خیلی سخته، هم احمق بودن هم دست از حماقت برداشتن...
گاهی فقط دلم می خواهد از چهاردیواری خانه بیرون زده و در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم. از تنهایی می ترسم، به جسارت گذشته نیستم. دوست دارم کنارم، گام به گامم کسی باشد.
دو روز گذشت بی هیچ قصه ی گفتنی، بی هیچ قصه ی شنیدنی.
دیگر دلخوش به هم آغوشی با کلمات هم نیستم.
آدمی راحت رو به جنون می رود.
انار می شوم در بعدازظهر داغ اردیبهشت
سخت میره و برمیگرده این نفس.
روز آخر فروردین آسمان سیاه شد طوفان شد و فکر کن دل آدم هر روز، روز آخر فروردین باشد...
در تاریکی مطلق
...
و دلم می خواهد یک روز صبح چشمانم را در هیئت فاطمه هفده ساله ای بازکنم که تمام دغدغه اش در زندگی عشق به پسری بود که او را دوست نداشت.
آبی پوشیدی و آسمان
عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ