قربان بدون قربانی گذشت وقتی دل خوشباورانه میگفت میآید
و عقل نهیب میزد خاصیت شب به تاریکیست.
مداد کنته را کشیدم روی کاغذ
هی کشیدم
کشیدم
کشیدم
چشمانش در نمیآمد و عجیب بود چراکه چشمانش صدرنشین رویاپردازیهای من است.
کاغذ را کناری گذاشتم و صورتم را از پنجره بیرون بردم به بهانه باران؛ کسی در کوچه نبود.
۱. حدود دو ماهی میشود که فراتر از توانم استرس داشتهام و قوی ماندهام. فکر میکنم آدمی مثل من هم حقش است کسی برایش باشد که دل به دلش دهد، دردش را بفهمد و پابهپایش غصه بخورد حتی اگر کاری برای بهبود شرایط بلد نباشد.
۲. سرم درد میکند، دلم بیشتر.
۳. تیشرت صورتی را تنم که میبیند میگوید چه گَلوگشاد است ولی به شما میآید؛ قلبم تیر میکشد...
به سختی غذا میخورم
به سختی میخوابم
سردرد مداوم دارم
همه چیز برایم خاکستری است
و دائم در ذهنم این جمله میپیجد که "خدایا کجایی؟".
از سه یا چهار نخی که مانده بود ته پاکت یکی را به بدترین نحو ممکن کشیدم تا جایی که سرفه امانم را برید و گمان کردم هرآن خفه خواهم شد. اشکم سرریز شد که نمیدانم از شدت سرفه بود یا دلتنگی. لعنت به دلتنگی. دلتنگی وادارت میسازد بتازی سمت کارهای نسنجیدهای که تخریبت میکند، تحقیرت میکند و بعد مدام به شکل وسواسگونهای شروع میکنی به شخم زدن روزهای گذشته تا نشانهای بیابی برای انداختن طوق تقصیر به گردن خودت اما بینوا، دل تنگت آرام نخواهد شد.
پ.چه بیرحمانه شبهای بهاری امسال زیبا و تاریکند.