بعد از چند روز نگرانی، گیجی، حس بیهودگی، کمی آسودهخاطر شدم، انگار که وظیفهای تمام شد و حالا میتوانم سرم را زیر پتو مخفی و به عادت قدیمی بغضم را رها کنم و به یاد بیاورم بیش از ۱۰ سال است انگار کسی جرئت ندارد خیره به چشمانم بپرسد حالم چطور است در حالی که معنی سوالش را دقیق دانسته باشد.
فردا دوباره زندگی منتظر است.
تصور کن روی دوچرخهثابت نشستهای وسط یک جاده در جنگل. مدام پا میزنی پا میزنی، هوا عالی، منظره دلفریب، اما پاهایت کم کم شروع میکنند به ناله، خسته میشوند. سکون آزارت میدهد. به مرور سبزی درختهای اطرافت، داد و قال پرندهها، حتی هوایی که نفس میکشی تکراری میشوند. دلت میخواهد جاده پیش برود، دوچرخه حرکت کند و ببینی مسیر به کجا میرسد، تماشا کنی چیزی که جلوتر انتظارت را میکشد. میخواهی کنده شوی، بال بزنی و چشمهایت گشودهتر شوند.
تصور کن؛ مثل همین دلخوشیهای آنیاست که لحظاتی دنیا انگار برای توست و بعد که تنها میشوی، سنگینی رنجهای ابدی را روی شانههایت حس میکنی، بیشتر از قبل. مثل اینکه دوستت دارد اما همیناندازه، همین که بگذارد بنشینی رو دوچرخهای که ثابت است...
ته تهش یه تبریک بود دیگه
بعد میبینی استتوس گذاشته از شمشیر و خون و ....
پ. همیشه از روز زن بدم میاومد، امسال بیشتر از هر سال.
یه وقت آدم احساس بیچارگی میکنه اما
یوقتا هم هست که خودِ خودِ بیچاره میشی.
آقای قاضی! الان بیچارهام...
شرمندهام
شرمنده خودم به خاطر روزهایی که میتوانست شیرین و روشن تر بگذرد،
به خاطر شبهایی که میتوانست بدون کابوس صبح شود، به خاطر میز غذایی که میتوانست شاهد گفتوگوهای دلپذیری باشد،
به خاطر نور طلایی خورشید و لذت عکسهایی که به لطف آن میتوانست ثبت شود.
من شرمنده دلی هستم که میتوانست لحظهای در این روزهای سخت تنها نباشد و به خاطر خیلی چیزهایی که نشد، که نشد، که نشد..
آدمها چند بار در زندگی میمیرند؟
من چند بار باید بمیرم؟
از این همه مرگ، کدام مرا تمام میکند؟
مداد کنته را کشیدم روی کاغذ
هی کشیدم
کشیدم
کشیدم
چشمانش در نمیآمد و عجیب بود چراکه چشمانش صدرنشین رویاپردازیهای من است.
کاغذ را کناری گذاشتم و صورتم را از پنجره بیرون بردم به بهانه باران؛ کسی در کوچه نبود.
به سختی غذا میخورم
به سختی میخوابم
سردرد مداوم دارم
همه چیز برایم خاکستری است
و دائم در ذهنم این جمله میپیجد که "خدایا کجایی؟".
از سه یا چهار نخی که مانده بود ته پاکت یکی را به بدترین نحو ممکن کشیدم تا جایی که سرفه امانم را برید و گمان کردم هرآن خفه خواهم شد. اشکم سرریز شد که نمیدانم از شدت سرفه بود یا دلتنگی. لعنت به دلتنگی. دلتنگی وادارت میسازد بتازی سمت کارهای نسنجیدهای که تخریبت میکند، تحقیرت میکند و بعد مدام به شکل وسواسگونهای شروع میکنی به شخم زدن روزهای گذشته تا نشانهای بیابی برای انداختن طوق تقصیر به گردن خودت اما بینوا، دل تنگت آرام نخواهد شد.
پ.چه بیرحمانه شبهای بهاری امسال زیبا و تاریکند.
من اگه یکی بهم میگفت دلم شور میزنه
میگفتم یس بخون
اگه میگفت نه
میگفتم برو زیر دوش بعد آروم همونجا گریه کن
خوب میشی
سبک میشی
شاید...
پ ۱.اما درگوشی بگم که فقط تو بغل رفتن دوای درده عزیز.
پ ۲. دیروز رئیسجمهور کشته شد؛ سانحه هوایی.
پنجره اتاقت بسته است
پردهها را کشیدهای
باد میگذرد و تو نمیشنوی.
اینگونه دل، تنگ توست...
دستم به سبزِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب میخورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیشفعال دائم میدود، قرار ندارد.
چشمانم را میبندم و دندانهایم را روی هم میسایم. فکم را لمس میکنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.
انگشتانم روی رنگها ثابت میمانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب میشوم به جهانی خنثی، بیدرد، بیاشک، بیعشق؛ میترسم.
باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...
خدا بعضی لحظات زندگیام با دردهایی که به جانم میافتند و جز تاریکی همدمی برای التیام در کنارم نمیبینم، یادآوری میکند چقدر تنهایم.
امشب از آن لحظات است
لحظاتی که زندگی نفرتانگیز میشود و نگاه خدا را بیشتر از همیشه طلب میکنم.
خودمو تو این شب تاریک بغل میکنم و در گوشش میگم، اشکاتو پاک کن.
یک کلونازپام بخور و بخواب، بلکم خوابشو دیدی و چشمهاشو بوسیدی...
دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر میکنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو میماند تا زندهای، اما ای دل غافل که میتواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.
عشق را نثار آدمیزادی میکنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را میبرد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.
نجوایی هر شب تکرار میشود انگار:
لست لی ولکنّی أحبک
ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی...
نان سنگک یخزده سق میزنم و اشکهایم بالش سفت زیر سرم را خیس میکند. با خودم فکر میکنم ترک دیدار با تراپیست و قرصهایش شاید ایده بدی بوده است.
کمرم تیر میکشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسکوار بر آن جا خوش کرده است.
دستم از سردی سنگک یخ میکند.
فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نمدار ولی دلخوشم به اتاق خالی و اینکه مجبور نیستم سر هر حرف پیشپا افتادهای بغضم را ببلعم.
در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمیدانستم...
تیشرت صورتی را میپوشم و میخزم روی تخت،
مچاله میشوم مثل جنینی که میخواهد به مادرش برگردد؛
میخواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.
۱)داد بزن
فریاد بزن
ناسزا بگو
و من همه اینها را میگذارمم به پای دوستت دارمهایی که گفتی و جوابی نشنیدی.
۲)میگوییم دنیای بیرحمی است و یادمان میرود دنیا بدون آدمهای بیرحم چنین نمیشد و من یکی از هزارانی هستم که مردم گمان میبرند سنگی به جای دل در من نهادینه شده است.
مردم به گمانهایشان دلخوشند، به تصاویری که از دیگران می سازند و اینگونه خود را تبرئه میسازند.
۳)من همان اندازه بیرحمم که بیرحمی دیدهام و شاید کمی بیشتر تا بتوانم در طوفان بعدی کمی کمتر خم شوم.
۴)و اما بعد...
پ.۷ سال گذشته و هنوز کابوس میبینم
یک قسمتی از من درد میکند که نمیتوانم برایش نامی بگذارم،
که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.
یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بیحوصله است و فکر میکنم میخواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد...