بین در و دیوار نمانده بودم که این هم حاصل شد و پاهایم الان مداد رنگی شدهاند؛ بنفش، قرمز، کبود...
شب هفتِ کسی که رفته است: آدمها دور هم جمع میشوند، گریه میکنند و همدیگر را بغل میگیرند. اما همیشه همهچیز اینطور پیش نمیرود...
گوشه اتاق من، آدمی سوگوار کز کرده، شقیقههایش را میفشارد و مدام، مدام، مدام در هزارتوی ذهنش دنبال پاسخِ سوالهایی میگردد که حتی شاید دانستنشان، مرهمی بر دردهایش نباشد.
بعد از خواب دوساعته شبانه، در حالی که تپش قلب دارم و بدنم چنان میلرزد از ضعف که دلم فقط نوازش تختخواب را می طلبد، مجبورم به خزعبلات مدیر اجرایی با لبخندی کشدار واکنش نشان دهم و در تنهاترین جمله دلپذیر کلامش میخکوب و حسرت به دل بمانم؛" عطر بینظیر شکوفههای بلوط ایلام".
مرد همسایه گویا همسرش را میزد، صدای داد و کوبیدن و فرو ریختن میآمد؛ هیچکدامشان را دوست ندارم.
نشستم پشت چرخ.
تمرکز ندارم، سه بار کمر دامن را دوختم و شکافتم. خاموشش کردم و ماندم. صورتم را در پس دستانم پنهان کردم و روز قبل تکرار شد.
_دارم فرو میریزم.
...بالشت اشکاهایم را پاک میکند،
پتو بغلم میگیرد
و
فردا کسی به من صبح بخیر نمیگوید.