نشست لب تختم و پرسید: حالتون خوبه؟ ناراحت نیستین؟
گفتم: خوبم، چرا ناراحت باشم؟
گفت: آره به طرز عجیبی امروز ناراحت نیستین؛ شما هر روز ناراحتین.
با خودم فکر کردم چه اشتباهی بود که اجازه دادم ناراحتیهامو درک کنه، و چه بدتر، وقتی دل و روحم رو به کسانی سپردم که غم رو به چهره و خونهم آوردند.
بعد ازینکه از بیمارستان برگشتم و در کنج تنهایی بغضم رها شد، فکر کردم حتی اگر بود، امروز کنار من نبود و به پیغام همدردی بسنده میکرد و میگفت کنارت نیستم اما دلم با توست.
چقدر دلم درد میگرفت از این نهایت مسئولیتپذیری...
ماندهام در خانه. تپش قلبم را نادیده میگیرم و دل میدهم به شستن ظرفها و آرامشی که آب به دستانم میدهد.
مرتب صدای فریاد کلاغها میآید؛ شاید جوجهای مرده باشد.
فکر، مشغول داغی خورشید است و تکلیفی که مجبورم میکند ساعتی دیگر از منزل بیرون بروم. لباسهایم را زیرورو میکنم تا مهربانترینشان را در این روز گرم خرداد به تن کنم.
خیره میمانم به رگهای دستم؛ زندگی میگذرد، با تمام نامهربانیهایش عجیب میگذرد.
مرد همسایه گویا همسرش را میزد، صدای داد و کوبیدن و فرو ریختن میآمد؛ هیچکدامشان را دوست ندارم.
نشستم پشت چرخ.
تمرکز ندارم، سه بار کمر دامن را دوختم و شکافتم. خاموشش کردم و ماندم. صورتم را در پس دستانم پنهان کردم و روز قبل تکرار شد.
_دارم فرو میریزم.