زندگى خود را از چنگال دیگران بیرون بکشیم و برایمان نوع نگاه و قضاوتشان مهم نباشد زیستن شیرین ترین هدیه خدا خواهد بود...
*اثرى از آنا
مرا زنی آرام نبین که
با گرمای اردیبهشت میسازد و
خیال میکند بوی نرگسها، مدهوشش میکنند.
بیا دست مرا بگیر
و نجاتم بده.
من به سرمایی سخت، معتادم...