چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

پروپراتد

 

داستان دو آدم که به پایان می‌رسد، سخت‌ترین کار، پاک کردن عکس‌ها و آرشیو چت است.

هر یک عکسی که پاک می‌شود، یک خاطره همراه آن کم‌رنگ خواهد شد. هر یک عکسی که پاک می‌شود، تپش‌های قلب عجول‌تر می‌شوند، نفس تنگ‌تر. هر یک عکسی که پاک می‌شود...

 

وَ خُذ بِقَلبِی إلٰی مَراشِدی

 

نشست لب تختم و پرسید: حالتون خوبه؟ ناراحت نیستین؟

گفتم: خوبم، چرا ناراحت باشم؟

گفت: آره به طرز عجیبی امروز ناراحت نیستین؛ شما هر روز ناراحتین.

 

با خودم فکر کردم چه اشتباهی بود که اجازه دادم ناراحتی‌هامو درک کنه، و چه بدتر، وقتی دل و روحم رو به کسانی سپردم که غم رو به چهره‌ و خونه‌م آوردند.

دل کاسه‌ای پر از ترک است

 

بعد ازینکه از بیمارستان برگشتم و در کنج تنهایی بغضم رها شد، فکر کردم حتی اگر بود، امروز کنار من نبود و به پیغام همدردی بسنده می‌کرد و می‌گفت کنارت نیستم اما دلم با توست.

چقدر دلم درد می‌گرفت از این نهایت مسئولیت‌پذیری...

Leftover

 

به قدر پلک‌زدنی قلبت از نبودن کسی به درد نشسته؟

می‌دونی خونه چیه؟ قدر سفره رو می‌دونی؟ 

می‌دونی جسم که هیچ، روح رو بخشیدن، به چه معناست؟

می‌دونی خواستن بدون توقع کجای مسیر دوست داشتن ایستاده؟

می‌دونی اگر عشق رو سر ببرند، زاده‌اش چیه؟

 

_ مریض شده‌ام از حجم سوالات، از حجم تناقضات و مدام انگار کسی مرا تا ته کوچه‌ای بن‌بست می‌برد، سرم را به دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند برگرد و دوباره مسیر را گز کن به سمت همین دیوار.

 

 

در من جریان داری، بسان اندوه

 

مانده‌ام در خانه. تپش قلبم را نادیده می‌گیرم و دل می‌دهم به شستن ظرف‌ها و آرامشی که آب به دستانم می‌دهد. 

مرتب صدای فریاد کلاغ‌ها می‌آید؛ شاید جوجه‌ای مرده باشد.

فکر، مشغول داغی خورشید است و تکلیفی که مجبورم می‌کند ساعتی دیگر از منزل بیرون بروم. لباس‌هایم را زیرورو می‌کنم تا مهربان‌ترین‌شان را در این روز گرم خرداد به تن کنم.

خیره می‌مانم به رگ‌های دستم؛ زندگی می‌گذرد، با تمام نامهربانی‌هایش عجیب می‌گذرد.

 

ADHDطور؟!

 

بین در و دیوار نمانده بودم که این هم حاصل شد و پاهایم الان مداد رنگی شده‌اند؛ بنفش، قرمز، کبود...

 

شیشه برای شکستن است، نه؟!

 

شب هفتِ کسی‌ که رفته است: آدم‌ها دور هم جمع می‌شوند، گریه می‌کنند و همدیگر را بغل می‌گیرند. اما همیشه همه‌چیز این‌طور پیش نمی‌رود...

گوشه‌ اتاق من، آدمی سوگوار کز کرده، شقیقه‌هایش را می‌فشارد و مدام، مدام، مدام در هزارتوی ذهنش دنبال پاسخِ سوال‌هایی می‌گردد که حتی شاید دانستن‌شان، مرهمی بر دردهایش نباشد.

 

مرا ویرانه کردی، خانه‌ات آباد

 

بعد از خواب دوساعته شبانه، در حالی که تپش قلب دارم و بدنم چنان می‌لرزد از ضعف که دلم فقط نوازش تخت‌خواب را می طلبد، مجبورم به خزعبلات مدیر اجرایی با لبخندی کش‌دار واکنش نشان دهم و در تنهاترین جمله دلپذیر کلامش میخکوب و حسرت به دل بمانم؛" عطر بی‌نظیر شکوفه‌های بلوط ایلام".

 

 

 

دو روز بعد

 

مرد همسایه گویا همسرش را می‌زد، صدای داد و کوبیدن و فرو ریختن می‌آمد؛ هیچ‌کدام‌شان را دوست ندارم.

نشستم پشت چرخ.

 تمرکز ندارم، سه بار کمر دامن را دوختم و شکافتم. خاموشش کردم و ماندم. صورتم را در پس دستانم پنهان کردم و روز قبل تکرار شد.

_دارم فرو می‌ریزم‌.

۱۵:۰۶،حوالی ۱۷ اردی، بهشت؟!

 

...بالشت اشکاهایم را پاک می‌کند،

پتو بغلم می‌گیرد

و

فردا کسی به من صبح بخیر نمی‌گوید.

چهل و یک

 

شاید غمگین‌ترین نوروزم را گذراندم، ۱۳ روز پر از مه و دلتنگی و حالی که نمی‌دانم چرا مدام چشمانم به اشک می‌نشست و خیره می‌ماندم به تلویزیون بدون این‌که ببینمش یا آسمان را نگاه می‌کردم از روی تختم و مدام انگار دلم را کسی چنگ می‌زد، می‌زند...

 

غلطک

 

بعد از چند روز نگرانی، گیجی، حس بیهودگی، کمی آسوده‌خاطر شدم، انگار که وظیفه‌ای تمام شد و حالا می‌توانم سرم را زیر پتو مخفی و به عادت قدیمی بغضم را رها کنم و به یاد بیاورم بیش از ۱۰ سال است انگار کسی جرئت ندارد خیره به چشمانم بپرسد حالم چطور است در حالی که معنی سوالش را دقیق دانسته باشد.

فردا دوباره زندگی منتظر است.

برشی از زندگی

 

تدارک قرمه‌سبزی در کنار مصطفی مستور.

 

مستور

 

 

 

دودوک؛ رنده دل

 

در ترافیک صیاد شیرازی، پشت چراغ خطر میدان سپاه گیر کرده بودم، نزدیک ۲۵ دقیقه شده بود. راننده پراید جلویی سیگار می‌کشید و هر از گاهی نیم نگاهی به آیینه بغلش می‌انداخت. سیگار می‌کشید و دودش را در هوای آلوده تهران رها می‌کرد. دود می‌رقصید و به سرعت می‌مرد. هوس کردم، هوس همین بازی با دود بی‌آنکه ذره‌ای از آن را فرو دهم. ناگهان حس کردم دلم مچاله شد، بغضی آمد و نشست در گلویم، نه بیرون می‌آمد و نه فرو می‌رفت. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و فشردم، آنجا که قلبم به آهستگی می‌زد، صدایش را نمی‌شنیدم. 

سعی کردم دلیلی پیدا کنم برای این حال گه‌مرغی. ترافیک؟ خستگی؟ تنهایی؟هوای آلوده؟ ام‌آرآی فرودین سال بعد؟ 

و فروردین...

چراغ سبز شد، رها کردم و رفتم.

 

 

دنیا ترسناک است بیبی!

 

تصور کن روی دوچرخه‌ثابت نشسته‌ای وسط یک جاده در جنگل. مدام پا می‌زنی پا می‌زنی، هوا عالی، منظره دلفریب، اما پاهایت کم کم شروع می‌کنند به ناله، خسته می‌شوند. سکون آزارت می‌دهد. به مرور سبزی درخت‌های اطرافت، داد و قال پرنده‌ها، حتی هوایی که نفس می‌کشی تکراری می‌شوند. دلت می‌خواهد جاده پیش برود، دوچرخه حرکت کند و ببینی مسیر به کجا می‌رسد، تماشا کنی چیزی که جلوتر انتظارت را می‌کشد‌. می‌خواهی کنده شوی، بال بزنی و چشمهایت گشوده‌تر شوند.

تصور کن؛ مثل همین دلخوشی‌های آنی‌است که لحظاتی دنیا انگار برای توست و بعد که تنها می‌شوی، سنگینی رنج‌های ابدی را روی شانه‌هایت حس می‌کنی، بیشتر از قبل. مثل اینکه دوستت دارد اما همین‌اندازه، همین که بگذارد بنشینی رو دوچرخه‌ای که ثابت است...

 

 

تن به جان آید و خلاص

 

 

ته تهش یه تبریک بود دیگه

بعد می‌بینی استتوس گذاشته از شمشیر و خون و ....

 

پ. همیشه از روز زن بدم می‌اومد، امسال بیشتر از هر سال.

پاچه نگیر، فقط دلتنگی!

 

 

یه وقت آدم احساس بیچارگی می‌کنه اما

یوقتا هم هست که خودِ خودِ بیچاره می‌شی.

آقای قاضی! الان بیچاره‌ام...

"من" به مثابه لیموشیرین

 

 

شرمنده‌ام

شرمنده خودم به خاطر روزهایی که می‌توانست شیرین و روشن تر بگذرد،

 به خاطر شب‌هایی که می‌توانست بدون کابوس صبح شود، به خاطر میز غذایی که می‌توانست شاهد گفت‌وگوهای دلپذیری باشد،

به خاطر نور طلایی خورشید و لذت عکس‌هایی که به لطف آن می‌توانست ثبت شود‌.

من شرمنده دلی هستم که می‌توانست لحظه‌ای در این روزهای سخت تنها نباشد و به خاطر خیلی چیزهایی که نشد، که نشد، که نشد..‌

 

 

أشعر أنک تجری بداخلی کالحزن

 

 

آدم‌ها چند بار در زندگی می‌میرند؟

من چند بار باید بمیرم؟

از این همه مرگ، کدام مرا تمام می‌کند؟

تمرین کنم باید دیواربودن را

 

 

نمی‌دانم رویابافی سن و سال میشناسد یا نه ولی من دیگر رویاهایم را زندگی نمی‌کنم. من در حال گلاویز شدن با واقعیت‌های تلخ زندگی‌ام هستم و باید دیگر صبح‌ها دنبال عشقی که نیست چشم نگردانم. باید لووتیروکسینم را بخورم، مسواک بزنم ‌ و یکی یکی با چالش‌های روز خود رودررو شوم و آن‌قدر "من" را درگیر این مسائل نگه دارم که فراموش کنم تکه‌ای از جان و روحم هرگز به این کالبد سیاه باز نخواهد گشت.