با آن لبخند مشمئزکنندهاش بدون هیچ مقدمهای گفت از شنبه دیگر نیایید، قطع همکاری میکنیم. اینجا داشت تمام توانش را به کار میگرفت که به جای جمله "شما اخراجی" کلمات ملایمتری به کار ببرد، که به کار برد.
در آن لحظه فکر میکردم کارم را قربانی دلم کردم، دلم رفت، کارم رفت و دنیا چه اندازه ترسناکتر شد.
کارهایم تمام شدهاند و یک ساعت مانده است تا رهایی به سمت خانه.
لم میدهم روی صندلی، پاهایم را بلند میکنم میگذارم روی میز، هدفون در گوش و قطعهای از بتهوون که نامش را نمیدانم.
چشمانم را میبندم و بادبزن بنفش هوا را برایم تلطیف میکند...
صدایم کرده بودند طبقه روسا. روبهروی معاون مالی موسسه که نشستم صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. دستانم میلرزید و دهانم خشک شده بود. خیره شده بودم به لبانش و تا حرفش را بزند جانم درآمد که خانم فلانی جهت تشویق و تشکر از زحماتتان و فلان و بهمان.
یک ورقه رسید جلویم گذاشت برای دریافت کارت هدیه پانصد هزار تومانی و من هنوز دستانم میلرزیدند برای امضا.
بعد از چهار سال وعده و وعید در خصوص پاداش، چنین مقدار ناچیزی را در پوشش هدیه میدادند و من لحظهای از زمان فراخوانده شدن فکر مثبتی نکرده بودم.
لعنت به شماهایی که این چنین تخم ترس و اضطراب را در جان ما کاشتهاید.
رییس بیشعور و بیسواد داشتن درد بزرگی است
رییسی که چون کمتر از تو میفهمد پناه میبرد به تحقیر و تمسخرت در برابر دیگران و من چه اندازه حس سربلندی و رهایی داشتم وقتی در برابر حماقتش تنها سکوت کردم.
هر روز با رقص خودکار، به جا ماندن جوهر روى کاغذهایى که مى دانم به زودى روانه ى بازیافت مى شوند، ساعت ها را مى گذرانم و حالم چه خوب است.
هیچ چیز تکرارى نمى شود. کلمات را هر روز لباس تازه اى مى پوشانم و با طنازى "ى" دلم مى خواهد دستانم را بالاى سرم ببرم و هواى جارى را به نرمى بشکافم.
زندگى به سمت روزمرگى نمى رود تنها اگر خود بخواهم...
تا دیروز مى آمد سرکار بدون اینکه مادر باشد.
امروز با نوزادی پنج ماهه آمد. نارگل که به لطافت گل بود.
آمده بود که از رئیس بخواهد مثل تمام مادران به او مرخصى زایمان بدهند. با سه ماه موافقت شد.
بعد از انتظارى دو ساله در لیست مادرشدن، شیرخوارگاه به او دخترى داده بود که در شناسنامه اش مهر "فرزند خوانده" مى خورد.
میگه کارى به کار کسى نداشته باش. دمخور نشو، گرم نگیر. سرتو بنداز پایین به مشغولیات خودت برس.
نمى دونه ینى ما چه مردم فضولى هستیم؟
نمى دونه آدماى ساکت بقیه رو بیشتر جذب خودشون مى کنن؟!
باید بهش مى گفتم هم کلام میشم با بقیه، حرفاى خاله زنکى ام مى زنم، غیبت هم مى کنم.
مردم آدمایى که شبیه خودشون میشن رو کمتر مى بینن.
خلاص.
کلاغ نشسته بود روى کابل برق و با منقار نیمه باز به من خیره شده بود.
گرمم بود. با بادبزن خودم را تندتند باد مى زدم و چشم از او بر نمى داشتم. مى دانستم از پشت شیشه هاى رفلکس نمى تواند مرا ببیند اما حسى غریب نمى گذاشت او را نادیده بگیرم.
سرم را گرداندم به هواى صداى کسى.
برگشتم و دیگر کلاغ آنجا نبود.
درتلگرامى که شاید نفس هاى آخرش را مى کشد، برایش پیغام دادم:
"ده روزه میرم سر کار جدید
و امروز بطرز غریبی دلم خیلی خیلی برات تنگ شد
چقد دوس داشتم زودتر پیدات می کردم بزور باهات دوس می شدم
اینجا هیچ کس شبیه من نیست..."
پ. سمیه، دلخوشى محترمى بود برایم آنجایى که براى اولین بار مفهوم شاغل بودن را فهمیدم.
این روزها پشتم گرم است. به بابا، هر روز صبح اولین کسى است که به او لبخند مى زنم. به مامان که وجودم بدون او بى معنى است. به دوستان قدیمى که هوایم را همیشه داشته اند.
دیروز که در سالن کوچک کارمان چیلر را روشن کردند من رو به پختن بودم و امروز خدا برایم باران فرستاد.
گرچه روبروى پنجره مى نشینم و از دیدن باران لذت مى برم اما چندان اجازه باز کردنش را ندارم.
دلم به همین دیدار خوش است و به آسمانى که وقتى دلش مى گیرد فضاى بسته برایم خفقان آور مى شود اما فکرش را که مى کنم،
خوشبختم خیلى بیشتر از خیلى آدم ها...
پ.امروز فهمیدم دوشنبه ها صبح زیارت عاشورا مى خوانند و حضور در مراسم اجبارى است.
پ٢.مراسم با صرف نیمرو تمام شد😋
پ٣.خط آخر نوشته ام را خودم باور نمى کنم!
دستش را به میله گرفته بود که در ترمزهاى قطار تعادلش را حفظ کند. اول آستین لباس کلفتش توجه ام را جلب کرد. بعد بند چرمى و قدیمى ساعتش و در آخر عقربه هایى که خسته بودند.
چرا ساعتى که کار نمى کرد روى مچش خوابیده بود؟
پ. روز اول کار بدون هیچ همکار سانتیمانتالى به خیر گذشت.