به خودم می گویم"آدم ها قد اعتمادهایی که می کنند ضربه می بینند"، پشت بندش می گویم "پس لطفا خفه شو!"
ساعت دو بعدازظهر بدون پرسیدن نظر کسی بلند می شود و کیپ تا کیپ پنجره ها را می بنندد.
شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.
می خواستم بنویسم که چطور از صبح تا عصر رفتار توهین آمیزی با من داشت، آنقدر که همکارم کنارم نشست و بعد از کلی حرف زدن گفت: هر روز هشت صبح تا پنج عصر اینجایی، تحمل کن. همین.
کتاب می خوانم.
نان روغنی می خورم.
موسیقی در حال پخش است.
دوست داشتنت در هوا جاری است.
پ.روز دوم
برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!
نشسته بود پشت میزش؛ کارهای دو روزی را که به جایش انجام داده ام، گذاشته بودم داخل یک کاور روی آن. (سفر بود دو روز)
1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.
هیچ چیز بدتر از بگونگو با آدم های نفهم نیست.
همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.
دور همنشسته اند. اسمشان این است که اهل فرهنگ اند.
نشسته اند به تمسخر مردمی که امروز جمع شدند و دعای عرفه خواندند. رییسشان که باید باشعورتر از بقیه باشد، می گوید :”توی سر سگ هم بزنی، تو این گرما نمیاد زیر آفتاب. اما این مردم میان. خب بشین تو خونه، کله ت آفتاب نخوره.“
بلند می شوم سرم را با کتاب ها گرم کنم.
صدای خنده شان آزارم می دهد.
دلم برایت بیشتر تنگ می شود...