چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب با موضوع «کاژه» ثبت شده است

چقدر خودکشی زیاد شده!

 

سر کار نرفتم، ماندم زیر پتو و روز را خیلی دیر شروع کردم؛ شاید دیدن فرش‌های هریس و محو زیبایی‌شان شدن هم نوعی شروع کردن روز بوده باشد.

سراغ ذخیره زعتر رفتم، خوشحال که هنوز دارمش و چه ترکیب بهشتی‌ای می‌شود با نان سنگک و پنیر داغ.

نگاهی به زن خسته روی بوم انداختم، رو برگرداندم و دوباره خزیدم زیر پتو. به سیگار فکر کردم و با لعنتی که به او فرستادم دهانم شیرین شد با خرمالوی خنکی که در یخچال منتظرم بود.

باید کدوها را سرخ کنم، باید بادمجان‌ها را سرخ کنم، باید مشت بکوبم به قلبم‌‌‌.‌..

 

 

ماگ سیره، ۷۵۰ فاکینگ هزار تومان!

 

در حالی که به گردنم پیروکسیکام مالیده‌ام و با روسری آن را بسته‌ام، چای هل می‌خورم، سرم تیر می‌کشد، اینستا را بالا پایین می‌روم، سری به توییتر می‌زنم و در حالی که همه چیزشان را پوچ می‌بینم، ساعات روزم را به بطالت می‌گذرانم، کاملا آگاهانه...

لب‌هایم را مثل کفش‌هایم جفت می‌کنم

 

نعلبکی قدیمی‌ای که زیرسیگاری‌اش بود، صبح شکست.

چرا کائنات دست از سرم بر نمی‌دارند؟

وَ خُذ بِقَلبِی إلٰی مَراشِدی

 

نشست لب تختم و پرسید: حالتون خوبه؟ ناراحت نیستین؟

گفتم: خوبم، چرا ناراحت باشم؟

گفت: آره به طرز عجیبی امروز ناراحت نیستین؛ شما هر روز ناراحتین.

 

با خودم فکر کردم چه اشتباهی بود که اجازه دادم ناراحتی‌هامو درک کنه، و چه بدتر، وقتی دل و روحم رو به کسانی سپردم که غم رو به چهره‌ و خونه‌م آوردند.

دل کاسه‌ای پر از ترک است

 

بعد ازینکه از بیمارستان برگشتم و در کنج تنهایی بغضم رها شد، فکر کردم حتی اگر بود، امروز کنار من نبود و به پیغام همدردی بسنده می‌کرد و می‌گفت کنارت نیستم اما دلم با توست.

چقدر دلم درد می‌گرفت از این نهایت مسئولیت‌پذیری...

در من جریان داری، بسان اندوه

 

مانده‌ام در خانه. تپش قلبم را نادیده می‌گیرم و دل می‌دهم به شستن ظرف‌ها و آرامشی که آب به دستانم می‌دهد. 

مرتب صدای فریاد کلاغ‌ها می‌آید؛ شاید جوجه‌ای مرده باشد.

فکر، مشغول داغی خورشید است و تکلیفی که مجبورم می‌کند ساعتی دیگر از منزل بیرون بروم. لباس‌هایم را زیرورو می‌کنم تا مهربان‌ترین‌شان را در این روز گرم خرداد به تن کنم.

خیره می‌مانم به رگ‌های دستم؛ زندگی می‌گذرد، با تمام نامهربانی‌هایش عجیب می‌گذرد.

 

دو روز بعد

 

مرد همسایه گویا همسرش را می‌زد، صدای داد و کوبیدن و فرو ریختن می‌آمد؛ هیچ‌کدام‌شان را دوست ندارم.

نشستم پشت چرخ.

 تمرکز ندارم، سه بار کمر دامن را دوختم و شکافتم. خاموشش کردم و ماندم. صورتم را در پس دستانم پنهان کردم و روز قبل تکرار شد.

_دارم فرو می‌ریزم‌.

برشی از زندگی

 

تدارک قرمه‌سبزی در کنار مصطفی مستور.

 

مستور