چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

لاک قرمز



دیگر دلخوش به هم آغوشی با کلمات هم نیستم.

جایی میان سینه ام یخ زده است...

Insomnia



آدمی راحت رو به جنون می رود.

کافیست چند شب به حد کافی نخوابیده باشی، اطراف چشمانت به کبودی بنشیند و گوش راست چنان سوتی بکشد که دلت بخواهد مغزت را به دیوار بکوبی.
رو به جنونم...

ترجمه کن "من خوبم"



چه کسی ادعا دارد زن ها به جنگ نمی روند وقتی تمام زندگیشان به جنگیدن می گذرد...

پ. و اگر پرویز پرستویی نبود
سینما
جای کسل کننده ای می شد.

مثال کلب!!



انار می شوم در بعدازظهر داغ اردیبهشت

دانه دانه دیدار با لب هایت...

اسنایپر _ نیمه خودکار




سخت میره و برمیگرده این نفس. 

سقف روبه چشمامه، ترک هاشو نگاه می کنم. دستمو میذارم رو صورتم، چند تا دیگه ازون خطا باید بیفته روش تا اینی که پایین میره دیگه بالا نیاد. که تموم شم.
دنبال مقصر میگردم. کی راه هوا رو تنگ کرد? اونی که گُه کشید به جوونیم? یا اونی که ادعای عشق کرد بعد شرایط فرار ازون شغل کذایی رو برام جور کرد?!
نه، همه چی وابسته به تصمیمات خود آدمه...
مامان منو نبند به بهارنارنجو بیدمشک. من یه عرقی میخوام که بخورم و چشمامو ببندم و به تنفس لنتی فک نکنم.
پ. راضیم به مقدری که می شود اما گاهی کم می آورم، به دل نگیر.

Lalique


و اگرمرد کمی بیشتر دوستش می داشت
در شبی بهاری
کنار خیابان
نمی گریست...

پادری را نمی تکانم



ایستگاه مترو تجریش نشسته بودم به انتظار. انگار بیشتر عمر آدمها در همین انتظار، در منتظر بودن می گذرد حتی شده برای یک قطار.
به سرم زد یک امتحان کوچک بکنم. مانده بود تا قطار برسد صدایی هم نمی آمد. بلند شدم رفتم جلو _ آن جلو که می شود پرید پایین و به همه چیز پایان داد _ مثل آدمی که می دود تا فوری سوار شود و جایی برای نشستن پیدا کند.
تمام جمعیت، تمام خانم ها بلافاصله بلند شدند و آمدند جلو!!
مانده بود تا قطار برسد، مانده است تا...


جان کندن "وه هار"




روز آخر فروردین آسمان سیاه شد طوفان شد و فکر کن دل آدم هر روز، روز آخر فروردین باشد...


پ.آدم هایی هستند که می گویند هرکسی در دلشان جای خود را دارد.   اینها شگفت انگیزند. چطور جا می دهند انبوه آدم ها را در دلشان، در روحشان. شاید هم دروغگوهای قهّاری باشند.

گاهی باید خود را به خریّت زد




نمای فعلی: شب


کاناپه
شعر
لیوان نسکافه
 و
زنی که در انبوه سؤال های بی جواب حل می شود...

پ. چای را با نبات دوست داشت، تو را بی نقاب.

آن چیز دیگر،نیست دگر،هیچ مگو


چند روز پیش که با مسئول یک مؤسسه ای مصاحبه داشتم، از کودک درون می گفت.

الان که فکر می کنم اصلا یادم نمی آید چه گفت. داشتم به چیزی فکر می کردم حتما که...همانم یادم نیست.
اصلا چند روز پیش بود که من به آنجا رفتم?!
مهم نیست، تو بگو چطور هستی? آسمانت آبیست?

مردها شبیه هم اند



در تاریکی مطلق

به تلفظ "خیارماستی" فکر می کنم
که می گویی،که می خندم ...

افیون تنهایی


...

و دلم می خواهد یک روز صبح چشمانم را در هیئت فاطمه هفده ساله ای بازکنم که تمام دغدغه اش در زندگی عشق به پسری بود که او را دوست نداشت.

اما حالا، هر صبح تنها دلمشغولی که ندارد، عشق است...

*تا مرا می نگرد قافیه را می بازم...!



آبی پوشیدی و آسمان

بارید.
چه حسادت دلپذیری...

*عنوان: علیرضا آذر

شب دلدادگان



عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ

مرا بانو صدا نزن




باران ببارد

شعر عبدالملکیان با صدای خسروشکیبایی در گوشم تکرار شود و دیگر هیچ.
"چشمان تو شعر است
و من
دزد شعر چشم های تو..."

پ. دقت به آدم ها، به انرژی ها.
وقتی تمام مدت پاهایم بلرزند، یعنی اینجا جای من نیست.

الاغ جُفتک می اندازد، پس زنده است



باران می بارد و من به نُه روز شگفت انگیزی که پشت سر گذاشته ام فکر می کنم.

باران می بارد ...

محافظ



نیت کرده ام فیلم بادیگارد را ببینم اما هربار فقط دیدن تیزرش از تلویزیون مثل چنگیست که تکه ای از  سینه ام را می شکافد.

امان،امان...

پ. هیچ کس نمی فهمد .

حتی بیشرف باشی دلت تنگ می شود



زن هرشب می نشیند به شمارش کلاغ ها
کلاغ هایی که روی سرش، لابلای موهایش لانه ساختند
جوجه کلاغ هایی که سقوط کردند و در دلش مدفون شدند...
کی تمام می شود?!

دوسیب




روبرویش نشستم، درست چشم در چشمهای قشنگش. گفتم که زندگی را بیاد بیاور، خدانگهدارت.

چشم هایش پر شد از تنهایم نگذار، کنارم بمان. چشم هایش پر از دوستت دارم.
پ. 
هر از گاهی
حتی
خوابی
خیالی...

احمق نباش!




وقتی کسی به شما می گوید حالش خوش نیست آنقدر که حس می کند دستانی گلویش را فشار می دهد، لطفا نگویید بمیرم برایت! این مسخره ترین عکس العمل ممکن شماست!!

بمیرید چیزی درست می شود?!!!