نمیدانم رویابافی سن و سال میشناسد یا نه ولی من دیگر رویاهایم را زندگی نمیکنم. من در حال گلاویز شدن با واقعیتهای تلخ زندگیام هستم و باید دیگر صبحها دنبال عشقی که نیست چشم نگردانم. باید لووتیروکسینم را بخورم، مسواک بزنم و یکی یکی با چالشهای روز خود رودررو شوم و آنقدر "من" را درگیر این مسائل نگه دارم که فراموش کنم تکهای از جان و روحم هرگز به این کالبد سیاه باز نخواهد گشت.
از سر کار آمدم
مستقیم به اتاقم رفتم، سراغ کشوی اول میز پاتختم
قیچی را برداشتم
رفتم حمام
موهایم را زدم.
غم همیشه باید به نحوی تخلیه شود، دور ریخته شود و من با تفکر بچهگانهای انگار خشم و ناراحتیم را در کیسهای جمع کردم و به سطل زباله ریختم.
پ. اگر سالهای آینده زنده باشم و این نوشته را بخوانم، آیا به یاد میآورم چنین روزی برای چه غمگین بودم؟